۱۳۹۰۱۲۰۶

وقتی همه‌ی راه‌ها به خوشحال‌کردن ملت ختم می‌شود


به بهانه‌ی انتشار نامه‌ی پیمان معادی

از دفتر يادداشت‌هاي متفرقه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست‌و‌نه)

واکنشی از نوع انسانِ ایرانی
   
   چاپ واکنش سراسر هیجانی معادی که در نامه‌ای به فرهادی در یک روز قبل از تعطیلی آخر هفته، در یک روزنامه‌ی نیمه‌دولتی پرتیراژ ـ‌که البته یارانه‌ی کاغذ نمی‌گیردـ نشان از نابسامانی عظیمی دارد که در ما رسوخ‌کرده و تا عمق جانمان پیش‌رفته‌است. عارضه‌ای درونی که واکنش معادی مابه‌ازای بیرونی آن است. شبیه سلول‌های سرطانی که با شیمی‌درمانی هم باز در بدن رنجور و ناتوان بیمار باقی‌بماند. به نظر می‌رسد این درد هیچگاه مداوا نخواهد شد. هدف از نوشتن چند سطر زیر صرفن فریاد از زخمی است که هر از چند گاهی کسی با رفتارش آنرا انگولک می‌کند و تراوشاتش در و دیوار روان نگارنده را به کثافت می‌کشد که این موضوع علاوه بر احتیاج به تماس با موسسات خدماتی برای تمییز کردنش ـ‌که این روزها در آستانه‌ی بهار گران تمام می‌شودـ یادآورد شدت عارضه‌ی بیماری‌ای مزمن و کهنه است و سرآخر روح و روانی رنجورتر. نگارنده مدت‌هاست امیدی به ننوشتن چنین نامه‌هایی ندارد. حتی امیدی ندارد که در زمانی که آن مجسمه به دست فرهادی بیفتد ملت غیور غریوزنان به خیابان‌ها نریزند.
   این همه هیجان‌زده‌گی و جوگیری آنهم برای اتفاقی که هنوز نیفتاده؟ از آن جوگیرتر روزنامه‌نگاری است که در ابتدای نامه جو را متهیج‌تر می‌کند. او از روزهای هشتم ماه‌هایی می‌گوید که «ملت» شاد شدند! او از روز هشتم ماه جاری حرف می‌زند و آرزو می‌کند که مانند روزی که تیم‌ ملی فوتبال بعد از درآوردن پدر ملت برای صعود به جام جهانی نود و هشت (اینجا هم یک هشت هست، روزنامه‌نگار محترم احتمالن یادشان رفته!) بالاخره شد آخرین تیم صعود‌کننده به جام، فیلم فرهادی هم جایزه‌ای بگیرد و «دل ملت» شاد شود! وه که چه ابتذالی! مانده‌ام چرا روزنامه‌نگار محترم رضازاده را شاهد خویش نکرده است. او هم دل ملت را کلی شاد کرده‌است. شاید فقط به این دلیل که این یکی هشتی در بساط نداشته است!
   به نظر می‌رسد حال و روزمان از آن آدم نگون‌بختی که کافکا در تمثیلی او را در تونلی گرفتار می‌بیند و امیدش تنها کورسوی ناچیز نور روبروست، وخیم‌تر شده‌ باشد. روزنامه‌نگار محترم همه چیز را به فراموشی سپرده و فقط به شادکردن دل ملت فکرمی‌کند. به همین دلیل هم چنین هم‌عرض‌هایی می‌آورد. در واقع غیرمستقیم به عارضه‌ای اشاره دارد که قرن‌هاست گریبانمان را گرفته. ملت چرا باید شاد شود؟ خیلی ساده: چون غم‌گین است. همیشه غم‌گین است. همیشه «دلش می‌گیرد». غم‌گینی ناشی از روان‌نژندی حاکم بر انسان ایرانی. روان‌نژندی‌ای که ریشه در سال‌ها عظم راسخ و قدرت لایزال در ناتوانی در حل مشکلی تاریخی و کهنه دارد. ملتی که مدام از حل مشکلش فرارکند شایستگی خوشحالی را ندارد. شبیه آن آدم بزرگسالی که مانند بچه‌ای در رویارویی با مشکلات مدام پشت پدرش پنهان‌ می‌شود. چنین شادی‌هایی مانند مسکنی است که به بیماری در حال احتضار که مرضی لاعلاج دارد، می‌دهند. گذشته از این ماجرا، مطلب دیگر این است که تا کی قرار است فقط تا این سطح خوشحال شویم؟ پس چه وقت این خوشحالی کیفیت بهتری پیدا می‌کند؟  
   در جهانی فردی و درونی شده‌ی ما که دیگر عصر قهرمان‌پروری و قهرمان‌سازی مدت‌هاست تمام شده؛ در جهانی که قصه‌ی آدم‌های معمولی فیلم‌های فرهادی باعث شده‌اند او به حق مطرح‌شود؛ معادی واکنش مدرنی ندارد. هیجان‌زده‌گی و جوگیری به مثال تبار ما، اجازه‌ی تفکر را از او سلب کرده و دارد فرهادی را هم با خود می‌برد. او قهرمان‌بازی در‌می‌آورد و احتمالن باز می‌خواهد آن بالا از مردم حرف بزند. کسی باید جلوی او را بگیرد و به او بگوید فرق زیادی است از سی‌مرغ مردمی تا نشان مجسمه‌ی یک آکادمی علوم. حرف‌زدن از مردم در بالای استیج کداک تیاتر وضع را خرابتر می‌کند. ماجرا را پوپولیستی‌تر می‌کند و درمان را به تاخیر می‌اندازد. آن بالا نباید چیزی گفت. باید سکوت کرد یا دست‌کم حرفی شخصی و حرفه‌ای زد نه اینکه یک مشت شعار تحویل کسانی داد که به تو زل‌زده‌اند.
   در جهان پُرِ فردیت، مسلم است که خوشحالی هم امری فردی است. خوشحالی متعلق به فردی است که از پله‌های استیج سالن بالا می‌رود و عده‌ای برایش کف‌می‌زنند نه مردم کوچه و خیابان و قصه‌هایشان که برایشان جایزه می‌گیرد. خوشحالی برای فردی است که متعلق به کاری است که بدان علاقه‌مند است و روز به روز پیشرفت حرفه‌ای می‌کند که در حرف‌‌های نوشته‌شده‌ی خود معادی هم هست. همانجاها که آدم‌های مشهور سینمایی که به قول خود او، سال‌ها درباره‌شان حرف زده‌ای و حالا می‌ببینی می‌خواهند درباره‌‌ی تو حرف بزنند. درباره‌ی کارهایت، دغدغه‌هایت، اینکه شانسی برای کار با تو دارند یا نه، و نه مردم کوچه و خیابان کشورت.