۱۳۸۸۱۱۰۵

زنگِ آخر


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست)

(از کتاب در دست انتشار "آن روزها، مدرسه‌ها")


اولین باری که عاشق شدم دوازده سالم بود. اونروز رو قشنگ یادمه. از مدرسه اومده بودم و سخت عرق کرده. زنگ آخر، ورزش داشتیم. زنگی که همیشه برامون کم بود و به‌ش ظلم می‌شد عین خودمون ولی با این حال عاشقش بودیم. زنگی که هیچ‌وقت تمام و کمال مال خودمون نشد و بعدها، زمانی که تو واحد‌های درسی نظام جدید آموزشی دبیرستان شد نیم واحد، ناظم‌هایی مثل توکلی می‌تونستن امیدوار باشن که هیچ‌وقتِ دیگه هم نمی‌شه. برای ما دبیر ورزش همیشه با دبیرای دیگه فرق داشت و روش یه جور دیگه حساب می‌کردیم.

اونروز بابای بابام که هیچ‌وقت نتونستم درست و حسابی بشناسمش، می‌خواست بره زیر یه متر خاک و دیگه دستش به جایی بند نمی‌شد. بنابراین زنگ زده بود که بچه‌هاش بیان پیشش تا شاید آخرین خواسته‌اش برآورده شه.

باید کلید خونه رو از خانم قمصری می‌گرفتم. همسایه‌ی دیوار به دیواری که مامان همیشه وقتی کسی خونه نبود، کلید رو می‌داد به‌ش و هرکی زودتر می‌اومد اونو ازش می‌گرفت.

اومدم جلوی در وایسادم و زنگ رو فشار دادم. کسی در رو باز نکرد. چند لحظه بعد که خواستم دستم رو بذارم رو شاسی، خانم قمصری در خونه‌‌شون رو باز کرد و با چادر سفید نازکی که انگار به زور سرش کرده باشن جوری که هر لحظه احتمال داشت از رویِ سرش سر بخوره و بیفته، با لبخندی گرم به‌م گفت:

ـ«عزیزم! بیا کلید رو بگیر. مامان‌اینا چند ساعت دیگه می‌رسن... تا لباسات رو عوض کنی ناهار رو برات میارم».

با اینکه لحن‌ش با محبت‌تر شده بود که شاید ناشی از بی‌خبری من از اتفاقی می‌شد که برای خانواده‌مون افتاده بود، اما حواس من به اندامی بودن که تاب تحمل چادر رو روی خودشون نداشتن.

کلید رو گرفتم و در رو باز کردم. فاصله‌ی درِ حیات تا توی خونه رو با احساسی سر کردم که حالا گُر‌گرفته‌ بود از دیدن ردیفِ انگشتان‌‌ ظریفی که چند لحظه‌ی قبل کلید رو در آغوش گرفته بود. انگشتانی باریک و سفید که با خطوطی منظم می‌رسید به بازوانی لطیف و بی‌خط.

لحظاتی بعد خانم قمصری تو خونه‌ی ما بود و آرزوی چندین ماهه‌ی من در شرف وقوع بود.

اون اومد با غذایی که درست کرده بود و حرف‌هایی که می‌زد و لابه‌لای اونها لبخندی که خواسته یا ناخواسته قلبمم رو گرم می‌کرد و گوش‌هایی که دیگه مال من نبودن و کار نمی‌کردن و وظیفه‌شون را به موقع به چشم‌هایی داده بودن تا مشتاقانه بکاون دره‌ی‌ دو قله‌ی همیشه در حسرت صعودی رو که خودنمایی می‌کرد وقتی خانم قمصری روبه‌روم خم می‌شد تا بچینه وسایل ناهار رو روی سفره‌ی‌ مشمایی.

ـ«سبزی پلو که دوس داری، هوم؟»

و بعد لبخندی که تمام راه‌های انکار رو می‌بست و چرخشی آرام و ظریف، که من رو با خود به مرکز دنیایی می‌برد که اگر انتخاب با خودش بود، کل هستی رو با تمام وجود می‌کشید اونجا.

ـ«مامان‌اینا به شما نگفتن کجا می‌رن؟»

ـ«الهی قربونت برم. نه عزیزم... میان. نگران نباش»

نگران؟ من و نگرانی، وقتی تو اینجایی؟

و اومد.

اومد و کنارم نشست و دست‌هام رو داد به دستاش. چقدر دوست داشتم این لحظه کش می‌اومد تا خود الان...

کات. ‌


هیچ نظری موجود نیست: