۱۳۸۷۰۹۰۹

آمار

از برگه‌هاي دفتر يادداشت روزانه...

(دوره‌ي جديد، شمارۀ هفت)


آمار هم چيز خوبي است بعضي اوقات. خواب را از چشمانمان دور مي‌كند تا ببينيم به كجا مي‌رويم. جايي كه مي‌رويم ارزشش را دارد آيا؟ پشتيِ صندلي را تاجايي كه جا دارد به عقب هل مي‌دهم و پاهايم مي‌گذارم رويِ ميز كامپيوتر. چشهايم بسته است و مي‌خواهم استراحت كنم. اما اشتباهم اين است كه برنامه‌ي پلايرم را رويِ اخبارِ فارسي‌زبان يكي از شبكه‌ها تنظيم كرده‌ام. مجري مي‌گويد: «سالي ششصدونود آفريقايي در معادن آفريقاي جنوبي كشته مي‌شوند... بيش از شصت‌ونه‌ هزار نفر طي قرن گذشته در معادن طلاي ژوهانسبورگ جان سپرده‌اند...اين تعداد در معادن ايران معادل هر شانزده روز يك نفر است». كه در ايران مي‌شود سالي بيست‌وسه نفر. اين تعداد مطمئنا به خاطر غم نان مي‌ميرند والا فكر نمي‌كنم هيچ رؤيايي در ذهن داشته باشند. حالا پيش خودم خيلي آرام مي‌گويم، طوري كه كسي نشنود: « فِك مي‌كنم تو يه شعري، يه بنده خدايي، يه زماني، تو يه جايي، گفته بود كه بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند!... احتمالا تو اون زماني كه اين بنده خدا اين «شعر» رو مي‌گفته، نه معدني كشف شده بوده و نه آفريقايي! و اِلا بي‌خيالِ اين يه بيت مي‌شده. به خاطر اينكه زماني كه اين آدما (متاسفانه البته!) دارن مي‌ميرن ما كَكِمون هم نمي‌گزه، چه برسه به يك عضومون!»

۱۳۸۷۰۹۰۴

قاعدۀ بازي

داستان كوتاه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ يك)


برايِ پل نيومن، به خاطر اِشرافش بر قاعدۀ بازي



«نهايت پختگي يك مرد اين است كه در پيري به جديتي


برسد كه در كودكي هنگام بازي داشته است». نيچه


وارد كتاب‌فروشي كه مي‌شم، يه دختر عينكي، اما شاد، با آرايشي غليظ و مقنعه‌اي نصفه و نيمه، پشتِ ميز نشسته. حدودايِ ظهره. داره يه ساندويچ ژامبون رو با ولع گاز مي‌زنه. بهش مي‌گم: «مديريت بازاريابي رو دارين، نوشته‌ي فليپ كاتلر... ». جمله‌ام ناتموم مي‌مونه. چون پا مي‌شه و كتاب رو مياره. مي‌گم: «چند؟» همونطوري كه از ساندويچ با سس زيادِ خودش گاز ديگه‌اي مي گيره، مي‌گه: «پونزده». مي‌گم: «پشتش كه زده شيش تومن!» مي‌گه: «خب آره! خودتم كه داري مي‌گي، اون پشتشه! قيمت ما پونزده تومنه». پشت ال.سي.ديه نوزده اينچي كه مي‌شينه، يه گاز بزرگِ ديگه مي‌زنه و ساندويچ رو نصف مي‌كنه. احتياط‌هايي رو كه دخترا‌ معمولا هنگامِ خوردنِ غذا جلويِ غريبه‌ها دارن رو از ياد برده. رو حسابِ عادت مي‌ذارم و با تشكري خشك و خالي، مي‌زنم بيرون.

با چرخي كه تو انقلاب مي‌زنم متوجه‌ي نايابي كتاب مي‌شم. پس به اين خاطرِ كه قيمتش دو برابر و نيمه! دلم نمي‌خواد اما مثلِ اينكه مجبورم برگردم پيشش.

اينبار كه وارد كه مي‌شم، اِسِ‌مِس‌هايي رو كه داره با صداي بلند براي دوستش مي‌خونه و مي‌خندن، قطع مي‌كنم. در حاليكه از عصبانيت دارم به خودم كلماتي رو مي‌گم كه خودمم نمي‌فهمم، پونزده تومن رو مي‌شمرم و مي‌ذارم رو ميزش: «ببخشيد اون كتابي كه يك ساعت پيش ازتون خواستم رو لطف مي‌كنيد؟»

ـ كدوم؟

ـ مديريت بازاريابي ديگه... نوشته‌ي كاتلر.

ـ ... آهان! تموم كرديم. اينجا كتاب لحظه‌ايه. ممكنه تو يه لحظه چندتا از يه عنوان داشته باشيم و لحظه‌ي بعد نه!

ـ يعني الان هيچي موجود ندارين؟!

ـ فكر كنم مقصودم همين بود.

و بعد يه لبخند پيروزمندانه تحويلم مي‌ده و نگاشو از من مي‌گيره و مي‌ده به دوستي كه كنارش نشسته.

از كتاب‌فروشي كه مي‌زنم بيرون، متوجه‌ي نوشته‌ي رو درش مي‌شم: «كتابِ نايابِ مديريت بازاريابي، نوشته‌ي كاتلر موجود است». لبخندي بي‌معني رو لبام جاري مي‌شه كه بيشتر مزه‌ي شكست مي‌ده. حالا كيفِ دستيم رو بي‌هدف تو دستم، آويزان، عقب و جلو مي‌برم و قدمام هم بي‌هدف مسير دستايِ بي‌هدفم رو دنبال مي‌كنن. يه سيگار از دكه‌ي خيس و داغونِ ميدون مي‌گيرم و دودش رو هُل مي‌دم تو حجمِ هوايِ گُنده‌ و كثيفِ انقلاب. اينجوري حداقل كمي از تحقير دخترك، با اون خنده‌ي معني‌دارش رو كم مي‌كنم. نمي‌دونم چرا هميشه بعد از اينكه يه اتفاق، يه صحبت، يه رابطه يا هر چيزِ ديگه‌اي رو از سر مي‌گذرونم، بهش فكر مي‌كنم و بعد راهِ مقابله يا از پسش بر اومدن رو مي‌فهمم. از موقعي كه خودم رو شناختم اين شكلي بودم. هيچ وقتم پامو تو هيچ مطب روانپزشكي نذاشتم. بعد از پيدا كردن راه‌حل هم احساس خوبِ «بودن» بهم دست مي‌ده. يه جورايي انگار كه بودنم بهم ثابت مي‌شه. البته اين روش هميشه مؤثر نيست. چون ممكنه نه اون طرف رو ببنم، يا اگرم ببينم فرصت يا شرايط حرف زدن پيش نياد.

پايين دكه‌ي روزنامه‌فروشي چشمم مي‌افته به عنوان مجله‌ها و روزنامه‌ها. يكي يكي ميام جلو. به روزنامه‌ي فيلم مي‌رسم. روش تيتر زده: آسيب شناسي جشن خانه‌ي سينما (!). و بعد چندتا نقد درباره‌ي اكرانِ پائيزه‌ي فيلم‌هاي ايرانيِ رويِ پرده. با خودم مي‌گم، اين فيلم‌هاي بي‌سر و تهِ رويِ پرده، كه پُره از زوالِ سليقه‌ي عمومي، مگه عمقي هم دارن كه به دردِ نوشتن مطلبي بخوره! تنها فيلم اكراني خوبِ اين روزا شايد «به همين سادگي» باشه. عنوان‌ها رو ادامه مي‌دم. اون پايينِ صفحه زده «صد فيلم برتر تاريخ سينما به انتخابِ منتقدين كايه‌دو‌سينما». به نظرم چيزِ دندون‌گيري مي‌آد تو اين وانفسا. با يه پُكِ تُپُل از اين سيگار لعنتي، شيرجه مي‌رم تو روزنامه. مطلب تو صفحه‌ي آخره. بازش مي‌كنم. تو رديفِ اول اورسن ولزه بي‌پدره با همشهري كينِ نازنينش. اين همه نسخه‌هاي دي‌وي‌دي از فيلم‌هاي خوب و تحسين شده، نتونستن كنارش بزنن. هنوزم سليقه‌ي منتقدا، دهه‌ي پنجاه و شصت آمريكاست. هنوزم هاوارد هاكس و جان فورد و چاپلين و ژان رنوار و هيچكاك و گدار اون بالاهان. راستي رازِ موندگاريشون كجاست؟ بعد يادِ فيلم‌هاي بي‌رمقِ خودمون ميفتم. يادِ ادبياتِ تقليديِ بي‌هدف و تكراري و بي‌قاعده‌مون. يادِ نويسنده‌هايي مي‌افتم كه اونورِ آب ‌ان و اونايي كه اينورن. تو يه گوشه چپيدن و زور مي‌زنن كه داستان بنويسن و فرقشون مثلا با ماريوس بارگاس يوسايي كه واسه‌ي نوشتن رمان آخرش دورِ دنيا رو زد. يادِ موسيقي رپِ جفنگمون مي‌افتم كه نمونه‌ي موفقش در مقابل حجمِ ناموفقش اصلن به چشم نمياد. راستي تا كي قراره فيلمامون، داستانامون، موسيقيمون و كُلَن هنرمون، تقليد و كپي باشه؟ اونقدر تقليدي و مسخره كه حتي اسم فيلم رو هم عوض نمي‌كنيم.

يه كامِ ديگه مي‌گيرم و دودش رو وِل مي‌كنم تو اين هوايِ پر از عقده‌هاي فروخورده‌ي جلويِ دانشگاه. روزنامه رو مي‌ذارم سر‌جاش. قاعده‌ي بازي... اوهوم، بايد رعايتش كرد. قاعده‌ي بازيِ رنوار رو اين اواخر، مجددن ديدم. واقعا رعايتِ «قاعده‌ي بازي» تو اين جهاني كه به قولِ هراكليتوس مثلِ كودكيه كه با شن و ماسه هِي بازي مي‌كنه، لازمه. قاعده‌ي بازي... چه تركيبِ با مسمايي. مگه نه اينكه يه عده متفكر و روانشناس كُلفت مثلِ اريك برن تو كتاب معروفش، The Games مي‌گن؛ اين دنيا از بازيهاي متعدد تشكيل شده. خُب پس، اگه بازيه، قاعده‌اش رو هم بايد رعايت كرد. ساده‌اس، نه؟

همچنان كه كيفم رو بي‌هدف به عقب و جلو تكون تكون مي‌دم. به راهم ادامه مي‌دم. فكرِ ارائه‌ي سه هفته آينده‌ام و دخترك كتاب‌فروش با اون خنده‌ي تحقير آميزش دوباره مياد تو ذهنم. همون اتفاقي مي‌افته كه گفتم. يعني تحليلِ اون صحنه يا اتفاق، بعد از حادث شدنش، برايِ حرفي كه شايد گفته نشده از طرفِ من يا تصميمي كه بايد برايِ بعد بگيرم. قاعده‌ي بازي، آره بايد رعايتش كرد. درست مثلِ نيومن تو «بيليارد‌باز» يا «بوچ كسيدي و ساندنس كيد»ِش. همونجايي كه يه بازي راه مي‌انداخت و با جديت توش بازي مي‌كرد. بعد وقتي مي‌ديد جديتش بقيه رو هم سر ذوق آورده و اونا هم دارن جدي بازي مي‌كنن، يه گوشه، بيرون از بازي وامي‌ايستاد و از ديدن بازيِ بقيه لذت مي‌برد. شايد يه جورايي مي‌خواست بگه؛ اين دنيا بازي تو بازيه، حواست جمع كن پسر!

بايد كتاب رو گير بيارم. اين تصميميِ كه با فكر كردن به اتفاقي كه افتاده مي‌گيرم. وقتي سيگار هم مثلِ حال و هوايِ بي‌رمق اين روزها، به ته مي‌رسه، وايمي‌ايستم و مسيرم رو به سمتِ كتاب‌فروشي كج مي‌كنم. مي‌خوام قاعده‌ي بازي رو رعايت كنم. دخترك همونجا، پشت ميزش نشسته. من رو كه مي‌بينه لبخند مي‌زنه. بدون هيچ مقدمه‌اي مي‌گم: «مديريت بازاريابي فليپ كاتلر رو دارين؟» در ادامه‌ي همون لبخند مي‌گه: «چند لحظه پيش كه گفتم، نه». دعا مي‌كردم تو جمله‌اش لحظه باشه. چون بازي با اين كلمه بود كه مي‌تونست شايد به نفع من تموم بشه. مي‌گم: «آره و همون چند لحظه‌ي پيش گفتيد كه فروش كتاب اينجا لحظه‌ايه. چند لحظه‌ي پيش نداشتين. گفتم برم يه چرخي بزنم و چند لحظه‌ي بعد بيام، شايد آورده باشين... در ضمن موقع اومدن تو ديدم هنوز جمله‌ي: « كتابِ نايابِ مديريت بازاريابي، نوشته‌ي كاتلر موجود است» پشتِ شيشه‌اس، پس بايد داشته باشينش».

شليك خنده‌اش كتاب‌فروشي رو برمي‌داره. همونطوري كه از خنده خم شده روي ميزش، مي‌گم: «اگه تو اين لحظه هم نداشته باشين، مي‌رم و چند لحظه‌ي بعد برمي‌گردم».

بعد از يه دل سير خنديدن، پا مي‌شه و كتاب رو برام مياره. دو و نيم برابر قيمت كتاب رو مي‌دم و مي‌زنم بيرون.


۱۳۸۷۰۸۲۷

اعتراف

مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ چهار)



«مگه تنهاتر شدن شاخ و دم داره، خب تنهام ديگه. اينكه گفتن نداره!» آره، دُرُس مي‌گه. با صدايي كه به نجوا نزديكه. اصلن لازم نيس كه بگه، تنهايي تو صداشِ. تنهايي كه گفتن نداره.

دارم تلفني باهاش حرف مي‌زنم. يه هف، هش سالي هس كه تو آلمانه. برايِ سخنراني به دبي اومده. زياد دور نيس از من تو ايران. اما برگشتني نيس. مي‌گه بريدم از اينور ولي من يكي كه باورم نمي‌شه. درسته كه اونطرف واسه‌ خودش كلي آدمه، ولي اينطرف تو درجه‌ي اول برادرمه. به خاطر اختلافِ سني‌مون هيچ‌وقت از كارهايِ همديگه سر در نياورديم. اما هميشه به هم احترام گذاشتيم. اگه با خودم روراست باشم، بايد بگم هنوزم دلم واسش تنگ مي‌شه. به خاطرِ تخصصش، از دانشگاه بيرونش كردن. يه مدت خونه‌نشين بود. به اميد اينكه بيان دنبالش. وقتي نيومدن، تو يكي از دانشگاه‌هاي آلمان يه كاري واسه خودش دست و پا كرد و رفت. همه‌ي اين چيزا زماني داره يادم مياد كه داره از پروژه‌ي جديدش صحبت مي‌كنه. گفتم كه از كاراش سر در نميارم. به خاطر همين تو خاطرات غرق شدم.

وقتي از تو فكر ميام بيرون كه بهم مي‌گه: «اِ...! همش كه من دارم حرف مي‌زنم، يه چيزي بگو مَرد!... مي‌دوني، تقصير ندارم، تو هميشه شنونده‌ي خوبي بودي».

مي‌گم: «تو اعتراف كردي تنهايي، بذار منم يه اعتراف بكنم، قبول؟»

مي‌گه: «نداشتيم... اينطوريشو!»

مي‌گم: «حالا بعد از مدتها يه ويژگي مشترك داريم داداش!»

سكوت كه مي‌كنه. بغض مي‌پيچه تو گلوم.

مي‌گم: «منم تنها شدم. مثِ خودت. بعدِ يه عمر... حالا مي‌فهمم چي كشيدي تو اين سالا... »

بغضم كه مي‌تركه كلمه‌ها فقط واسه خودم معنا دارن: «نامرد، بي هوا پشتمو خالي كرد و رفت. داداش، مامان رفت. مثِ تو، بي‌خبر».

۱۳۸۷۰۸۲۵

نشونه‌ها


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ چهار)



تكه‌ي نونِ لواش كه از دستم افتاد پايين، خم شدم برش دارم و بذارمش يه گوشه كه تو يه نيگا، متوجه‌ي دو خطِ بودنِ اوتويِ شلوارم شدم. با خودم گفتم خوب شد قبل از رفتنِ سرِ كار، ديدمش. تو آسانسور به اين فكر مي‌كردم كه چطور بعضي وقتها، بعضي چيزايِ كوچيك و پيشِ‌پا افتاده، مي‌تونن نشونه‌ي چيزايِ بزرگتر و مهم‌تر از خودشون باشن. يادم باشه يه وقتِ دكترِ چِشم واسه‌ي مامان بگيرم. مدتهاس كه مي‌گه دوتا مي‌بينه.


۱۳۸۷۰۸۱۱

شبيهِ من



مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سه)


همينجا نشسته. درست همينجا؛ روبه‌روي من. يا شايد هم من روبه‌روي او نشسته باشم! اصلن بهتر است بگويم روبه‌روي هم نشسته‌ايم. تمام حركات فيزيكيمان عكس يكديگر است. وقتي دستِ چپم را بالا مي‌آورم، او دستِ راستش را بالا مي‌آورد. وقتي دستِ راستم را لايِ موهايم مي‌كشم، او دستِ چپش را. اما افكارش را نمي‌دانم. به طور مثال نمي ‌دانم آيا وقتي به او مي‌انديشم، او نيز به من، به خالقش، به به‌وجود آورنده‌اش، مي‌انديشد؟ آيا او نيز همانند من دوستاني دارد؟ آيا همانند من دلش مي‌گيرد؟ همانند من شاد مي‌شود؟

اينها و خيلي چيزهاي ديگر را نمي‌دانم. اما مي‌دانم با وجودِ من است كه هستي دارد. من او را در لحظه مي‌آفرينم. او با من هست و با من ميرا مي‌شود. كافي است ديگر روبه‌رويش نباشم. آنگاه ديگر او نيست.

او شايد مثل ما آدمها نباشد كه گذشته‌اي داريم و آينده‌اي.

او زمان ندارد. با لحظه است كه وجود دارد. اصلن شايد ما اشتباه مي‌كنيم كه روزها را در قالب «زمانِ ساعت‌ها» مي‌گذاريم. آخر روزها را با ساعت‌ها و ثانيه‌ها چه‌كار؟ مگر روزها مانند تراول‌چِك اند كه به پول خُردِ ساعت‌ها و دقيقه‌ها و ثانيه‌ها بدل شود؟ كدام موجود آلي مي‌تواند ادعا كند كه روزهايش همه مانندِ هم است؟ اين ادعا از بيخ و بن بر باد است كه: فردا هم مثلِ امروز ساعت پنج همينجا مي‌بينمت. زمانِ فردايِ ما تعريف شده است. اما آيا فرداروزمان هم تعريف شده است؟

زمانِ تعريف شده‌ي انساني ما شايد تكرار شود ولي روزهايمان نه. اين وجود و اين هستي آلي ما رو به فساد است: اِنَ الاِنسانَ لَفي خُسر. اما زمان نه. اين خصوصيت مربوط به زمان نمي‌شود. چه ابداع مناسبي است اين دايره از‌برايِ ساعت.

هنوز همينجاست. نشسته است چون من. هنوز هم نمي‌دانم در اين مدتي كه به وجودش مي‌انديشيدم، او نيز به من، به خالقش مي‌انديشيده است؟

***

و حالا كه از جلويش بلند مي‌شوم، آيا در افكارش به من، به نابود كننده‌ي هستي‌اش، غرق مي‌شود؟