۱۳۹۲۰۶۰۵

محنت‌نامه/ عاشقانه به روایت ارتفاع‌

عزیز جانی،
تو را این روزها فقط در خواب می‌توانم کنارت کنم. خواب‌ها بی‌قلمرواند و تو نیز. گفته‌ای از روزهایم بگویم که چطور می‌گذرند در نبودنت تا با من باشی. خب، طبیعتن همه‌اش ارزش نوشتار ندارد. و البته نوشتار هم اجازه‌ی این رقم کارها را نخواهدداد. می‌خواهم برایت از ارتفاع بگویم باز.
   می‌دانی، وقتی آرام‌ارام ارتفاع می‌گیری نمی‌دانی که خوشی چه دیریاب است. یعنی منظورم این است که می‌دانی ولی می‌خواهی یادت برود تا خوشی بیاید و بوزد. وقتی قدم به قله می‌گذاری و بعد مجبوری سریعتر ارتفاع کم‌کنی، پیدامی‌کنی که خوشی از چنگت گریخته. و بعد عجیب یادمی‌کنی شاه‌بیت پیرمرد عبوث ایرلندی را در گمگشتگانش: «نیاز به صعود بسیار فراگیر است. احساس آنچه جز یک رهایی دیریاب نیست...» ولی یک رهایی دیریاب یعنی چی؟ فکرمی‌کنم در رنجِ ارتفاع بشود سراغی از رگه‌اش گرفت: صعود که می‌کنی مدام رنج داری و بیزاری. به قله که می‌رسی رهاشده‌ای اما. رهاشدنی که پایدار نیست. رهاشدنی که سرآغاز گرفتاری است.
   بالا که می‌آمدم دست‌ راستم گنبدِ سفید بود و گرد و غبارِ دیدِ تا آنجا، بعد آب و هوا دگر شد. ابرها آمدند هی از بالای سرمان. حسودیم شد به سبکیشان. و به هستی‌شان. که می‌بارند و تمام. که بعد در دل ابری دیگر ابری دیگر شدن. هستی شدن. وجود داشتن. و ابرها آمدند. و ابرها رفتند. می‌آمدند و دوباره می‌رفتند. بعد دیگر نیامدند و ما هی می‌رفتیم. و بعدِ کمی ارتفاع که گرفتیم و ابرها نبودند، سنجاقک‌ها آمده‌بودند از شمال انگار. ایستادیم تا کمی نفس تازه‌کنیم. رفتم نزدیک‌شان. گفتم اینجا مرکز البرز است. شماها را با اینجا چه کار؟ با این ارتفاع؟ با این سنگ‌ها؟ نفهمیدند انگار. دو تا بودند. یعنی چندتا بودند. من با دوتایشان حرف‌زدم. رفتند کمی آنورتر. آخ! که ندیدی چه عاشقانه پشت یکدیگر بودند. (و بگویم که من دلم گرفت که پشتم نبودی) هر کدام یکی برای خودش داشت. خودشان را رو به شمال ـ‌می‌دانستند شمال کدام ور است‌ـ نگه داشته‌بودند. و مدام بال می‌زدند. سبک. بی‌دلانه. فکرکنم از پس ابرها آمده بودند. یا با اجبار باد و حالا داشتند خستگی درمی‌کردند تا باد بعدی بیاید. نمی‌دانم می‌دانستی یا نه که سنجاقک‌ها یکی از قدیمی‌ترین ساکنان زمین‌اند. میلیون‌ها پیش از ما. ما که آمدیم، آن‌ها با ملامت‌های بسیار خودشان را تطبیق داده‌بودند. و البته کوچک شده بودند. جایی خوانده‌ام که اجدادشان بسیار بسیار بزرگ‌تر از این حالایی‌ها بوده‌اند. گذر زمان کمرشان را خم‌کرده و کوچک شده‌اند. بادِ دیگر که از جنوب آمد سنجاقک‌ها با باد رفتند سمت شمال. انگار می‌دانستند. نگاه‌شان کردم. از بچه‌ها جاماندم اما با این‌حال یک دل سیر دیدشان‌زدم. خودشان را سپرده‌بودند به دست باد. سوار روی باد می‌رفتند.
   باد که آرام گرفت در راه قله بودیم. ارتفاع که گرفتیم، کمی بالاتر از ما، روی خط‌الراس، دو شاهین گویا، پشت به پشت هم رو به جنوب، رو به باد معلق‌بودند در هوا. معلق. ثابت انگار. بال‌ نمی‌زدند. بال‌هایشان را خلاف جهت باد گرفته بودند و خودنمایی می‌کردند به ما. شاید هم نه. در عوالم خودشان بودند و بی‌کار به ما. و بعد به یکباره سقوط دلپذیر. شیرجه می‌رفتند با حسادت من رو به دشت. کافی بود به بال‌هایشان کمی زاویه بدهند. که دادند. و بعد تمام. یک سقوط ناب. دلپذیرتر از عشق‌بازی ما. پشت به پشت هم. آنکه پشت بود گویی از بر بود حرکات محبوب را. همان را بدون حتی لحظه‌ای فکر و درنگ عملی می‌کرد و بعد اوج می‌گرفتند. اوجی که می‌گرفتند بر ما نامحرمان پوشیده می‌ماند... عجیب هوایت را کرده‌ام.

می‌بوسمت.
تا وقت دیگر، باشی به‌قرار.


۱۳۹۲۰۵۳۱

محنت‌نامه/ معشوقانه به روایت اوهام

به جان شیرینت سوگند!
سرشبی آمدم بنویسم، یعنی نوشتم، یعنی در ابتدای نوشتن بودم که زنگ زد که آقا کجایی؟! من ماندم و همین حس مسئولیت‌پذیری مزخرف. و زخم‌ها کشیده از آن، مانده به‌جا از جامعه‌ی همواره در حالِ گذارم. راستش دچار تنگیم کرده، ناجور. بگذریم.‌ با انزجار در درون و لبخندِ در ظاهر، رفتم به استقبال همسایه. پذیرایی به غایت بود. مردمان مهربان ساکن یک ساختمان. همه اهل ریا. و من هم. نشستیم دور هم. می‌دانی اولین بار نبود که می‌رفتم. این‌بار ولی مردان به زنان اذن دخول داده‌بودند. آنجا ولی پایین اطاق. تا گوشه‌ای بیتوته کنند. و نه حتی روی مبل‌ها که خالی مانده‌بود از اهالی مردان. مردسالاری نه به غایت ولی همچنان. می‌دانی که، گفته‌بودم شده‌ام دبیر مدیر ساختمان به خاطر همان حس مسئولیت‌پذیری مزخرف. به خاطر همین دبیری، خواندنم. القصه؛ بعد از چند کش و واکش و حرف‌های تکراری، و الخ!... رهایم کردند. که آمدم و دیدم رفته‌ای. دلم نیامد صدایت کنم. به نوشتن شدم. ادامه‌ی قبل از تلفن را می‌گویم. آنقدر نوشتم تا ته کشیدم. سیگاری به نیابتت آتش‌زدم و گرفتم به دو انگشت با یادت آنطور که می‌گیری. راستش لبخند تلخ و بعد حرمان از نبودنت. همانطور که دراز‌کشیده بودم، خیره ماندم به سر ملتهب و گیج‌آور سیگار که در تاریکی اطاق خودنمایی می‌کرد. سیگار را که تا ته رفتم گفتم بخوابم لابد. همیشه ملالم می‌آید چنین مواقعی. هرچند گفتمت بارها. اما این‌بار هم همان. ملال آمد و ماندم که چه کنم. سخت می‌خوابم این شب‌ها. نیک می‌دانی. در خواب هم بیدارم. می‌خواستم بیدارت کنم. دلم نیامد. سیگار دیگری آتش‌گرفتم. باز همانطور. گفتم باداباد! بگذار چشمانم را ببندم شاید شد. و بستم. و عجب آنکه کمی خوابیدم. و خواب‌دیدم بعد مدت‌ها. و چه خوب. پشته‌ای بود. کوه و دریاچه. برف و آدم و لبخند. خوشی و شادی. و ما بالای کوه. تو هم بودی. دیگران هم بودند. مسلط به دریاچه. چیزی شبیه به چشم‌انداز خرسان‌کوه در صعود به علم از جنوبش. مسابقات نمی‌دانم چه بود. ما حواسمان به شادی بود در ارتفاع. و من معشوق ارتفاع. هر که به ما می‌رسید از جایی که گویا مسابقه را شروع‌کرده بود کوله‌ای داشت که باز می‌کرد و چیزی برمی‌داشت و تعارف به ما. هر که می‌آمد همین می‌شد. همه هم با احترام. نفهمیدم چرا. بعد چند وقت یکی از آن‌ها که تعارف کرد رفتم پیشش. صدای خرت‌خرت برف تازه زیر پا لذت‌بخش. رو به شیب ایستادیم. شیب خطرناکی بود و پوشیده از برف. هوا اما آفتابی. از آن آفتابی‌های لذت‌بخش که اگر نجنبی بیایی پایین یخ‌ت می‌کند. می‌دانی‌ که؛ سخت گول‌زننده. مانند نوشتن. باری، رو به شیب کوله‌اش را گشود. چیزی درآورد. پنهانی داد به من. ناگهان باد گرفت. غوغا شد. تو ترسیدی. چند نفر آمدند جلو. ناگهان طرفی که چیزی داده بود به من خودش را به پایین پرت‌کرد. آن چند نفر به من رسیدند. گرفتندم. تو آمدی نزدیکم. حیران شده‌بودی. همچنان باد بود. می‌پیچید. می‌سوزاند. دانه‌ی برف‌های تازه را بلند می‌کرد و می‌کوبید رو صورتت. سرخ‌شده‌‌بودی. یکی از آن‌ها به من زد که هی! (آخر حواسم پیش تو بود) برگشتم. گفت دستت چه بود؟ گفتم دستم چه بود؟! گفت چه گرفتی از آن یارو؟ گفتم چه گرفتم از آن یارو؟! گفت مرا گرفته‌ای؟ گفتم یعنی چه؟! گفت جسدش را که پیدا می‌کنیم، آنوقت... گفتم آنوقت که چه؟! که تو آمدی جلوتر. مابین من و او. باد می‌زد. داد می‌زدیم و فریاد، تا واژه‌ها بیایند. طرف خنده‌ای کرد. خیال‌کردم تو را به استهزاء گرفته. طاقت نیاوردم. باد می‌زد. سوت می‌کشید از پشت گوش. مشتی حواله‌‌ی چانه‌اش کردم. طرف با باد رفت. تو ماندی و من. باد به یکباره قطع‌شد. سکوت شد. یا گوش‌هامان نمی‌شنید. نمی‌دانم. ولی سکوت بود. چشم‌انداز محو‌شد. همه‌جا سفید. همه‌جا سفید. سفیدِ سفید. سفید ولی نه مثل برف. تو حیران بودی. من خیره به لبانت که یخ کرده‌بود. که از من دفاع‌ کرده‌بود. دست‌کشیدم. ترک داشت. دست که برداشتم محو شد. لبانت... می‌دانی، از خواب پریدم. همه را نوشتم. البته می‌دانی با کم‌ و کاست. چاره چیست. همواره چیز زیادی را وقت نوشتن اوهام از کف‌می‌دهم.

تا وقت دیگر، باشی.

          

۱۳۹۲۰۵۲۷

محنت‌نامه/ تبیین یک شکست

قربانت گردم،
گِله‌مندی که وقتی نرفته‌ام به ارتفاع، چرا سراغت را نگرفته‌ام. می‌دانی من که جز تو و ارتفاع و نوشتن، کس دیگری سراغم نیست. و بگویم شب دردناکی بود. و بگویم و می‌دانی نوشتن از فاجعه در پس هر فاجعه تا چه حد سهمگین است. حقیقتش برای یک مرزبندی دعوت شده‌بودم. دعوت‌شده بودم و خود نمی‌دانستم. میزبان بود که نخواست تو را بگویم. گفتم یکی بیاورم با خودم. امتناع کرد. من هم رسم احترام و ادب به جا‌گذاشتم. القصه می‌گفتم؛ دعوت‌شده بودم به مرز‌بندی. میهمانی و تعمیرات و این چیزها بهانه بود. لابد ناچار بود بهانه بیاورد با خود گفتم. فکرمی‌کردم خلاصی می‌یابم به زودی. و به تو می‌آمیزم. اما نشد. می‌دانی مرزبندی‌ها که چطورند. و نیک‌ می‌دانی آدم مرزبندی نیستم (شاهد می‌خواهی:‌ در جلسه‌ی دو نفره‌مان با میزبان،‌ هوای تو به سرم می‌زد. و این به خاطر سخت‌ گذشتنم بود.) ولی چه‌کنم که سال‌هاست شده‌ام یک گوش بزرگ!... اما مرزبندی چرا؟‌ چون اگر بشود نام چیزی را که می‌خواهم بگویم یک شکست گذاشت، یک شکست به تمام معنا اتفاق افتاده است در یک شب میهمانی پایانی ماهِ مرداد برای یک مرد. یک شکست به وسعت شکستی نظیر شکست انقلاب مشروطه. خردشدن دلی به اندازه‌ی داغان‌شدن دل‌های مشروطه‌چی‌ها... خیال‌کن مردی بعد از هشتاد و هفت سئوال مکتوب، درست شنیدی:‌ هشتاد و هفت سئوال مکتوب، در یک مراسم خواستگاری رسمی (می‌دانی که منظورم چیست؟) دختر باکره‌ای را به زنی می‌گیرد که هر دو در دهه‌ی چهارم زندگانی خویش‌اند. در این سئوال‌ها چه چیزی باید نباشد که آن مرد را وادارد که در یک شب پایانی ماه مرداد پیش رویم بنشیند و از شکست در مرزهایش و عقب‌نشینی‌هایش بگوید؟ می‌دانی، فکرمی‌کنم این سوال می‌تواند اولین سوال در ذهن هر آدم عاقل و دردمندی باشد. اما من این سوال را نپرسیدم. چرایش را خوب می‌دانی. آن مرد گفت که پنج سالی از آن اتفاق عظیم هشتاد و هفت سوالی می‌گذرد. وقتی گفت سال‌ها را، خیلی ناجور احساس تنهایی کردم با او. وقتی خیال‌کردم و حس‌کردم چه کشیده در آن سال‌ها. که چند ساعتی نمی‌دانم چقدر به شکوه از ژنرال‌هایش در شکست‌ها گوش‌سپردم. که دیر شد. که سراغت یادم‌رفت. به جان عزیزت سوگند که هوای آغوشت را می‌کنم که این‌ها را آنجا بگویم... آخر می‌دانی برای مردی مردسالار که در یک جامعه‌ی پدرسالارِ گویا همیشه در حال گذار می‌زید، وقتی زنش تا پایان دومین ماه تابستان گذاشته و رفته‌باشد و او نیز مدام به کوچک‌شدن مرزهایش بیاندیشد، خب شکست رخ‌داده. شکستی آن‌هم در تمامی ابعاد وسیعش. این شکست آنقدر عظیم است که حاضرشده مانند یک مردِ سوداگرِ نظامِ پدرسالار، اجرت نظام و هزینه‌ی کالا را یکجا به صاحبش بدهد تا فی‌المجلس صیغه‌ی طلاق جاری شود. او آنقدر خرد و کوچک شده که تمام ژنرال‌هایش را مرخص‌کرده. چراکه از عهده‌ی باج و خراجش برنمی‌آمده. چراکه باج و خراج دخلی به چند ساختمان متروکه‌ی به‌جا‌ی‌مانده از آن نظام دیوسالار ندارد. چراکه باج و خراج را چه کار با ویرانیِ قلب... در خلال صحبت‌ها و انجام وظیفه مانند یک گوش بزرگ بودم ـ‌‌همانی که همیشه منتقدش هستی‌ـ که دریافتم آن سوالی که گویا غایب مانده در آن هشتاد و هفت اساس یک زندگی، سئوالی بوده محتمل درباره‌ی خودش. سئوالی هرچند کوچک اما وسیع به اندازه‌ی سال‌ها زندگی که اجدادمان با تمام هزاران سال ایدئولوژ‌ی‌هایشان مدام از دادن پاسخی جدی به آن تفره‌رفته‌اند و گویا ما نیز همچنان می‌رویم. شاید چون پرسشی درخور و جدی نداریم و نداشته‌ایم: ‌اینکه که هستیم، چگونه هستیم و چه می‌خواهیم در این عالم.

تا وقت دیگر، باشی.