۱۳۹۳۰۸۲۵

محنت‌نامه/ وقت (=بخت) مساعد "نه‌ـ‌‌نوشتن"

عزیز من!
اینترو< ببخش اگر که با تاخیر به تو می‌نویسم. آنروز که در ای‌‌ـ‌نامه کردی آن چیز را، من دو روز قبلش به میم ر. نوشته‌بودم: ...آخر مجبور شدم از دوباره پی خانه‌گردی بروم. آن همسایه که گفتم دبنگ ‌بود و دیوار به دیوار بود و گفتم دردسرساز شده‌بود، مجبورم کرد پی مجدد خانه‌گردی بروم. نمی‌دانم روزگار بد شده یا که همواره انگار اینطور بوده‌باشد یا که ما بد شده‌باشیم؛ همه می‌خواهند یه پا دون خوان باشند ولی نه مثلن اسکار وایلد. مردک چلغوز پفیوز از تجرد و تنهایی همین را یادگرفته که هر شب که نه، هر چند شب یک بار با یکی بخوابد و نعره‌های حیوانی‌اش را برایم بفرستد. تیغه کشیده‌‌بودند نسناس‌های سازنده‌ی آن لامکان مثلن: هرکار دیگری بکند آن پشت، انگار تو می‌کنی. خلاصه، دنیای ما به‌هم خورد و مرا مجبور به خانه‌گردی دوباره کرد. تا خانه پیداکنم و چیزهایم را بیاورم اینجا که انترنت سرعت‌دار ندارد، و تا وقت‌پیداکنم که چیزی درخور برایت بنویسم، شد امشب. در این جابه‌جایی یک کار احمقانه‌ هم کرده‌ام؛ به یکباره تصمیم‌گرفتم چندتایی از وسایل خانه‌ی کوچکم را بدهم تا ببرند. یک ال‌ـ‌‌مبل داشتم و چندتا تیر و تخته‌ی خوابیدن، به علاوه‌ی میز و صندلی همیشه نشستن پشت کامپیوتر و چیزنوشتن. پول آن‌ها که چیزی هم نشد البته، اضافه‌کردم به مقداری پس‌انداز ناچیز تا خانه ساکت‌تر بگیرم. فقط عقل‌کردم نکردم بدهم بیایند ماشین کوچک سفیدم را ببرند. هرچند این‌بار خانه‌ام طوری است که سقفی بالای سرش نیست ولی میگذارمش همین جلوی خانه چشمم بهش باشد. در طبقه‌ی اول چندان ازش دور نیستم. حالا من و یک تکه قالی و یک کامپیوتر همیشه نوشتنم و ماشین کوچک سفیدم در یک ردیفیم. بامزه شده. حالا که دارم به تو می‌نویسم جوری قوزکرده‌ام که چند بار به چندبار به پشت می‌افتم تا دوباره نیروی نوشتن پیداکنم...
   پست اینترو< گفته‌بودی که چرا پس نمی‌نویسم؟
   می‌نویسم می‌گذارم جلوی آتش نگاش می‌کنم کاغذها را.  بعد لختی که گذشت دستم که جلو می‌رود بردارد چیزهایی، با چنان سرعتی می‌سوزد و خاکستر می‌شود که تنم گزگزمی‌شود. بعد که خاکستر شد، خاکسترها را دیدمی‌زنم؛ آزادانه به هرسوی آشپزخانه‌م سرک‌می‌کشند. بعد با آن سرک‌کشیدن‌ها صدای جلزو‌ولز کلمات که نوشته‌ام ذهنم را پرمی‌کند... این‌ها نوشتن نیست عزیز من!، این‌ها نوشتن نیست. نوشتن، وقت می‌خواهد ناجور. نشستم بررسی‌کردم ببینم بالاخره چه کاره‌ام در نوشتن. دیدم بالزاک‌که‌می‌نوشت، روز می‌خوابید که کار نمی‌کرد، شب تا صبح می‌نوشت. فلوبر‌که‌می‌نوشت یک میز گنده‌ی جنسش نمی‌دانم از چه چیز چوبی داشت رو به سن، پنجره‌اش محاط‌شده‌ی بلوط بود که می‌نوشت. شاید حالا بگویی سارترکه‌می‌نوشت، در کافه می‌نوشت. من می‌گویم حواست به تفارق دیارها باشد! نوشتن وقت می‌خواهد بنشینی ساعت‌ها جلوی کرسر ورد یا سفیدی کاغذ تا بیاید. منظورم اصلن آنطور الهام نیست که خوب می‌دانی. منظورم نوعی شاید تمرکز و جمع‌کردن قوای ذهنی باشد در یک بازه‌ي زمانی مشخص. من منتها "وقت نوشتن" ندارم؛ به همین خاطر باورکن توی توالت وقت کار روی پاهام که نشسته‌بودم شده چیز نوشتم، مثلن ایده یا چیزی که کاراکتری شب قبل گفته‌باشد توی دیالوگش. توی تبلت توی ماشین حرف‌زده‌ام یادم نرود. توی دفتر یادداشتی که دارم تا مثلن یادم نرود. جلوی مردم. توی رسید عابربانک توی جیبم مانده‌ی نمی‌دانم چند روز پیش. توی سررسید توی ماشین که گذاشته‌ام. اما این‌ها "نوشتن" نمی‌شود. این‌ها که گفتم جز یاوه و عروگوز و چس‌ناله، هیچ نیست. نوشتن وقت می‌خواهد بگذاری هر روز براش. جمالزاده و هدایت و ساعدی را از خودمان بگیر، برای نوشتن باید یکی مثل کافکا باشی. نه اینکه الگویت باشد که اشتباه است (تو که غریبه نیستی، می‌دانی آخر کار زمانه همواره الگودادن است برای خلق. به نظرم نویسنده و شاعر می‌آیند تا الگو پاره‌شود، نباشد). باید کافکا باشی بنشینی مدام پای نوشتن، ندانی نفهمی پایت شده چوب. بعد رهانکرده، همان چوب‌شده‌گی پات را بنویسی! برای نوشتن باید بکت بود؛ استعفانامه‌مان را در توالت بنویسیم بعد کونمان را با همان استعفانامه که نوشته‌ایم پاک‌کنیم و مچاله که کردیم بگذاریم جلوی رییس تا بتوانیم بنویسیم. برای نوشتن باید یکی مثل الک نگین روس بود. چخوف‌وار سفرکرد در ایالات روس. از خود زندگی مثل سلین چیز گرفت و در خود زندگی خنج‌زد بی‌رحمانه و رمان درآورد. برای نوشتن باید کوندرا بود چنان بجنگی با زمانه‌ی الگودرار که تا فرسنگ‌ها پرتت‌کنند آنور وطن کافکا. بعد دوباره خودت را پاره‌کنی با نوشتن. بعد شهروندی چندین‌ساله‌ت را بگیرند، بعد آنرا به تخمت بگیری و چندسالی سوت که زدی بی‌خود، فرانسوی شوی؛ در هشتاد و پنج سالگی رمان دربیاوری همچنان به زبان فرانسه! جایی خواندم دولت‌آبادی در قهوه‌خانه می‌نوشته. اما تو به من بگو آن‌که نوشته در قهوه‌خانه چیزی شده چون پتک که مرا تکانی داده‌باشد؟ خب نه! توانسته انحناایجاد‌کند در فضاـ‌زمان من؟‌ خب نه! عالم ادبیات سرش را بخورد، توانسته انحناایجاد‌کند در فضاـ‌زمان رمان فارسی؟ ( این رمان فارسی هم شده عجب چیزی؛ ما داریم مدام دور خودمان می‌چرخیم مدام در فصل گذار، می‌خواهیم رمان‌مان دور خودش نچرخد و فرونرود!) خب نه! نمی‌دانم، شاید کاری کرده‌اند که "من" وقت نوشتن نداشته‌باشم؛ وقتی من از بوق‌سگ تا دوازده ساعت بعد از بوق‌سگ جنازه می‌آیم خانه، دیگر چه نوشتنی! نهایت بشود قوایم را جمع‌کنم، چیزی به تو یا میم یا میم ر. بنویسم. چیزی چنان اصلن بیرون نمی‌آید از اینی که گفتم بشود رمان.    
   تو ببین؛ این همه جلسه می‌گذارند چار نفر می‌آیند می‌نیشنند لاس‌می‌زنند که نوشتن چیست. تو بگو؛ چرا ما اگر پس نوشتن می‌دانیم هیچ‌کداممان هیچ پخی نمی‌شویم؟ هرکس می‌آید چند صباحی چارتا چیز می‌نویسد می‌رود بی‌آنکه "من" از مرداب بیرون‌تر بیایم. خب وقتی من سر از مرداب بیرون‌نکنم، کسی هم آنطرف با زبانی دیگر نمی‌فهمد من کجای مردابم.
   این چیزی که می‌گویم شاید توهمی بیش نباشد: برای نوشتن باید پاک‌‌باز بود عزیز من!

از آن همه، فقط لب‌های شیرینت مال من.

فدات.