۱۳۸۹۰۳۰۵

اندر حکایتِ «نوشتن»




«...او داستان‌هایش را با عنوان فلش فیکشن یا مایکروفیکشن یا هر چیز دیگری بخواند، برای ماندن در ادبیات داستانی چاره‌ای ندارد جز این‌که چند داستان خوب از خودش به یادگار بگذارد. داستان‌هایی که نمونه‌سازی شده باشند. یعنی جوری نوشته شوند که کسی نتواند بهتر از آن را بنویسد. آن‌گاه با چنین دقتی می‌توان در ادبیات داستانی جهان در متن ایستاد و نه در حاشیه.» جمله‌های بالا را عباس معروفی در یادداشتی بر داستانم برایم به یادگار گذاشته است. از او ممنونم. هم به خاطر خواندن و یادداشتش بر داستانم و هم به خاطر کارگاه‌های داستان‌نویسی‌اش که نوشتن به سبک‌های ادبی‌ام (اگر بشود به کارهایم گفت ادبی!) را تا حدودی مدیون آن‌ها هستم. با دیدن و خواندن جمله‌های بالا احساس کردم کمی با خود غریبه‌ام، یا وجهی درون من‌ است که ممکن است تا به حال از دیدم پنهان مانده باشد. این شد که گفتم خودم را در تعریفِ نوشتنم لااقل برای خودم به‌روز کنم.
نوشتن برای من بسیار شخصی است. تا همین امروز من دو جور نوشته دارم: یکی آن است که وقتی که شروع می‌کنم به نوشتن، نه راهِ نوشته برایم مشخص است و نه اتفاقی که قرار است برای شخصیت داستانم بیفتد (ممکن است شخصیت یا شخصیت‌پردازی هم در کار نباشد!) اگر اغراق نباشد، می‌توانم بگویم تا حدی آن‌ها به من می‌گویند که چه کنم. قلم در دستانم بسیار سیال است. چرا، ابتدا که هر کسی شروع می‌کند به نوشتن، نوشتن با خاطرات و از روزانه‌ها آغاز می‌شود. انگار چاره‌ی دیگری نباشد. اما به مرور که جلو می‌روی، به مرور که دستانت قوی‌تر از مغزت می‌شود، به مرور که خاطراتت ته می‌کشد، به مرور که با نوشتن رنج بیشتری می‌کشی و رنج و اندوه قدرت آفرینندگی‌اش را به تو هدیه می‌کند به نظرم آن وقت است که نوشتن واقعی سرباز می‌کند. این‌جور نوشته‌ها را نمی‌شود تعیین کرد. این‌جور نوشته‌ها را به نظرم نمی‌شود «نمونه‌سازی» کرد. نمونه‌سازی خراب‌شان می‌کند. نمونه‌سازی «اورجینالیته»‌شان را نابود می‌کند. نمی‌شود جوری نوشت که کسی بهتر از آن ننویسد. چون اصلن به نظرم مسابقه‌ای در کار نیست که من بخواهم بهتر بنویسم یا دیگری. این نوشته به من چسبیده است. و شاید راهی در خلاصی‌اش به جز فراموش کردنش با نوشتن نمی‌شناسم یا فعلا نمی‌شناسم. مسئله در این نوع نوشته‌ها ماندن در «حاشیه» یا «متن» جهان ادبیات نیست. مسئله، خود نوشتن است.
نوشته‌های دیگرم آن است که با فکر کردنم نسبت به رویدادی اجتماعی، سیاسی، فلسفی و... ممکن است ساختار نوشته‌ای در من شکل می‌گیرد. این نوشته می‌تواند ساختار یک مقاله‌ یا تحلیلی انتقادی را پیدا کند یا وقتی وجهه‌ی ادبی‌اش برایم غالب شد، به جهان ادبیات من راه پیدا کند. آنگاه به سبک‌های ادبی مورد علاقه‌ام فکر می‌کنم. می‌اندیشم که دوربینم را کجا بگذارم بهتر است. من در این مسیر در ابتدای راهم و تجربه. در مسیری که عده‌ای مانند ولف اعتقاد دارند (با آنکه ولف مرده، اما حس می‌کنم فقط جسمش اینجا نباشد!) جهان ادبی هرچه‌قدر هم که نویسنده تلاش کند برای چسباندنش به دنیای واقعی ما آدم‌ها، باز هم با آن فاصله‌ی بسیار دارد، و عده‌ای خلاف آن. در اینگونه نوشته‌ها شاید بشود آنطور که معروفی می‌گوید نمونه‌سازی کرد ولی من باز هم هنگام نوشتن به این موضوع فکر نمی‌کنم. چه خود نوشته سخن خواهد گفت و جایگاه‌اش را نزد خواننده‌اش (شاید هم خواننده‌ای نداشته باشد!) خواهد یافت. اینگونه نوشتن‌ها مسلمن مورد ویرایش قرار می‌گیرند حتی به طول روزها، شاید به مسیر نمونه‌سازی برسند.
به توصیه معروفی خواهم اندیشید و بازهم تجربه خواهم کرد تا هرچه‌قدر که پهنای بی‌کران جهان ادبیات و دستانم اجازه دهند. سوالی که برای من باقی می‌ماند این است که چرا آقای معروفی آهنگ داستان را به ادبیات نوشتاری تغییر داده‌اند. آهنگ داستانم با ادبیات نوشتاری به‌هم ریخته است. من سعی کردم داستانم را در دهان راوی‌ام بگذارم و با زبان روایی نزدیک به مردم و خودم آنرا بیان کنم. به نظرم هرچه فاصله کمتر باشد بهتر است. مانند کارهای براتیگان.

۱۳۸۹۰۲۱۷

بعد از ایستگاه


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره بیست و شش)


آنطور که پاهایش را جفت می‌کند، آنطور که نگاه ملتمسانه‌اش را به راننده می‌دوزد، آنطور که دستانش را مانند همیشه در توجه نگاهی روی موهایِ بی‌قرارِ رنگ‌ شده‌اش می‌کشد تا هرچه بیشتر گُم کند فریادشان را در زیر حصارِ سیاهِ تنگ در برگرفته‌‌شان...

چند لحظه‌‌ی بعد راننده با مسافرانش تسلیم او ‌شدند.


۱۳۸۹۰۲۱۴

احتضار


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره بیست و پنج)


یک

در کشوئی باز می‌شود. صدائی به داخل می‌آید:

ـ آقایون کاکائو نمی‌خوان... کاکائوهای آدمکی با تاریخ انقضا!


دو

درمانده‌گی مسافران همراه با عصرِ خسته‌یِ همیشه در انتظارِ صدا، بی‌ثمر ‌ماندن تلاشِ چشم‌هایی برای دوختن صدا بر قامتِ‌ صاحبِ صدا، بیرون ‌زدن لبانی بی‌رنگ از حصارِ ماسکی سبز‌رنگ غافل از حصاری سیاه به قدمت سال‌ها، کشیده شده بر قامتِ‌ صاحبِ صدا.


سه

در کشوئی باز می‌شود. صدا خارج می‌شود.


۱۳۸۹۰۲۱۳

شبیه کافکا


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره بیست و چهار)


روی نیمکتی در پارک دو پسر جوان نشسته‌اند، ظاهرا منتظر دوست‌ِدختر یکی از آن‌ها. سر و صدائی از گوشیِ یکی از آن‌ها بلند است.

روی نیمکت مقابل آن‌ دو اما، دو پیرمرد نشسته‌اند و دوتای دیگر هم روبه‌رویشان ایستاده‌اند. به نظر، آن‌ها نیز منتظر یکی دیگر از جنس خودشان باشند چون مدام با او تماس می‌گیرند و محلی را که در آن قرار دارند به او اطلاع می‌دهند.
بین دو نیمکت یک باریکه‌راه فاصله است که گاه‌گاهی رهگذری با شتاب از آن عبور می‌کند.