۱۳۹۳۰۵۲۴

محنت‌نامه/ مولوی‌نامه یا ضد ملای روم؟

یا: ـ دل‌زاد ره شوق بود ریگ روان را.

میم عزیز!
آن حکایت از مثنوی که گفتی خواندم. راستش، پیشترها خوانده‌بودمش ولی نه اینطور که حالا. نمی‌دانستم که کوه یکسر با صدا کنار‌آید و با نور/ حقیقت نه. البته گفته‌باشم که ویژه‌گی نور/ حقیقت برایم یکسره جالب آمد در آن حکایت با وزن و قافیه. تو به من بگو یعنی کوه با آن عظمت در ادبیات ما، توان نگه‌داشتن خود از نور/ حقیقت را ندارد؟! یعنی می‌گویی خدای ملای رومی جل و علا، با این علم به عدم توان کوه، جبراییل را به سوی پیغامبرش گسیل‌کرده؟
   حالا که گفتی و می‌دانم، نمی‌فهمم.
   به‌نظرم کوه نه با صدا کناربیاید و نه با نور. بپرسی چرا؟ چون هم صدا را انعکاس بدهد و در خود نگاه‌ندارد و هم در مقابل نور (تو بخوان حقیقت) جلوه‌‌کند آنطور که به آن بگویند کوه ـ‌یادت نرفته که کوه‌رو باشم! شاهدخاطری بیاورم: مرداد سالی بود که رفته‌بودیم از شمال‌شرقی دماوند را بزنیم. شبِ صبحی که قرار‌بود به قله حمله‌کنیم را در تخت‌فریدون قرارگذاشتیم با چند نفری طلوع دماوند را ببینیم به توهم این که در آن روز در ایران جز اولین کسانی باشیم که طلوع خورشید را از پس‌پشت کوه‌ها ببینند. ‌هیچ‌وقت آن جلوه‌ی کوه‌ها مقابل طلوع نور از خاطرم نرود.

برقرار باش... راستی، روی شیدا را ببوس.

پی‌نوشت:    
           ] در چترهای بسته، باران است.   ـ رویایی [
ـ‌ببین؛ درباره‌ی آن چیز دیگر که گفتی درباره‌ی آزادی در مثنوی، پیشتر از اینکه تو به این مطلب اشاره‌کنی من و م. ر.، ـ‌آشنای جدیدم که نمی‌شناسیش‌ـ خرده‌گپی داشتیم در این باره (مفصل است. آمدی که ببیمنمت برایت خواهم‌گفت. آنروز با م. ر. حسابی از خجالت شعرای‌مان درآمدیم!). فی‌الحال همان را برایت بگویم تا وقت دیدنت که شد بیشتر گفت‌‌و‌گو کنیم. پیش از تو به م. ر. نوشته‌‌بودم:
جان من!
آزاد‌اندیشی در مثنوی مولوی عجب‌دارد برایم. من و تو می‌دانیم که؛ سوژه‌اندیش نداشته‌ایم در کلِ دشت فرهنگ/ بی‌فرهنگی‌مان، بنابراین اگر معنی‌ای که از آزاد‌اندیشی اراده‌می‌کنی در یکی از گفتمان‌های فلسفه‌ی سیاسی غرب سوژه‌اندیش بگنجد فکرنمی‌کنم چیزی از ملای رومی‌مان باقی‌بماند. من و تو می‌دانیم که؛ هر ایدئولوژی چارچوب فکری خودش را دارد و هر ایدئولوژی مذهبی هم زمخت‌تر از هرگونه ایدئولوژی‌ای دگری مراقب چارچوبش است (چرا؟ چون بدون آن هیچ است. و هیچ که قدرت ندارد. و ایدئولوژی خب طالب قدرت است). نمی‌دانم، شاید تو راضی باشی که مولوی در آن داستان که گفته‌ای روبه‌روی تعصب ایستاده است، اما آشنای عزیز من، تو به من بگو: مذهب بدون عصبیت‌ورزیدن برای تو معنی دارد؟ برای من که ندارد. مذهبی بودن همانش خوش است. باقی، چیزی ندارد. اگر عصبیت را بگیری از مذهب، آن پادگانی را می‌ماند که دژبان نداشته‌باشد. یعنی پادگانی که پادگان نباشد! مذهب می‌تواند مذهب نباشد؟ (این ماجرا البته برای دریدا و هواداران دیکانستغاکسیونش شاید معنا داشته‌باشد اما برای من ندارد) مثالی بزنم: ابراهیم در مقابل فرمان پروردگارش مبنی بر قربانی‌کردن فرزندش (با آن کش‌وقوس‌دادن اگزیستنسی ترس‌و‌لرز کار ندارم/ نداشته‌باش که بحثی دگر است) فرد مذهبی با شنیدن این ماجرا و این عصبیت (تو بگو نیروی ایمان) است که به ارگاسم ‌می‌رسد (؟). برای من، مولوی فردی مذهبی است. و زبان در مثنویِ او در خدمت ایدئولوژی مذهبی است. زبان مقصود کار نیست. کار روی زبان مقصود او نیست. ولی راوی خوبی دارد مثنوی. اما صرفن راوی است. ابزار است. وزن و قافیه داده. صنعتگر است. شاعر نیست (الحق‌و‌الانصاف که صنعت‌گر بزرگی است. که اگر نبود که من و تو حرفی نداشتیم درباره‌اش. هم به خاطر آن مثنوی و هم چون غزل دارد). آنچه به قول تو تحصیل‌کرده و بعدها در شمس، مخالفش را دیده گفته. گاهی به این برتری داده و گاهی به آن. اما بیش از این چه کرده؟ تو بگویی در زمانه‌ی خودش کار بزرگ کرده. من می‌گویم از اینجا که من ایستاده‌ام نه آن‌ زمان کار آنچنانی کرده و نه حالا در مثنوی.
   روزی با فردی که در جوانی تحصیلات حوزوی داشت ـ‌و بعدها چیز دیگری خوانده‌بود‌ـ هنگام استراحت هنگام کار، بر روی شعر فارسی تمرکز کرده‌بودیم. حرف جالبی زد. او گفت تو برای چه مولوی می‌خوانی وقتی کتاب‌هایی بهتر، این چیزها را با عمق بیشتر بافته‌اند. گرفتی که منظورش چه بوده؟ من فقط گفتم چون شعر/ صنعت است و سنت دارد و قصه‌های صرفن شیرین دارد می‌خوانم، وگرنه شریعت و عرفان و نصیحتش چندان به کارم نمی‌آید. اصلن گیریم اینکه در آن زمان چنین کار نیکویی کرده، اما حالا چه؟ زبان حالای من که زبان عصر مولوی نیست. آن داستان با زبان حال من چه می‌کند؟ هیچ. جز اینکه چیزی را که صدباره گفته‌شده کلفت‌ترش کرده/ می‌کند. زبان حالای من، زبان نیما است. روزی زبان، زبان فردوسی بود. بعد نظامی و حافظ آمدند. بعد نیما حمله‌کرد. شاعر و من باید با این زبان به مثنوی حمله‌کنیم. وگرنه آن سیطره‌ی هژمونیک که گفته‌ای که قراراست شکسته‌شود/ بشکنیم، هیچگاه نمی‌شکند.   

پس پی‌نوشت:
ـ مصرع عنوان این چیز که نوشتم از بی‌دل است البته اگر ذهن آشفته‌ی این روزهایم یاری‌کند. مصرع بعدی یا قبلی خاطرم نیست. قبلن نوشته‌بودم از حافظ است. الف صاد که خواند، گفت که از بی‌دل است.

۱۳۹۳۰۵۱۶

محنت‌نامه/ ـ‌ آگه نه‌ای از نازکی حوصله‌ی ما

به الف. صاد،
 از آن دور ایستاده‌ای رو به من، و می‌گویی چرا هنوز تنهام؟
یک شب در همیشه‌ خلوتم داشتم ای‌ـ‌بوک همسا‌یه‌ی نیما را می‌خواندم. به همین همه‌ی تنهایی‌هام فکرمی‌کردم و به نظرم رسید که ما از منظر دیگری هم تنها باشیم: وقتی رابطه‌ای صادقانه آغاز می‌شود، وقتی در ایجاد یک رابطه‌ی دوستی به چیزی جز خود دوستی فکرنکنیم، تنها می‌مانیم. دوستی صادقانه و ‌بی‌ریا، بدون انجام هیچگونه معامله‌ای = بده‌ـ‌بستانی، بی‌تنهایی پایدار نمی‌ماند. وقتی رابطه‌ای این چنین آغاز شود، باید انتظار تنهایی را داشت. بیندیشم که این ماجرا در مورد چیزهای دیگر هم صادق‌باشد. ببین:‌ چند روز پیشتر از این که اینجا این کس‌وشر را بنویسم، "مسنر" دیدم. خودش را که نه، فیلمش را. وقتی از رابطه‌اش با کوه می‌گفت و هژده صعود بالای هشت‌هزارتایی‌اش، دیدم تنها مانده خوش‌جور. وقتی شمالی دیواره‌ی درت را در دوازده ساعت بی‌خسته‌گی و به یکباره می‌زده، تنها بوده. حتی برادر صعود همیشه‌هایش نبوده. دو زن زنده‌گی‌اش که خواسته، نمانده‌اند. شاید بگویی خودخواه بوده. کدام‌مان نیستیم؟!: آن دو زن بچه می‌خواستند و زندگی آرام را رو به دوربین گفتند. شاید یک جور معامله‌ی خوش. ولی مسنر به خود رابطه خوش بوده. تنها مانده. با کوه مانده و سرآخر به قطب شمال شده. یک چیز دیگر می‌خواستم اضافه‌کنم که حالا یادم رفت. بمان تا بعد... 

برقرارباش.

پس‌نوشت:
ـ با بیت: سرشارکنی جام تغافل گنهت نیست، آگه نه‌ای از نازکی حوصله‌ی ما. (طالب آملی)