۱۳۹۲۰۹۲۷

رویایِ ناتمامِ J. G.

روزی، چند روزی پس از مرگ گتسبی، چشمان همیشه شاهد، آبی، و درشت دکتر تی. جی. اکل‌برگ در حالیکه بر فراز دره‌‌ی خاکستری همچنان استوار می‌نمود، با حاشیه‌ی باد در صدایش و با لبخند محو همیشه‌گی‌اش، لب به سخن گشود: «واقعیت این است که گتسبی ـ‌یکی از صدها معصوم محکوم به تباهی تبار آمریکایی‌ـ آنچنان هم انسان بزرگی نبود. بزرگی او در نظر خواننده‌ی رمان، زاییده‌ی اوهام نیک، راوی کندذهن رمان است که آن‌هم بخش کوچکی از مجموعه تردستی‌ها، خیال‌پردازی‌ها، و توطئه‌‌های گتسبی بود. ماجرا از این قرار بود: در شب حادثه، در حالیکه گتسبی در صندلی پشتی ماشین در حال عشق‌بازی با معشوق سال‌ها زنده در گذشته‌ی خود، دی‌زی بود، با زن ویلسن تصادف‌کردند. پس از آن با خونسردی‌ای که فقط از مردی چون گتسبی برمی‌آید، ماجرا را آنطور که می‌خواست برای نیک کندذهن تعریف‌کرد تا او را برای نوشتن رمان برگزیند. گتسبی در توضیحاتش به نیک ساده‌لوح گفت که دی‌زی پشت فرمان نشسته‌بوده‌است در حالیکه پیش از آن مشاجره‌ی ساختگی در آپارتمان تام، راننده‌ی مخصوصش را فراخوانده‌بود. او با این‌کار رویای آمریکایی خود را ـ‌البته به زعم خودـ کامل‌می‌کرد: از یک سو، زن قانونی تام را فراچنگ آورده‌بود ـ‌هرچند این مطلب در ادامه‌ی رویای موهوم عشقش جای می‌گرفت و او سرمست از انتقام، حالا دیگر فریب یک عطر فرح‌بخش زنانه در یک عصر داغ را نمی‌خوردـ و از سویی دیگر، معشوقه‌ی تام را نیز هدف گرفته‌بود. او تام را یکه و تنها، بدون زن و معشوقه‌اش می‌خواست. درواقع ساعاتی پیش از آن تصادف ساختگی، گتسبی با وسعت نظر ذاتی و البته پرورش‌یافته‌ی خود ـ‌که آنرا پیشتر در به دست‌آوردن تمام ثروتش همراه با شیادی و جنایت به کاربسته‌بودـ به نیویورک می‌رفت. و با زیرکی تمام پیش از آن سفر، با یک تلفن همه‌ی ماجرای مرتل و تام را برای ویلسن خداپرست گفته‌بود و همچنین زمان برگشتنشان را. پس از آن معرکه‌ی آپارتمان تام، در حالیکه توانسته‌بود اعتماد نصف و نیمه‌ی دی‌زی را نسبت به خود به‌دست‌آورد، همراه با او در صندلی عقب جای‌گرفتند بی‌آنکه از پنجره‌ی آپارتمان تام دیده‌شوند. ویلسن که ظهر آن روز تام را با ماشین زردرنگ گتسبی دیده‌بود، زنش را حواله به ماشین تام کرد. ویلسن، از آن پس تبدیل به شبح آواره‌ای شده که شب‌ها در امتداد جاده، وست‌اگ را تا نیویورک می‌پیماید و صبح‌ها به گاراژ بازمی‌گردد. گتسبی، قربانی جنون راننده‌ی خود شد: در حالیکه برای آخرین شنای فصل در استخر مجللش آماده می‌شد تا شادی عظیم خود را تکمیل‌کند، با شش‌گلوله کشته‌شد. نیک صدای گلوله‌ها را شنید و به سرعت خود را به محل حادثه رساند: تنها او و شبح ویلسن آنجا حاضر بودند. راننده‌ی مجنون هیچ‌وقت دیده نخواهدشد. دی‌زی، آنقدرها ضعیف هست که به زندگی‌اش تا پایان عمر ادامه‌دهد و تام با فرارسیدن بحران اقتصادی در چند سال بعد آواره‌ خواهد‌شد.»   
   البته مردم مانند همیشه به آنچه چشمان دکتر تی. جی. اکل‌برگ گفته‌بود اعتنایی نکردند تا چند سال بعد که بحران اقتصادی پایه‌های اقتصاد و سیاست کشور را یکسره برچید.


۱۳۹۲۰۸۱۳

محنت‌نامه/ من و پنجره‌ها با حسرت

میم عزیز،
افتاده‌ام به زیج‌نشستن. چنان‌شده‌ام که هرچه از آدمیان دورتر می‌افتم، حالم بهتر می‌شود. بخند و بگذار نامش را مرض نزدیکی!... این روزها تمرین این دوری می‌کنم. و البته بهترشدن را اگر چیزی با این نام بیابم (تو که غریبه‌ نیستی، راستش گفته‌اند و خوانده‌ام که بهترم می‌کند). و در همین تمرین‌ها بود که حسرت را یافتم و آزمودم که چیست. که چطور مثلن می‌تواند انگیزه‌ هم باشد. بدبختانه هنوز آدمم و نیاز نکبتی‌ام به امید و امید، دست‌ به دامان انگیزه‌ساختن. می‌دانی، این دوری شبیه دورانی شده که رواج‌داده‌بودم به خودم دِلِت‌‌کردن کانتکت‌ها را در موبایلم که بعدها شد عادتم؛ ریزش تک‌تک و مداوم کانتکت‌های مزاحم و بی‌ریخت‌شده از تنه‌ی موبایلم. عادتی که خوب است. عادتی که تو هم داری، می‌دانم. مانند درخت‌های پاییزی که، فصلی در سال و تدریجی، برگ‌هایشان را می‌ریزانند: برگ‌های سرباره را، برگ‌های مزاحم فصل سخت را.
   این تمرین دوری قرابت عجیبی با پیاده‌روی‌های شبانه‌ی یازده به بعدم دارد. حوالی یازده که می‌رسد، سرم به گفت‌و‌گو می‌افتد، دلم از دست می‌رود و حالت کسی را می‌کشم که به فرجام انتظاری چشم‌دوخته. بیرون که می‌زنم از در ساختمان، یک زن همسایه‌ دارم ناشناس. درست روبه‌روی ساختمان در طبقه‌ی دومش که همواره در این ساعت گوشه‌ی‌ پنجره‌ی آشپزخانه را کناری می‌زند تا خود را نشانی بدهد. یک نگاه به او و کج‌کردن راه. نمی‌دانم پشت‌سرم را می‌پاید یا نه. تا به خیابان برسم سیگاری را آتش‌گرفته‌ام. البته نگفته نگذارم و بگویم که بارها وسوسه‌ام گرفته که چشم در چشم بروم تا زنگ در خانه‌اش. که چه می‌خواهد از جانم را فریاد‌کنم. و رفته‌ام بارها در خیال. هه! خیال؛ همان‌ مرضی که مرا کشانده به پشت این واژه‌های ناجنس (می‌دانی که مرض یکی‌ـ‌دو تا ندارم).
   می‌گفتم؛ ساعت غریبی است این یازده ‌شب به بعد، ساعتی که آدمیان قریب به صد در کوچه‌ها و در خیابان‌ها غایبند و چپانده‌شده‌اند پشت پنجره‌ها و درهای نا‌خانه‌هاشان. نمی‌دانم تا به حال کسی از حسرت پشت پنجره‌ها برایت گفته یا نه. چیز عجیبی دارد این پشت با حسرت. می‌آیی و قدم می‌زنی مدام. سیگارت را می‌کشی و قدم می‌زنی. قدم می‌زنی و می‌رسی به این حسرت. پنجره‌ها همه بسته. تک و توکی باز (این تک و توک را به آن کرور نتوان شمرد. از این است که می‌گویم همه بسته). ساختمان‌ها قدکشیده و غم‌زده. ‌تک‌به‌تک یا به چندتا چراغشان روشن و خاموش‌می‌شود، روشن‌می‌شود و خاموش و باز همین چرخه و تو جزو چرخه نیستی. که هیچ‌وقت نبوده‌ای. که هیچ‌وقت گفته‌شده باشی آیا را با خود می‌پرسم همواره در این قدم‌های ناشمار. که این را حسرت است... و دیگر اینکه صدای نجواها که نه، ولی داد و بیداد‌ها را گاهی می‌شنوی. لذتی غریب می‌خواهد که باشی جزو همین‌ها: کاشکی می‌بودم به این رنگ‌ها. اما نمی‌توانی و وقتی نمی‌توانی، این پشتی. و همین پشت می‌مانی. واین پشت ماندن حسرت‌آور است در وجهی. می‌دانی، فکرمی‌‌کنم رسیدنم به این پشت چندان هم برایم غیرطبیعی نباشد. در مسیر قواره/ بی‌قواره‌دادنم بوده به نظرم. منظورم این است که در این قدم‌زدن‌ها اندیشیده‌ام به این چیز؛ به حسرت از فقدان هراسی که بعد از اولین شاشیدن در خودم وقت اولین روزهای کلاس اول دبستان، در اولین روزهای جنگ که تمام ‌شده‌بود، و حالا هم دارم و ازش می‌کشم. گیرم حالا وجوهش تغییرکرده‌باشد.

تا وقت دیگر که باشی.


پی‌نوشت:
ـ عزیزم، باورت بشود یا نشود، برای آنکه بدانم مرضم چیست رفتم در دائرت‌المعارف‌ها. چاره‌ و مرجع دیگری نمی‌شناسم یعنی. در آنجاها آورده‌اند که "مرض نزدیکی" از امراض بسیار مقاوم برای ابنای بشر است. مقاوم از وجه از پای‌درآوری البته. یعنی آنقدر در برابر طبع ارگانیک مقاومت مي‌کند تا آنرا از پای درآورد. و دیگر آورده‌اند که از آشنایی با واژه‌ها می‌آید و از بیماری مردمان چین و یونان شراب‌خوار کهن است. در جنگ‌ها احتمالن به ما به ارث‌رسیده و هرج دارد. فرد در این مرض جوری است که زنده است ولی مرده است. درمانی ندارد. از این وجه مانند سرطان‌های امروزی ماست. یعنی جوری است که اطرافیانش فراموشش می‌شود و فراموشش می‌کنند و وقتی فراموش شوی و کنی، خب مرده‌ای لابد!
ـ می‌پرسی چرا غم‌زده؟ از یک بابت که دیگر اینجا نیستی و ساختمان‌های مرا نمی‌بینی. قابت دگرشده. دوم؛ یادت که نرفته که اینجا که بودی چقدر می‌شمردی؟ سوم؛ از بس خودت را گذاشته‌ای جای این و آن و کشیده‌ای به خاطر ناجنسی واژه‌ها، که دیگر "منی" نمانده و فرسوده‌گی حاصل‌است.

     

۱۳۹۲۰۶۲۷

محنت‌نامه/ از غربت

میم عزیز،
از غربتت نوشته‌ای پشت عکس‌ها، پشت فیگورها، تنها، با مجسمه‌ها‌، با فواره‌ها، با دره‌ها و دشت‌ها که می‌دانی دوست‌‌دارم، با پس‌زمینه‌ای از خرت و پرتِ آنوری‌ها، شلوغی‌ها. می‌دانی، فکرمی‌کنم خوبیِ وجهی از غربت این است که دل، کمتر سازِ همراه می‌کند. چون همزبان کمتر می‌بینی و کمتر یاد تصاویر گذشته می‌کنی. وگرنه تابه همان و پاتابه همان. پیشترها که بیشتر سرِ آن داشتم که همراهی و همدلی دست‌وپا کنم در بلاد، بیشتر چرخ‌می‌زدم و مدام دست به آزمایش این و آن می‌زدم و نمی‌شد. غافل از آنکه حیوانِ بازی، سر آن دارد که با دست پیش‌کشیدن و با پا پس‌زدن. و خود نیز نمی‌داند. عجب!‌ یعنی رسیدم به آدم‌هایِ نوشته‌های کافکا. چه جان‌کندنی! چه فرسایشی، هه!
   و نوشته‌ای که بیایم. لطف‌داری. راستش می‌دانی که از آن‌همه، تنها تویی که " تو" خطابم است. و چون این است می‌دانی که ضعیفم، کاهلم، لختی‌ام زیاده از حد است، در راه‌ می‌مانم. بر فرض محال، اگر هم در راه نمانم و بیایم و برسم به تو، در آنسوتر از اینجا، باز هم باید با همین زبان تایپ‌کنم. و وقتی دنیایم با این زبان شکل گرفته و می‌گیرد، می‌شوم "دیگری" در آنجا. راستش، هراسی از هیبریدشدن ندارم (‌که هستم. تو که می‌دانی جغرافیای هستی‌ام مدت‌هاست که اینجا نیست. که اینجایی نیست. و البته که این خود رنجی دیگر است. مثلن همین وبلاگ را نگاه‌کن؛ از اسمش بگیر رو بیا تا آرشیو‌کردنش که به ماه‌ها و سال‌های غریبه است و پست‌کردن‌های به روزش به شمسی). ولی بی‌زارم از اینکه دیگری خوانده‌شوم در ولایت غریب؛ اگزوتیک. هرچند اینجا هم، با همین زبان دیگری خوانده می‌شوم از وجهی. ولی توفیر دارد (چه دَورانی، می‌بینی: دیگری در دیگری. مانند بی‌خابی‌هایم، مانند تداعی‌های ویران‌کننده‌ام)‌. از طرفی، دیگر بدبختی‌ام این است که با جماعت هم همراهی‌ام نیست (راستش مدت‌هاست که دارم جمع‌می‌شوم درخود مانند سیاه‌چاله‌های فضایی. تنها تفاوتم با آنها در این است که آن‌ها هرچه نیرو دارند در جازبه‌شان می‌گذارند، و من در دافعه؛ بیا و ببین چگونه آدم‌ها را می‌پراکنم از خود).
   آشنایی دارم سواددار، نمی‌شناسی؛ عین شین. مجهز به علوم سایکو و لاکان. می‌گفت نمی‌شود اینطور که. باید در جایی قراری بگیری (و سر همین‌ها چه نوشته‌ها تقریظ‌کرده از پس داستان‌ها و آدم‌های داستان‌ها را انگیزه‌ها و اکشن‌ها داده که بیا و ببین). گفتم اگر جانوری باشم خارج از علوم طبقه‌بندی شما آنوقت چه‌؟ که لبخند با معنایی زد که هی! که یعنی ما را دست انداخته‌ای پسر! که ادبیات را با ما روانکاوهای فلسفه‌دان بر سر نزاع آمده‌ای؟ که می‌بازی و ... و من همانطور که راه می‌رفتیم، کمی خود را توضیح دادم و عدم نزاع را و بی‌معنی بودن باخت را و بازی‌کردن صرف بازی‌کردن را و بورخس را. و آن داستان را که شوخی‌اش گرفته آنجا با منطق‌ها و طبقه‌بندی‌ها و دائرت‌المعارف‌ها. بعد از خدانگهداری در سفرمان به انتهای شب، گفت می‌رود که بخواند. و مثل اینکه خوانده‌بود تا پسِ ‌فردایش. باورت نمی‌شود که بگویم وقتی مرا دید فقط می‌خندید. و چه خندیدنی:‌ به خود، به من، به منطق‌ها، به عالم و آدم، به همه‌چیز و همه‌کس. تا چند روزی که می‌دیدمش فقط همین واکنش بود: خندیدن.
   طبق معمول پرت افتادم. بر من ببخش...
   غربت را دهخدا در آنلاینش اینطور گفته: "دوری از جای خود، دور شدن"  و جای را آورده: "جا،‌ مقام. (برهان). مطلق مکان . (بهار عجم)، (آنندراج). لهذا اطلاق آن بر خانه نیز آمده و این خالی از غرابت نیست"‌. (همین حالا که صحبت از غریبی و غربت شد به یاد روزهای آخر عمرش در غربت افتادم. نمی‌دانم می‌دانی یا نه که با شاه‌بلوط زندگانی‌اش را می‌گذارند در آن آخرها. ژست را ببین که کمتر از ژست هدایت نیست در غربت: ادوارد براون برایش در آن روزها که نزدیک سال نوی ماست، بسته‌ای همراهِ مقداری پول می‌فرستد. براون احتمالن می‌دانسته که لغت‌نامه نویس ما که خانه‌اش را بر سر لغت‌نامه‌اش داده‌ و آواره‌شده به خاطر آزادی در بلاد غربت، آهی در بساط ندارد. اما دهخدا که با یک سو شاه‌بلوط می‌خورده، برایش از بی‌نیازی به لیره‌ی او می‌نویسد!) اما من چه جای دارم که بخواهم دور شوم؟ از خانه؟ از کشور؟ حرف از جای نیست که مدت‌هاست از جای شده‌ام. حرف از گرفتاری دیگری است. حرف از دنیایی است که هرجا بروی تو را ول‌کن نیست: تویِ روز، تویِ کار، تویِ راندن، تویِ نوشتن، تویِ خواندن، تویِ زبان، سرِ شب، تویِ خواب، سرِ حمام، تویِ جلق، تویِ سکس... به طرز غم‌انگیزی ایرانی‌ماندنمان به ‌جاست؛ زندگی‌های جعلی و دست دوم، راه و روش کپی. آثار کپی. حتی نام‌ها جعلی و دستِ‌ دومی. "چیز یک" کم داریم. یا چون خیلی کم داریم می‌شود گفت اصلن نداریم. ترسم از همین‌ها است. و از این‌ها نیست... 
آه! اگر توانستندمی کَندن و تمام.

تا بعد که ببینمت، ببوس روی شیدا را.  

پی‌نوشت: 
ـ خواب را از جهت تمرین و تجربه "خاب" نگاشتم.

ـ فرق تایپیدن و نوشتن در نظرم این است در این‌جا: اولی بر کامپیوترپیج است و دومی بر کاغذ.

۱۳۹۲۰۶۱۹

محنت‌نامه/ از برای یک دلگیری

شین الف عزیز،
آن داستان‌ها که گفتی خواندم. چرا دروغ، بیشتر به خاطر مقاله‌ای که با شادی پیامش را کوتاه کردی در موبایلم. و اولی را که برایش چیزکی در اعتماد به چاپ رسانده‌ای چندباره. ولی راستش آن‌ چیزها که درباره‌اش تقریظ‌کرده‌ای برایم روشن نشد که چرا. و برایت نوشتم که به نظرم می‌آید که مبحثی باشد در ذهنت. و مي‌خواستی بر قامت داستان بپوشانی. که نمی‌رفت. که نرفته. مثل لباسی که پدرت می‌خرید چندباره بزرگتر، و به قامتت زار می‌زد وقتِ خُردی. و بعدِ چند سالی پوشیدن تازه می‌شد به قامت. گرچه آنوقت دیگر فرسوده شده بود و دیگری می‌آمد. و همان سیکل نکبت ادامه. فقط تفاوت تحلیل تو با این تشبیه این است که این داستان بزرگ نمی‌شود که تحلیل تو رویش بنشیند حتی فرسوده (دلگیر نشو اگر تند ‌نوشتم و می‌نویسم. رو به تو باید رادیکال باشم تا تغییر حاصل شود. که دلیل بارش دلگیریت از متن مِیل‌شده‌ام همین است). چیزها گرفته‌ام در نشانه‌شناسی. مثلن اینکه می‌شود "نشانه‌‌ها" را در یک متن به خیال خود و دلخواه ساخت (فرهنگی‌اند یعنی؟) و البته که می‌توان هم پیدا کرد در یک نوشته. ولی به نظرم تو بیشتر ساخته‌ای آن‌ها را. می‌پرسی چرا، گفتنش باشد برای یک نوشته‌ی مدللی که دارم می‌نویسم و بعد از ویرایشش برایت کاغذمی‌کنم و می‌فرستم (راستش داده‌ام چند نفری هم خوانده‌اند. هنوز کار دارد. و دیگر اینکه پیوستگی خواندن و نوشتن می‌خواهد نقد، که ندارم). ولی یک دلیل خیلی ظاهری‌اش، "دیسکوغسی" (همان گفتمان؟!) است که داری در آن تلمذمی‌کنی. به نظرم هیجان آن دیسکوغس را ریخته‌ای بر سر داستان بی‌نوا.
   داستان دومی هم که گفتن ندارد. جعلی و ادایی درآمده. می‌گویی چرا. خب برای اینکه راوی ما در تناسب جنسیتی با نویسنده نیست. البته که منظورم نوشتن زنانه یا مردانه نیست. که اصلن نداریم چنین چیزها. و بعد هم تناسب جنسیتی البته همواره لزومتی ندارد که رعایت شود (نمونه‌ی موفقش آن زنِ هم‌محفل بلانشو که شخصیت‌های مرد خلق‌می‌کرد و می‌شناسی) ولی در جایی که توی ذوق نزند و خدشه به جهان فیکشن وارد نکند (من چیزها از مطالعات پیشانگارشی می‌نویسم و چیزها از مطالعات پسانگارشی. اولی را بهره بیشترم که چون معزله‌ام در نوشتن و با نوشتن است و بیشتر پژوهیده‌ام خیر سرم در این زمینه. و دومی را زیاد سررشته‌ام نیست، می‌دانی. فقط ببخش که درهم می‌نویسم). بپذیر که راوی تکه‌ای می‌شود از نویسنده جدا در داستان و جهانی که می‌سازد (تا به حال به این ماجرا فکریده‌ای: شاید راوی‌های متفاوت یک نویسنده را در طول عمرش که جمع کنی بشود کولاژی از شخصیت نویسنده ساخت). تجربه‌ی زیسته‌ی نویسنده چه در خیال و چه در رئال، می‌آید در نوشتار (جز این اگر هست بگو تا دیگر ننویسم). سرباز بوده‌گی در نظام مقدس مسلمن تجربه‌ی رئال نویسنده‌ی ما نیست، چون زن است. می‌ماند خیال. ببینیم در خیال خود چه کرده نویسنده که می‌گویم ادایی شده قصه‌ی ما. من خود به مدت یک سال و اندی سرباز بوده‌ام در آن نظام مقدس. اتفاقن در همان لباسی که راوی سوم‌ شخص ما همدلی‌اش را خواسته ابراز کند با کاراکتر ناقهرمانش. تجربه‌ی دیالوگ‌های من  می‌گوید دیالوگ‌ها تصنعی است (دیالوگ؟‌... راستی، می‌بینی چه بد است: ما حتی جایگزینی برایش نداریم: چرا؟ چون در فرهنگمان نداشته‌ایم: چون تجربه‌اش را نداشته‌ایم: همواره یکی می‌ایستاده و برایمان حرف زده. شاید دست‌ش را هم تکانی می‌داده!): منطق دیالوگی باختین در نویسنده کارنمی‌کند؛ چندصدایی. گرچه این ماجرا بیشتر در رمان گفته‌شده، اما وقتی قرار است داستان بنویسیم بهتر است به کارایی واژگان در حرف‌های کاراکترها دقت کنیم. وقتی دیالوگ‌ها کار نکند، خب یک جای کار لنگ‌می‌زند: کاراکترها درنمی‌آیند؛ و تو پِقی خنده‌ات می‌گیرد در جایی که نباید بگیرد. دوم: تا به حال اینطور نوشتن را فهم کرده‌ام (اگر غلط فهمیده‌ام بگو تا دیگر ننویسم): از آنچه بنویس که تباه‌ش شده‌ای. که تباه‌ت کرده. که ویرانت کرده. که تباهید‌ه‌گی و ویرانه‌گی سرآغاز نوشتار است: "خون شاعر" کوکتو. ما همه می‌نویسیم که شاعر شویم. اگر شویم. که باشیم. خُوان میرو می‌گفت می‌کِشد تا کار شاعر کند. برگمان می‌ساخت تا کمی تارکوفسکی شود. و تارکوفسکی می‌نوشت تا شاعر باشد. گذشته‌ از این‌ها، از آنکه مدام شیفته‌وار استاد استاد را بسته به کون دیگری، نویسنده بیرون نمی‌زند. یادم داده‌اند که الگو نداشته باشم وقتِ نوشتار. که این اگر در زندگی باشد که چه بهتر. که سخت است. که پدر درمی‌آورد. که خون می‌کشد. خب همین هم هست که همه نمی‌نویسند. آش دهن‌سوزی نیست البته نوشتار (نمی‌دانم گفتمت یا نه، من لیستی گذشته از یکصد تن‌ نویسنده دارم که همه پایان عمر یا مجنون شده‌اند یا خود را کشته‌اند! البته این بماند که چرا دارم). ولی کار همه‌کس هم نیست. بیشتر فکر می‌کنم وسوسه‌ی چاپیدن یک مجموعه داستان دسیسه‌چینی کرده غوغایی را در نویسنده‌ی تازه‌کار ما برای این کتاب. می‌دانی، گاهی بهتر است نوشته‌ات را پنهان کنی، گاهی هم بهتر است آنرا بسوزانی.
   داستان سوم را نخواندم. یعنی خواندم مقدارکی، ولی اصلن مرا نگرفت. اما از داستان چهارم خوشم آمد. گرچه پایانش سفارشی در نظرم آمد. مانند پایان آن "یک حبه قند" مزخرف. اَه!... می‌گویی چرا: اکسپوز شده‌بود دنیای نویسنده. چه خوب بود اگر هر چهار داستان از همین جهان به روی کاغذ بود. هرچند قیچی سانسورچی امانم نمی‌داد تا بهتر و بیشتر ببینم. از این جهت خوشا به حال سانسورچی‌ها. بگذار یک خاطره بگویم از سرِ حلاوتیِ نوشته‌ام (که می‌دانم سخت تلخ شده):‌ روزی نشسته بودیم با چند نفر. قرارشد بر روشدن آرزوها. که لااقل کپک نزد. هرکس چیزی می‌گفت. من هم باید چیزکی می‌گفتم. به فکرشدم که چه بگویم تا نوبتم که رسید، گند نزنم. چون غریبه و آشنا درهم بود. نمی‌شد که نمی‌گفتی. این شد که هرچه فکریدم، دیدم خاطرات فرار نویسنده‌های روس از دست سانسورچی‌ها و آرزوهای من از آن بابت برجسته‌تر است در ذهن. از چه بابت، نمی‌دانم. پیشترها وقتی آن خاطرات را می‌خواندم دوست داشتم کسی باشم شبیه بیهقیِ دبیر در آن روزگاران و نسخه‌ای از آن نوشتارهای سانسور شده را جایی مخفی‌می‌کردم برای روز مبادا. و پس از ورافتادن تزارها مثلن، همه را رومی‌کردم. این که گفتم، اغلب در فکرشدند. بعد خوششان آمد. خنده‌ها کردیم، حرف‌ها زدیم و ناراحتی‌ها و شادی‌ها.     


تا وقت دیگر، که نباشی دلگیر.


پی‌نوشت:
ـ‌ تا به حال از خود پرسیده‌ای چرا شاعرهای درست و درمان زن‌مان از حد انگشتان یک دست آن‌ورتر نرفته‌اند؟

ـ دلگیری نشانمان داد که خیلی کار داریم تا آدم شویم. باقی بماند برای پس از آدمیت.

۱۳۹۲۰۶۱۱

محنت‌نامه/ برادرانه

جانِ برادر،
نوشته‌ای که تو را این روزها به بازی‌ات نمی‌گیرند. به تخم‌ت که نمی‌گیرند. بگذار نگیرند. بگذار محتاجت شوند. استغنایت کجا شده؟‌ هان؟ دلت خون‌شده که حتمن به من نوشته‌ای. باز هم بنویس. بگذار بترکد دلت. نگه‌اش ندار که گرانی دارد. راه کج‌کن اصلن مدتی؛ بزن به سفر. دور شو از آن آلوده‌کاری‌ها در آن بلاد.
   ببخش اگر از متن نصیحت خیزد. مرادم آن نیست. حاشا که قصد پند‌نامه نوشتن به برادری بزرگ‌تر از خود داشتن! نیک می‌دانی که آدم نصیحت نیستم. چه شنونده‌باشم و چه خطارکارِ گویشش. و ببخش اگر بی‌رحم می‌نویسم. و می‌دانم که سر همین‌ها هم بود که مدت‌ها به من ننوشته‌ای. که زبانم گزنده‌شده. که می‌درد. گرچه اینطورها هم نیست. با کاغذم که این حال شده‌ام. با نوشتن. از نوشتن. چاره هم ندارد. سردستی‌اش می‌شود عقده خالی کردن منِ سیه‌روز. و بگویم که من هم خسته‌ام. خسته‌ام از آدم‌ها. خسته‌ی بوی آدم‌ها. روی آدم‌ها. کردار ناکردار آدم‌ها. خسته‌ام از روزها. فرسوده‌ام کرده‌اند این روزهای مانند هم: روزهایی که می‌شوند تصویر تصورهایم. مدام هر روزی که تصورش را دیروزش ساخته‌ام، فردایش جلویم تصویرمی‌شود. ناپرهیزی کردم این چیز که گفتم از زبانم سُرخورد پیش همکاری. انگار که راه‌کاری، چیزی خواسته باشم، فکرکرده‌بود، ـ‌چون انگار با خودم حرف‌می‌زدم‌ـ به حرف‌آمده، گفت که بی‌تردید همه همین ‌طوری هستند، نگران نباشم. اسمش در اقلیم‌شان می‌شود برنامه‌ریزی. هه! شنیدی؛ برنامه‌ریزی! برنامه‌ریزی کجا بود مردک. ویران‌شده‌ام از این تداعی‌ها. جوری که فقط نوشتن کفایت‌ است. جوری که سخت گوشه‌گیرم کرده (هرچند دیگرانم باورشان نشود). فقط میم مانده برایم. او هم از لطف خود مانده. برایش هیچ ندارم جز حرمان. جز همین محنت‌نامه‌ها. میم هم راستی خوب است. با او هم دورم. اما نه به مانند تو. که دوری خوب است. که دوری زایاست. راستی می‌دانستی دوری و نفرت وجهی از وجوهِ ناب هستی‌اند؟ من که نمی‌دانستم تا همین چندی پیش.   
   همه‌اش از خود شد. روده‌درازی را ببخش. پرت افتادم حسابی. که پرت‌افتادن شده است کارم این‌روزها. ضعیفم. ولی ناله نمی‌کنم. می‌دانی. گفته‌‌بودی بازی... بگذار بگویم؛ راستش، من هم گرفتار بازی‌ام. مدت‌هاست. نمی‌دانم، شاید همه‌مان باشیم یک‌جور، هه: انسان، حیوانِ بازی!... من گرفتار بازی واژه‌ها شده‌ام. جالب است بدانی گاهی نیز مرا به بازی نمی‌گیرند. اینطور وقت‌ها من هم حواله می‌دهم به تخم شریف. ولی گاهی که نمی‌توانم حواله دهم به تخم شریف ـ‌چون حواله‌های آنجا نیز برگشت می‌خورد وقتی چوب‌خطت پرباشدـ با ملال بسیار می‌نویسم. دری‌وری، هرچیز، از این در و آن در. گاهی هم ای، زیبا می‌شوند (چرا دروغ، آنوقت راستش حظ هم می‌برم!). اما کار دیگر می‌کنم: آتش! نمی‌دانی چه لذتی دارد دست‌نوشته‌ای از خود را سوزاندن. امتحان‌کن. خالی می‌شوی. مخصوصن وقتی شعله‌ها بالا می‌آید و واژه‌هایت جِرمی‌خورند. کافکا حسرت این آتش را به‌گور برد. من اما نه. می‌دانی، انتقامِ «نوشتار» را می‌گیری. آخ! که چه صدایی می‌کنند واژه‌ها، نمی‌دانی. ابتدا نمی‌دانند که قصدت چیست. فکرمی‌کنند که مانند همیشه پیروزی با آن‌هاست. که پیروز شده‌اند. اما دقایقی بعد جز خاکستر چیزی نمانده و تو مشعوفی. در این وقت‌ها دلم فقط به حال درخت‌ها می‌سوزد. و بیمناکم که کدامیک بی‌نواتریم: منِ ترحم‌کننده یا درختانِ ترحم‌شونده.
و سرآخر اینکه، باز که بی‌قرار شدی بنویس جانِ برادر. بنویس که می‌توانی از بازی‌نگرفتن بازی‌ساختن: بازیِ بازی‌نگرفتن.
 
تا وقت دیگر که باشی به‌قرار.

۱۳۹۲۰۶۰۵

محنت‌نامه/ عاشقانه به روایت ارتفاع‌

عزیز جانی،
تو را این روزها فقط در خواب می‌توانم کنارت کنم. خواب‌ها بی‌قلمرواند و تو نیز. گفته‌ای از روزهایم بگویم که چطور می‌گذرند در نبودنت تا با من باشی. خب، طبیعتن همه‌اش ارزش نوشتار ندارد. و البته نوشتار هم اجازه‌ی این رقم کارها را نخواهدداد. می‌خواهم برایت از ارتفاع بگویم باز.
   می‌دانی، وقتی آرام‌ارام ارتفاع می‌گیری نمی‌دانی که خوشی چه دیریاب است. یعنی منظورم این است که می‌دانی ولی می‌خواهی یادت برود تا خوشی بیاید و بوزد. وقتی قدم به قله می‌گذاری و بعد مجبوری سریعتر ارتفاع کم‌کنی، پیدامی‌کنی که خوشی از چنگت گریخته. و بعد عجیب یادمی‌کنی شاه‌بیت پیرمرد عبوث ایرلندی را در گمگشتگانش: «نیاز به صعود بسیار فراگیر است. احساس آنچه جز یک رهایی دیریاب نیست...» ولی یک رهایی دیریاب یعنی چی؟ فکرمی‌کنم در رنجِ ارتفاع بشود سراغی از رگه‌اش گرفت: صعود که می‌کنی مدام رنج داری و بیزاری. به قله که می‌رسی رهاشده‌ای اما. رهاشدنی که پایدار نیست. رهاشدنی که سرآغاز گرفتاری است.
   بالا که می‌آمدم دست‌ راستم گنبدِ سفید بود و گرد و غبارِ دیدِ تا آنجا، بعد آب و هوا دگر شد. ابرها آمدند هی از بالای سرمان. حسودیم شد به سبکیشان. و به هستی‌شان. که می‌بارند و تمام. که بعد در دل ابری دیگر ابری دیگر شدن. هستی شدن. وجود داشتن. و ابرها آمدند. و ابرها رفتند. می‌آمدند و دوباره می‌رفتند. بعد دیگر نیامدند و ما هی می‌رفتیم. و بعدِ کمی ارتفاع که گرفتیم و ابرها نبودند، سنجاقک‌ها آمده‌بودند از شمال انگار. ایستادیم تا کمی نفس تازه‌کنیم. رفتم نزدیک‌شان. گفتم اینجا مرکز البرز است. شماها را با اینجا چه کار؟ با این ارتفاع؟ با این سنگ‌ها؟ نفهمیدند انگار. دو تا بودند. یعنی چندتا بودند. من با دوتایشان حرف‌زدم. رفتند کمی آنورتر. آخ! که ندیدی چه عاشقانه پشت یکدیگر بودند. (و بگویم که من دلم گرفت که پشتم نبودی) هر کدام یکی برای خودش داشت. خودشان را رو به شمال ـ‌می‌دانستند شمال کدام ور است‌ـ نگه داشته‌بودند. و مدام بال می‌زدند. سبک. بی‌دلانه. فکرکنم از پس ابرها آمده بودند. یا با اجبار باد و حالا داشتند خستگی درمی‌کردند تا باد بعدی بیاید. نمی‌دانم می‌دانستی یا نه که سنجاقک‌ها یکی از قدیمی‌ترین ساکنان زمین‌اند. میلیون‌ها پیش از ما. ما که آمدیم، آن‌ها با ملامت‌های بسیار خودشان را تطبیق داده‌بودند. و البته کوچک شده بودند. جایی خوانده‌ام که اجدادشان بسیار بسیار بزرگ‌تر از این حالایی‌ها بوده‌اند. گذر زمان کمرشان را خم‌کرده و کوچک شده‌اند. بادِ دیگر که از جنوب آمد سنجاقک‌ها با باد رفتند سمت شمال. انگار می‌دانستند. نگاه‌شان کردم. از بچه‌ها جاماندم اما با این‌حال یک دل سیر دیدشان‌زدم. خودشان را سپرده‌بودند به دست باد. سوار روی باد می‌رفتند.
   باد که آرام گرفت در راه قله بودیم. ارتفاع که گرفتیم، کمی بالاتر از ما، روی خط‌الراس، دو شاهین گویا، پشت به پشت هم رو به جنوب، رو به باد معلق‌بودند در هوا. معلق. ثابت انگار. بال‌ نمی‌زدند. بال‌هایشان را خلاف جهت باد گرفته بودند و خودنمایی می‌کردند به ما. شاید هم نه. در عوالم خودشان بودند و بی‌کار به ما. و بعد به یکباره سقوط دلپذیر. شیرجه می‌رفتند با حسادت من رو به دشت. کافی بود به بال‌هایشان کمی زاویه بدهند. که دادند. و بعد تمام. یک سقوط ناب. دلپذیرتر از عشق‌بازی ما. پشت به پشت هم. آنکه پشت بود گویی از بر بود حرکات محبوب را. همان را بدون حتی لحظه‌ای فکر و درنگ عملی می‌کرد و بعد اوج می‌گرفتند. اوجی که می‌گرفتند بر ما نامحرمان پوشیده می‌ماند... عجیب هوایت را کرده‌ام.

می‌بوسمت.
تا وقت دیگر، باشی به‌قرار.


۱۳۹۲۰۵۳۱

محنت‌نامه/ معشوقانه به روایت اوهام

به جان شیرینت سوگند!
سرشبی آمدم بنویسم، یعنی نوشتم، یعنی در ابتدای نوشتن بودم که زنگ زد که آقا کجایی؟! من ماندم و همین حس مسئولیت‌پذیری مزخرف. و زخم‌ها کشیده از آن، مانده به‌جا از جامعه‌ی همواره در حالِ گذارم. راستش دچار تنگیم کرده، ناجور. بگذریم.‌ با انزجار در درون و لبخندِ در ظاهر، رفتم به استقبال همسایه. پذیرایی به غایت بود. مردمان مهربان ساکن یک ساختمان. همه اهل ریا. و من هم. نشستیم دور هم. می‌دانی اولین بار نبود که می‌رفتم. این‌بار ولی مردان به زنان اذن دخول داده‌بودند. آنجا ولی پایین اطاق. تا گوشه‌ای بیتوته کنند. و نه حتی روی مبل‌ها که خالی مانده‌بود از اهالی مردان. مردسالاری نه به غایت ولی همچنان. می‌دانی که، گفته‌بودم شده‌ام دبیر مدیر ساختمان به خاطر همان حس مسئولیت‌پذیری مزخرف. به خاطر همین دبیری، خواندنم. القصه؛ بعد از چند کش و واکش و حرف‌های تکراری، و الخ!... رهایم کردند. که آمدم و دیدم رفته‌ای. دلم نیامد صدایت کنم. به نوشتن شدم. ادامه‌ی قبل از تلفن را می‌گویم. آنقدر نوشتم تا ته کشیدم. سیگاری به نیابتت آتش‌زدم و گرفتم به دو انگشت با یادت آنطور که می‌گیری. راستش لبخند تلخ و بعد حرمان از نبودنت. همانطور که دراز‌کشیده بودم، خیره ماندم به سر ملتهب و گیج‌آور سیگار که در تاریکی اطاق خودنمایی می‌کرد. سیگار را که تا ته رفتم گفتم بخوابم لابد. همیشه ملالم می‌آید چنین مواقعی. هرچند گفتمت بارها. اما این‌بار هم همان. ملال آمد و ماندم که چه کنم. سخت می‌خوابم این شب‌ها. نیک می‌دانی. در خواب هم بیدارم. می‌خواستم بیدارت کنم. دلم نیامد. سیگار دیگری آتش‌گرفتم. باز همانطور. گفتم باداباد! بگذار چشمانم را ببندم شاید شد. و بستم. و عجب آنکه کمی خوابیدم. و خواب‌دیدم بعد مدت‌ها. و چه خوب. پشته‌ای بود. کوه و دریاچه. برف و آدم و لبخند. خوشی و شادی. و ما بالای کوه. تو هم بودی. دیگران هم بودند. مسلط به دریاچه. چیزی شبیه به چشم‌انداز خرسان‌کوه در صعود به علم از جنوبش. مسابقات نمی‌دانم چه بود. ما حواسمان به شادی بود در ارتفاع. و من معشوق ارتفاع. هر که به ما می‌رسید از جایی که گویا مسابقه را شروع‌کرده بود کوله‌ای داشت که باز می‌کرد و چیزی برمی‌داشت و تعارف به ما. هر که می‌آمد همین می‌شد. همه هم با احترام. نفهمیدم چرا. بعد چند وقت یکی از آن‌ها که تعارف کرد رفتم پیشش. صدای خرت‌خرت برف تازه زیر پا لذت‌بخش. رو به شیب ایستادیم. شیب خطرناکی بود و پوشیده از برف. هوا اما آفتابی. از آن آفتابی‌های لذت‌بخش که اگر نجنبی بیایی پایین یخ‌ت می‌کند. می‌دانی‌ که؛ سخت گول‌زننده. مانند نوشتن. باری، رو به شیب کوله‌اش را گشود. چیزی درآورد. پنهانی داد به من. ناگهان باد گرفت. غوغا شد. تو ترسیدی. چند نفر آمدند جلو. ناگهان طرفی که چیزی داده بود به من خودش را به پایین پرت‌کرد. آن چند نفر به من رسیدند. گرفتندم. تو آمدی نزدیکم. حیران شده‌بودی. همچنان باد بود. می‌پیچید. می‌سوزاند. دانه‌ی برف‌های تازه را بلند می‌کرد و می‌کوبید رو صورتت. سرخ‌شده‌‌بودی. یکی از آن‌ها به من زد که هی! (آخر حواسم پیش تو بود) برگشتم. گفت دستت چه بود؟ گفتم دستم چه بود؟! گفت چه گرفتی از آن یارو؟ گفتم چه گرفتم از آن یارو؟! گفت مرا گرفته‌ای؟ گفتم یعنی چه؟! گفت جسدش را که پیدا می‌کنیم، آنوقت... گفتم آنوقت که چه؟! که تو آمدی جلوتر. مابین من و او. باد می‌زد. داد می‌زدیم و فریاد، تا واژه‌ها بیایند. طرف خنده‌ای کرد. خیال‌کردم تو را به استهزاء گرفته. طاقت نیاوردم. باد می‌زد. سوت می‌کشید از پشت گوش. مشتی حواله‌‌ی چانه‌اش کردم. طرف با باد رفت. تو ماندی و من. باد به یکباره قطع‌شد. سکوت شد. یا گوش‌هامان نمی‌شنید. نمی‌دانم. ولی سکوت بود. چشم‌انداز محو‌شد. همه‌جا سفید. همه‌جا سفید. سفیدِ سفید. سفید ولی نه مثل برف. تو حیران بودی. من خیره به لبانت که یخ کرده‌بود. که از من دفاع‌ کرده‌بود. دست‌کشیدم. ترک داشت. دست که برداشتم محو شد. لبانت... می‌دانی، از خواب پریدم. همه را نوشتم. البته می‌دانی با کم‌ و کاست. چاره چیست. همواره چیز زیادی را وقت نوشتن اوهام از کف‌می‌دهم.

تا وقت دیگر، باشی.

          

۱۳۹۲۰۵۲۷

محنت‌نامه/ تبیین یک شکست

قربانت گردم،
گِله‌مندی که وقتی نرفته‌ام به ارتفاع، چرا سراغت را نگرفته‌ام. می‌دانی من که جز تو و ارتفاع و نوشتن، کس دیگری سراغم نیست. و بگویم شب دردناکی بود. و بگویم و می‌دانی نوشتن از فاجعه در پس هر فاجعه تا چه حد سهمگین است. حقیقتش برای یک مرزبندی دعوت شده‌بودم. دعوت‌شده بودم و خود نمی‌دانستم. میزبان بود که نخواست تو را بگویم. گفتم یکی بیاورم با خودم. امتناع کرد. من هم رسم احترام و ادب به جا‌گذاشتم. القصه می‌گفتم؛ دعوت‌شده بودم به مرز‌بندی. میهمانی و تعمیرات و این چیزها بهانه بود. لابد ناچار بود بهانه بیاورد با خود گفتم. فکرمی‌کردم خلاصی می‌یابم به زودی. و به تو می‌آمیزم. اما نشد. می‌دانی مرزبندی‌ها که چطورند. و نیک‌ می‌دانی آدم مرزبندی نیستم (شاهد می‌خواهی:‌ در جلسه‌ی دو نفره‌مان با میزبان،‌ هوای تو به سرم می‌زد. و این به خاطر سخت‌ گذشتنم بود.) ولی چه‌کنم که سال‌هاست شده‌ام یک گوش بزرگ!... اما مرزبندی چرا؟‌ چون اگر بشود نام چیزی را که می‌خواهم بگویم یک شکست گذاشت، یک شکست به تمام معنا اتفاق افتاده است در یک شب میهمانی پایانی ماهِ مرداد برای یک مرد. یک شکست به وسعت شکستی نظیر شکست انقلاب مشروطه. خردشدن دلی به اندازه‌ی داغان‌شدن دل‌های مشروطه‌چی‌ها... خیال‌کن مردی بعد از هشتاد و هفت سئوال مکتوب، درست شنیدی:‌ هشتاد و هفت سئوال مکتوب، در یک مراسم خواستگاری رسمی (می‌دانی که منظورم چیست؟) دختر باکره‌ای را به زنی می‌گیرد که هر دو در دهه‌ی چهارم زندگانی خویش‌اند. در این سئوال‌ها چه چیزی باید نباشد که آن مرد را وادارد که در یک شب پایانی ماه مرداد پیش رویم بنشیند و از شکست در مرزهایش و عقب‌نشینی‌هایش بگوید؟ می‌دانی، فکرمی‌کنم این سوال می‌تواند اولین سوال در ذهن هر آدم عاقل و دردمندی باشد. اما من این سوال را نپرسیدم. چرایش را خوب می‌دانی. آن مرد گفت که پنج سالی از آن اتفاق عظیم هشتاد و هفت سوالی می‌گذرد. وقتی گفت سال‌ها را، خیلی ناجور احساس تنهایی کردم با او. وقتی خیال‌کردم و حس‌کردم چه کشیده در آن سال‌ها. که چند ساعتی نمی‌دانم چقدر به شکوه از ژنرال‌هایش در شکست‌ها گوش‌سپردم. که دیر شد. که سراغت یادم‌رفت. به جان عزیزت سوگند که هوای آغوشت را می‌کنم که این‌ها را آنجا بگویم... آخر می‌دانی برای مردی مردسالار که در یک جامعه‌ی پدرسالارِ گویا همیشه در حال گذار می‌زید، وقتی زنش تا پایان دومین ماه تابستان گذاشته و رفته‌باشد و او نیز مدام به کوچک‌شدن مرزهایش بیاندیشد، خب شکست رخ‌داده. شکستی آن‌هم در تمامی ابعاد وسیعش. این شکست آنقدر عظیم است که حاضرشده مانند یک مردِ سوداگرِ نظامِ پدرسالار، اجرت نظام و هزینه‌ی کالا را یکجا به صاحبش بدهد تا فی‌المجلس صیغه‌ی طلاق جاری شود. او آنقدر خرد و کوچک شده که تمام ژنرال‌هایش را مرخص‌کرده. چراکه از عهده‌ی باج و خراجش برنمی‌آمده. چراکه باج و خراج دخلی به چند ساختمان متروکه‌ی به‌جا‌ی‌مانده از آن نظام دیوسالار ندارد. چراکه باج و خراج را چه کار با ویرانیِ قلب... در خلال صحبت‌ها و انجام وظیفه مانند یک گوش بزرگ بودم ـ‌‌همانی که همیشه منتقدش هستی‌ـ که دریافتم آن سوالی که گویا غایب مانده در آن هشتاد و هفت اساس یک زندگی، سئوالی بوده محتمل درباره‌ی خودش. سئوالی هرچند کوچک اما وسیع به اندازه‌ی سال‌ها زندگی که اجدادمان با تمام هزاران سال ایدئولوژ‌ی‌هایشان مدام از دادن پاسخی جدی به آن تفره‌رفته‌اند و گویا ما نیز همچنان می‌رویم. شاید چون پرسشی درخور و جدی نداریم و نداشته‌ایم: ‌اینکه که هستیم، چگونه هستیم و چه می‌خواهیم در این عالم.

تا وقت دیگر، باشی. 

۱۳۹۲۰۴۲۴

تحیر یک ناظر

به راوی‌ها

درخود فرورفته، پشتِ قابی به‌جای‌مانده از یک ترافیک: در عمق، آنسوی خیابان، مرد موتورسوار. پشتش به قاب. کلاهِ رنگ‌پریده‌ی قرمز. ستون‌کردن دوپا برای تعادل موتور. زنی چادری، چادرش سیاه؛ که در تناسب حیرت‌انگیزی با قاب، پشتش به قاب. ایستاده در کنار موتور. بلند‌شدن دخترک تَرک مرد موتور‌سوار. تلاش مرد برای متعادل نگه‌داشتن موتور. بیش از حد سنگین به‌نظرآمدن دخترک نسبت به سنش. از دست‌رفتن تعادل موتور. چابکی خاصِ زنِ چادر سیاه؛ آمدنش از عادت؛ قاپیدن دخترک در هوا [راوی دوم؛ خیال: چهره‌ی بی‌حالت دختر. گویی برخلاف زن، او تصمیمی برای پیاده‌شدن ندارد]. کج‌کردن موتور توسط مرد. عقب‌تررفتن زن. بالاخره کنده‌شدن دخترک از روی موتور. باز عقب‌‌تررفتن زن. دوباره باز عقب‌تررفتن زن، تا پای راست ستون‌شود؛ تا سقوط نکنند. حالا سربرگرداندن مرد. بلندکردن لاستیک جلو با چابکیِ خاص. آمدنش از عادت. لبخند دخترک هنگام آرام‌گرفتن درکنار زن ] راوی دوم؛ خیال: دختر با لبخند گویی چیزی به زن می‌گوید]. نخندیدن مرد. آمدنش از عادت. درفکر عبورِ چرخِ باقی. رد چرخ روی جدول. عبور چرخ. لبخندِ دخترک همچنان. نمی‌توان گفت به تلخی. نمی‌توان گفت به شیرینی. لبخند فقط. و بعد به آسوده‌گی، جابه‌جا‌شدن قاب. تحیر ناظر از این همه آسوده‌گی.

۱۳۹۲۰۱۱۶

اولین پنج‌شنبه‌‌ی پس از نوروز من

پنج‌شنبه. عصر. بیرون‌رفته‌ام برای نان‌گرفتن. هنوز ناهار نخورده‌ام. چند قدمی می‌روم در کوچه. کوچه دراز است. و دو سرش به خیابان. قدم‌می‌زنم آرام. زنی چادری در حالیکه احتمالن مردش در چند قدمی‌اش ـ‌در خانه‌شان بازـ مشغول شستن ماشین است، نزدیکم می‌آید. چیزی در دستش، می‌ایستد و دستش جلو‌می‌آید. در حالیکه سرم را پایین می‌آورم، متوجه‌می‌شوم شیرینی است. داخل یک پلاستیک. پلاستیکی زردرنگ و دسته‌دار: حد نهایت بی‌ذوقی و بی‌حالی. برمی‌دارم. ممنونم.
   به راه نانوایی که می‌روم یادم‌می‌آید پنج‌شنبه‌ است و فاتحه ـ‌هرچند زن چیزی نگفت. و در بلاد مسلمانی هم لزومی به گفتن نه. در دستم اما شیرینی خشک‌می‌‌رسد. دو تکه‌اش می‌کنم با دست. می‌برمش به دهان. احساس دستم درست بود. مدتی است، روز آغازینش را نمی‌دانم، پایکوبی هم نمی‌گیرم، ولی چند ماهی می‌شود به احساسم اطمینان عجیبی پیداکرده‌ام. هرچه می‌گوید، بی‌کم‌وکاست درست ازآب درمی‌آید. باخودگفتم بازمانده‌ی عید است و خوراک بیت نبوده. چه منت که زیرکی‌کرده و برای مرده‌گان خویش ثواب می‌خرند. و روایت‌ها بسیار برای زیارت اهل قبور در عصرِ شب‌هایِ جمعه.
   قدم‌زنان: چه غریب است این موجود. بی‌امان به یاد مادرم افتادم به سال‌های دور ـ‌راستی یادش گرامی. آنجا که شیرینی‌ها را پنهان می‌کرد از ما بچه‌ها. می‌گفت وقتی آمدند و رفتند، هرچه خواستید بخورید ولی حالا نه. اما وقت خوردن که می‌رسید: یا آنچه می‌خواستیم بخوریم، نبود، ویا آنقدر مانده‌بود که شده‌بود شبیه تعارف این زن.
   باد خنکی می‌آید.
   همراه موجود غریب همیشه همراهم می‌رسم به نانوایی. پسرکِ پیش‌بند سفیدِ لمیده جلوی تلویزیون دارد عید می‌بیند. عیدِ تمام‌شده. تنهاست و تنورش خاموش. هرچند با تنور خاموش عجیب به ذهن می‌رسد ولی می‌پرسم نان‌دارد یا نه. بی‌آنکه به من نگاهی بیندازد، می‌رود کنار تنور، جایی پنهان از دید من، می‌آورد. کمی سرد است اما قابل برای من. دست که در جیب می‌کنم، پسرک تازه‌بالغ‌شده‌ی شهرستانی، خیره به تی‌وی و درحال دورشدن از من، می‌گوید کل تنور را پیشتر حساب‌کرده‌اند برای مرده‌گان، فاتحه.
   عجب! چه عصر خوبی دارند مرده‌گان این شهر صرفن در پنج‌شنبه‌ها. رومی‌کنم به خانه. قدم‌زنان. فاتحه را سرآخر می‌فرستم. ولی نه برای ثوابی که بوی مانده‌گی می‌داد، بل به پاس نانی که ندیدم چه کسی نذرداد.

۱۳۹۱۱۲۰۳

پاداش


به میشائیل کروگر
چیزی که ‌رخ‌داده و می‌خواهم بگویم، نمی‌تواند صحت داشته‌باشد. ولی مگر چقدر از رویدادهای دور و برمان صحت‌شان برایمان ثابت‌می‌شود که بخواهم در این مورد امیدوار باشم. تصویر آنچه دیده‌ام با وضوحی کامل در ذهنم ثبت‌شده. من اما با وجود شفافیت آنچه بر من روی‌داده، آنرا برای خود بازگومی‌کنم. به این بازگفتن به شدت نیازدارم. برای آدم‌های درونم. و برای آنکه دچار جنون نشوم.
   چندی پیش برای مختصر کاری بر روی شلواری که تازه خریده‌بودم راهی خیاطی محله‌مان شدم. مغازه زیاد از خانه‌‌مان دور نیست. از کوچه که بیرون بیایم، به دست راست که بپیچم، در خیابانی فرعی که بیفتم، یک خیابان اصلی دارم و چند متری تا مغازه. وارد خیاطی شدم. پدر و فرزندی گویا، قبل از من آنجا بودند. پدر با خیاط مشغول گفتگو بود. و پسر ساکت. در یک آن برگشت تا مرا ببیند. رنگ به چهره نداشت. او من بود. من او بودم. از این لحظه به بعد چیزی در خاطرم نمانده. گویا همانجا از حال رفته‌‌بودم. آنچه پس از این می‌نویسم، همه برای همین لحظاتی است که از دست داده‌ام.
   برای پرسیدن اتفاقاتی که پس از آن لحظه‌ای که گویا بیهوش شده بودم رخ‌داده‌بود، پیش خیاط رفتم. اما او ماجرا را انکارکرد. هرچند به نظرم آمد که او از بازگفتنش امتناع‌می‌کند. سپس مرا دیوانه خواند. فریادزد. عده‌ای جمع‌شدند. طرف او را گرفتند و مرا از مغازه بیرون‌راندند. سرانجام برای به دست‌آوردن آنچه آدم‌های درونم مرا به کاویدن آن ترغیب‌کرده و ‌می‌کنند، سراغ خود آن‌ها را در آن حادثه گرفتم:
   برای مختصر کاری بر روی پیراهنی که تازه برایم خریده‌بودند، همراه با پدر راهی خیاطی محله‌مان شدیم. تا آنجا که یادم می‌آید هشت سال بیشتر نداشتم و فرزند اول خانواده. قرار‌گذاشته‌بودیم که اگر در دیکته سه بار پشت سرهم بیست بیاورم پاداشی بدهد. نوع پاداش را پوشیده گذاشته‌بود تا روز خرید پیراهن. دست در دستان او هیچ وقت بیرون‌نمی‌رفتیم، از اینرو پشت سرش با پاهای کودکی‌ام هر قدم او را با سه قدم جبران‌می‌کردم. و باز هم کم‌می‌آوردم.
   از خانه‌‌ی ما تا خیاطی حدود یک ربعی فاصله بود. بالاخره رسیدیم. در آهنی و سنگین مغازه‌ی خیاطی را با توانی چند برابر دستانم که تنها از شوق جایزه می‌آمد به درون هل دادم. اما پدر که همواره استاد سرکوبی شوق و اشتیاقم به چیزها در کودکی به حساب‌می‌آمد این بار هم شاهکار کرده‌بود. با دیدن مرد خیاط همه‌ی آن ذوق پس‌رفت. درجا میخکوب شدم. و پاهایم توان از کف‌داد. پدر را در یک لحظه دشمن خونی خود دیدم، و تمام آن تلاش‌ها و انتظارها در آن لحظه تبدیل به احساس تنفری بی‌حد نسبت به او شد. لبخندِ آرامش به نظرم مضحک و التهاب‌آور آمد. لبخند هولناکی که توسط مرد خیاط پاسخ داده‌می‌شد. او مردی بود کوتاه‌قد، با صورتی تکیده و لاغر، گونه‌هایی سوخته و چشمانی گودرفته که شیشه‌ی ته استکانیِ عینکِ دسته سیاه‌ش به آن از بیرون عمق بیشتری می‌داد. چندشیِ تمام عیارِ ترکیب‌بندیِ صورتش با ریش تنک سفید و سیاهش کامل‌می‌شد. شگفتا که پدر با این مرد چه راحت گرم‌گرفته‌بود!
   مرد خیاط به همراه گوژِ پشتش که همچون مسئولیتی سنگین و اینجایی بردوش‌می‌کشید، به سوی من می‌آمد. ویژه‌گی دیگرش که مضحک‌می‌نمود و حالا با نزدیک شدنش کاملن عیان، متری بود که همواره بر گردن این مردان است. متری که او بر گردن آویخته‌بود از دو سوی بدنش به پشت سرش کشیده‌‌می‌شد. همزمان با آمدن او به سمت من که لَنگ‌لَنگان صورت‌می‌گرفت، پسرکی هم‌سن و سال من از پلکان دست چپ پائین‌می‌آمد. چاقی بیش از اندازه‌ی او نسبت به سنش هولناک بود. ریزش عرقی که از پیشانیش جاری بود با هر پله‌ای که به من نزدیک‌می‌شد، افزون‌می‌گشت. هارمونی مرد خیاط و پسر در گام‌برداشتن به سوی من، مرا شگفت‌زده کرده‌بود. همه‌چیز در حد یک مراسم باشکوه استقبال در نظرم منظم و حساب‌شده جلوه‌می‌کرد: هر قدم که مرد خیاط به من نزدیک می‌شد، پسر هم از پله‌ها پائین می‌آمد. سرانجام مرد خیاط به من رسید. حالا کاملن بر من احاطه داشت. با احاطه‌ی او بر من، هراس سراسر وجودم را ربود. کمی لرزیدم. به تنها حامی‌ام نگاهی انداختم: مشغول روزنامه‌ خواندن بود. علاوه بر این‌ها عادت‌داشت در چنین محافلی چای جوشیده‌ی صاحب مغازه را نیز هورتی سربکشد. بنابراین تمام امیدم به خودم بود. باید کاری می‌کردم. باید از این صحنه هولناک بی‌آنکه آسیبی ببینم دوری‌می‌جستم. باید فرار می‌کردم. اما با کدامین پا؟ کدامین توان؟
   در این فکرها بودم که چهره‌ی چندش‌آور مرد خیاط را با لبخند هولناکش روبه‌روی خود دیدم. تقریبن هم‌قد بودیم. در پشت سرش، پسر روبه‌روی دفتری آبی‌رنگ و در ابعادی بزرگتر از دفاتر معمولی قرار گرفته‌بود. مرد خیاط آماده‌ی گرفتن اندازه‌هایم می‌شد. پسر هم احتمالن می‌خواست آن‌ها را یادداشت‌کند. اما طولی نکشید که مرد خیاط عقب‌نشست. تعجب را در چشمانش خواندم. صورتش درهم رفته‌بود و دیگر آن لبخند هولناک را به چهره‌ نداشت. یکی‌ـ‌دو ‌قدم عقب‌تر که رفت با انگشت اشاره‌ا‌ش مرا نشانه‌گرفت. حس‌کردم نیم‌فریادی با دهانی باز ولی بی‌صدا می‌‌کشد. مردی که روزنامه می‌خواند و پسر، هردو به سویم خیره شدند. مرد خیاط همانطور که عقب‌عقب می‌رفت و با انگشت به من اشاره داشت، پایش به چیزی گیرکرد و با پشت به روی زمین افتاد. دیگر نوبت من بود که به خود نگاهی بیندازم. سرم را از هر سه گرفتم و به پائین، به دو پاچه‌ی شلوارم نگاه‌انداختم. مایعی زردرنگ به طور مساوی از هر دو پایم می‌چکید و بین کفش‌هایم به هم می‌پیوست.   

۱۳۹۱۱۱۲۴

تحیر یک ناظر؛ یک توصیف خام‌دستانه

برای مردی مانده از توصیف: توخولسکی
درخود فرورفته، با جسمی خسته و روحی آزرده پس از یک سفر، پشت قابی به‌جای‌مانده از یک ترافیک. در عمق، آنسوی خیابان، مرد موتورسوار. کلاه رنگ‌پریده‌ی قرمز. به زحمت دو پای خود را ستون‌می‌کند. زنی چادری، چادر سیاه، پشت به قاب. ایستاده کنار موتور. دخترِ نشسته پشت مرد موتور‌سوار روی دوپا بلند می‌شود. تلاش مرد برای متعادل نگه‌داشتن موتور. دختر بیش از حد سنگین به‌نظرمی‌آید. به همین علت تعادلش را از دست‌می‌دهد و هیکل سنگینش به سوی آغوش از پیش بازشده‌ی زن چادری سقوط‌‌می‌کند. زن با چابکی خاصی که از عادت می‌آید، دختر را در هوا می‌قاپد. برخلاف زن، دختر تلاشی برای پیاده‌شدن ندارد. مرد موتور را به سمت خیابان کج‌می‌کند. زن عقب‌تر می‌رود. دختر از روی موتور کنده‌می‌شود. زن همچنان عقب‌عقب می‌رود. پای راست زن ستون می‌شود تا سقوط نکنند. مرد که حواسش به پشت بوده، حالا سربرمی‌گرداند. لاستیک جلو را با چابکی خاصی که از عادت می‌آید از روی جدول کنار خیابان عبورمی‌دهد. دختر که حالا روبه‌رویش ایستاده، لبخند می‌زند. مرد نمی‌خندد. در فکر عبور دادن چرخ عقب است. دختر با لبخند گویی چیزی می‌گوید. کوتاه. مرد چرخ را عبور می‌دهد. دختر همچنان لبخند می‌زند. نمی‌توان‌گفت به تلخی. نمی‌توان‌گفت به شیرینی. فقط لبخند می‌زند. قاب جابه‌جا می‌شود. و سنگینی از قاب به ناظر... متحیر ماندن ناظر از جان به‌دربردن از این همه سنگینی.