۱۳۹۰۰۱۰۵

تعدی



فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی)

   مدتی است که چندین مرد روبه‌روی بَنِر چهارگوشِ سفیدرنگِ بزرگی که از سردر مغازه‌ای آویزان‌شده و بر رویش با فونت درشت قرمزی چاپ‌شده: «حراج لباس زیر زنانه»؛ پابه‌پا‌می‌شوند. این انتظار برای برخی از آنان ناآگاهانه با عملِ تخیلِ‌ جنسی همراه است و برای برخی بی‌تصور آن. جمعیت مردان طوری است که به‌ سختی و در تنها لحظه‌ای که حاصل‌می‌شود با جابه‌جاشدن آنها هنگام بیرون آمدن همسران‌شان و در ادامه؛ فاصله‌گرفتن‌ از جای‌شان و اشغالش توسط مردان دیگری، می‌توان عبارتی را دید که با فونتی ریز و سیاه، با فاصله‌ای درخور و پائین‌تر از اولی نوشته‌شده: «ورود آقایان ممنوع».

۱۳۸۹۱۲۱۰

گزارش



مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و نه)

برای چخوف
   فکرشم نمی‌کردم که قراره بعد از کوبیدن مسیر نه‌صد و هفتاد و پنج کیلومتری، سرشبی برسیم به یه پیرزن وسط یه روستا، تو دلِ یه بیابون که وقتی «حیاتی» می‌خواد خبر بگه؛ پاشه و بگه: «دخترا وَرْخِزه بِره یِکْ چِدِره وَرْ سِرْ خُو کُنه!»(۱)
   سردبیر که زنگ زد و موضوع تهیه‌ی گزارش تکمیلی رو گفت، به امید اینکه چیز جدیدی علاوه بر خبر روی خروجی سایت، دستمون رو بگیره راهی شدیم. اما دیدن اون واکنش تو لحظه‌ی ورودمون از پیرزن، ما رو واداشت که بی‌خیال درآوردن تجهیزات فیلمبرداری بشیم.
   وقتی به سمت آدرسی می‌رفتیم که گرفته بودیم تا بتونیم شب رو یه جوری سرکنیم، کوچه پس‌کوچه‌های دل‌گیر و خشک یه روستایِ کویری، دیدنِ حرکات پیرزن و گفتن اون جمله، شایدم خستگیِ سفری ناخواسته و زمینی، باعثِ تجاوزِ خاطراتِ غبارگرفته‌ی تهِ ذهنم، به تراوشات امروزیش شد. جوری که علاوه بر خودم، بچه‌ها هم صداشون دراومد: «...کَرد این خاطراتِ نوستالژیکت ما رو!». اما خب؛ تجاوزه دیگه، دستِ خود آدم که نیس.
   اولین تجاوز مربوط می‌شد به مادربزرگم. مادرِ مادرم. مادربزرگی که کوچیکیام هیچ‌وقت به‌ش نگفتم «مامان‌بزرگ». چون اون زمانا پیش خودم هِی فکرمی‌کردم چرا باید به این پیره‌زن فرتوت و خمیده‌پشت که قدش از مامانمم کوتاهتره بگم «مامان‌بزرگ»! تو عالم بچه‌گی از اون کمرِ خمیده و عصای قهوه‌ای رنگ چوبی‌ش وحشت داشتم. گرچه کبودی ناشی از اعتراض رگ‌های دستش به حصاری از جنس پوستی چروکیده با لکه‌هایی جابه‌جا و قهوه‌ای، من رو بیشتر می‌ترسوند وقتی اونا رو می‌ذاشت رویِ نوارِ سیاه‌رنگِ دسته‌ی عصا. البته باید بگم که مشکل من با این‌دسته از کلماتِ ترکیبیِ فارسی تو بچه‌گی کم نبود. علاوه بر «مامان‌بزرگ» که باهاش بدجوری مشکل داشتم، «دوزندگی اتومبیل» هم بود. ترکیبی که تو بچه‌گی هروقت تو سردر مغازه‌ یا تابلویی می‌دیدم، اون رو جدا و به صورت «دوـزندگی اتومبیل» می‌خوندم و هی با خودم کلنجار می‌رفتم که مگه اتومبیل‌ها هم دوتا زندگی دارن!؟
   مامان‌بزرگ تهِ همدردی با شخصیت قهرمان فیلم‌ها بود. خیلی دوست دارم بدونم اگه حالا زنده بود چی کار می‌کرد وقتی می‌فهمید تاریخ مصرف قهرمانی تو اکثر فیلم‌ها، حتی تو بالیوودی‌هاش هم تموم شده. وقتی می‌نشستیم و باهاش فیلمی‌ می‌دیدیم، اگر برای شخصیت اصلی ماجرا اتفاق ناگواری می‌افتاد زار‌زار می‌زد زیر گریه. جوری هق‌هق می‌کرد که بغض گلوی ما بچه‌ها رو می‌گرفت و گاهی که دیگه کار بالا می‌گرفت و به گریه‌ی ما می‌کشید، یکی از بزرگترها می‌اومد و تلویزیون رو خاموش می‌کرد. اتفاقی که هیچ‌کدوم از ما بچه‌ها رو خوشحال نمی‌کرد. بنابراین سعی می‌کردیم بغض‌ها رو تو گلومون نگه‌داریم که یه‌وقت کار به تعطیلی تلویزیون نکشه. چون تلویزونی که تو خونه‌ی مادربزرگ بود از این بِلِرهایی بود که دو لنگه درِ چوبی داشت. اگر خاموش می‌شد علاوه بر راضی‌کردن مامان و بابا، یه ده دقیقه‌ـیه ربعی طول می‌کشید تا بالا‌بیاد.
   بچه‌ها داشتن درباره‌ی مشکلات احتمالی فیلمبرداری فردا صحبت‌می‌کردن. طبق معمول تنها نفر غایب تو بحث من بودم چون می‌دونستن کاریه که ازم برنمیاد. رسیدیم دَم یه بقالی. پیشنهاد دادم ازش خرید کنیم برای شام. وارد بقالی شدیم. برای این کار من و یکی از بچه‌ها کافی بودیم. نمی‌خواستیم به پیرمردی که صاحبش بود شُک واردکنیم. چیزای محلی دبشی داشت. بوی موندگیِ توی بقالی دوباره داشت یه سری خاطرات رو برای تجاوز بسیج می‌کرد که با تمام قوا جلوش وایسادم. داشتم توی یخچال فکسنی پیرمرد رو دید می‌زدم که دیدم یه ‌چهارـ‌پنج‌ تایی پنیر سفید پگاه با بسته‌بندی مخصوصشون روی هم چیده شدن. نمی‌دونم چرا، اما یُهو دلم شور زد. هرچی بیشتر به پنیرها نگاه می‌کردم بیشتر دلم آشوب می‌شد. به نظر می‌رسید مدت‌هاس اونجا روی هم چیده شدن و منتظرن تا یکی بیاد و بخردشون. نگاه خیره و التماس‌آمیز پنیرها کار خودش رو کرد. لحظاتی بعد بود که نقش ناجی اونا رو به عهده گرفتم.
   ماجرای نگرانی برای پنیرها یکی از بچه‌های جدید گروه رو واداشت که به‌م تذکر بِده چیزای بزرگتری هم برای نگرانی وجود داره، مثلِ یه میلیارد و خورده‌ای آدمِ هنوز گرسنه تو دنیا یا آمار تجاوز به زن‌ها تو هر دقیقه تو کل دنیا و... . بچه‌ها ساکت شدن. نمی‌دونم شاید به خاطر تاسف‌خوردن و ناراحت‌شدن. شایدم به این خاطر که کاری بیشتر از این تو اون لحظه نمی‌تونستن انجام بدن.
   همونطوری که راه می‌رفتیم و روستا کف پاهامون رو با سنگ‌های ریز و درشت‌ش آشنامی‌کرد،‌ به این مسئله فکر می‌کردم که تا حالا چقدر درباره‌ی این چیزا نوشتن و گزارش کردن. بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالن هم وقتی دیدن کاری بیشتر از این از دستشون برنمیاد بی‌خیال شدن و رفتن سراغ چیزای دیگه‌. مثلن سریال‌های سیاسی خاورمیانه. ممکنه بی‌خیال هم نشده باشن و واگذارشون کرده باشن به خودِ خدا تا ترتیبش رو هر جوری دوس‌داره بده.
   بعد از شام صحبت پیرزن شد و سن صدو‌پنج سالگی‌ و باکره‌گی‌ش، که من صادقانه گفتم من از اون آدمایی‌ام که اگه برم لب دریا حتمن یه آفتابه آب باید با خودم داشته باشم. صداقتم به‌علاوه‌ی تعریف کردن بیش از حد اراجیف‌هام؛ باعث شد بندازنم بیرون اتاق برای وقت‌خواب. بیرون اتاق، می‌شد ادامه‌ی همون اتاق که یه در از باقی خونه جداش می‌کرد و بعدش با چندتا پله می‌رسید به حیاط و در ورودی خونه.
   روی ادامه‌ی اتاق دراز کشیده بودم که جدی‌جدی باورم شد حتمن یه آفتابه آب رو با خودم ببرم لب دریا هروقت که می‌رم، چون واقعن هیچ ستاره‌ای تو شب کویری وجود نداشت!    

۱-به زبان خراسانی. معنایش به فارسی: «دخترا پاشین برین چادر سر کنین».