۱۳۸۸۰۳۲۱

همزيستي

داستان كوتاه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ منفی یک)

به يادِ كالوينو


یک توضیح: این داستان از کارهای یکی‌ دوسال پیش منه، اون زمان کارهامو در 360 منتشر می‌کردم. به دلیل تعطیلی اونجا، بد ندیدم کارهای نسبتا بهتر و اونهایی که دوسشون دارم رو از این به بعد به صورت شماره‌های منفی (!) و البته با ویرایشی جدید در اینجا قرار بدم.


رييس ادارَمون امروز عذرمو خواست. حالا تو دفترش، نشستم روبروشو و بهش مي‌گم: «مدتيه ديگه عادت كردم هر روز كه بلند مي‌شم بالاي سرم يا زير پاهام سوسك ببينم. امروز جلويِ آينه وايساده بودم كه يكيشون اومد پايين آينه و همونطوري كه با موهام ورمي‌رفتم شاخكاشو تكون می‌داد و زُل زده بود بهم. اصلا ترس و مَرس حاليش نبود. از اون قهوه‌اي روشنا بود. ولي باور مي‌كنيد جنابِ رييس كه حتي مورمورمم نشد! جدی می‌گم به خدا! اجازه دادم همونجا وايسه. با خودم فكر كردم حق ندارم از اونجا بيرونش كنم. بالاخره اونم واسه خودش حق زندگی داره. کیه که منکر این قضیه باشه؟! اصلن قسمتي از خونه براي اون و امثال اونه ديگه».

ساكت و با تعجب نگام مي‌کنه اما من بدون توجه بهش پامو می‌اندازم رو اون يكی، بعد دستامو تو هم قلاب می‌کنم و با اعتماد به نفس خاصی ادامه می‌دم: «اين سوسكايي كه مي‌گم زياد بزرگ نيستن. حداقل تا اونجا كه من تصور مي‌كنم. از همين كوچولوها كه ممكنه تو هر كابينت و كمدي پيدا بشن. اَولاي اومدنم به خونه‌ی جديد، موقع بنايي و دستكاري خونه مورچه ميديدم ولي خب مورچه چيزِ زياد بدي نيس. قابل تحمله. مي‌شه باهاش كنار اومد. ولي سوسك كه اينطوري نيس. مي‌فهميد كه ها!... جناب رييس تصور كنيد وقتي خوابيديد داره رو بدنتون راه مي‌ره، اونم با چه سرعتي! بعد وقتي به يه برآمدگي از بدنتون يا يكي از مفصالتون مي‌رسه، وايمي‌سه و شاخكاشو براي پيدا كردن مسير دلخواهش تكون مي‌ده. وقتي رو برآمدگي وايساده، شاخكاش ديدنيه، بستگي داره عجله داشته باشه يا بخواد كُند حركت كنه، اگه عجله داشته باشه، اونارو تندتر تكون ميده و اگه عجله نداشته باشه يا دنبال غذا باشه معمولا كندتر تكونشون مي‌ده».
تو صندليِ رياستش فرو مي‌ره، پشتی رو می‌ده عقب و دستاشو قلاب مي‌كنه بهم. شاید داره فكر مي‌كنه مي‌خوام دستش بندازم يا واقعا قاطي كردم كه دارم اين حرفا رو جلوش مي‌زنم. ولي من با همون انرژيِ قبلي ادامه مي‌دم: «مي‌دونيد جناب رييس، زنم به قضيه اينطوري كه من نیگا ميكنم نیگا نميكنه. واسه‌ي اونا حقِ زندگيو اينطور كه من قائلم، قائل نيست. اولاش اونا رو هر جا ميديد جيغ مي‌كشيد، اونم با صداي بلند. الان كه فكرشو مي‌كنم، مي‌بينم سوسكا هم از جيغِ زدنِ زنم مي‌ترسيدن! آره اولاش مي‌ترسيدن. يعني جفتشون از هم مي‌ترسيدن. اما بعد از يه هفته، وقتي متوجه شدن جيغاش كاربردي نيس، یعنی خطری واسشون نداره، با خيالِ راحت به كاراشون مي‌رسيدن و اين زنِ بيچاره‌ي من بود كه از اونا مي‌ترسيد. مثلا وقتي داشت ظرف مي‌شست. تصورشو بكنيد جنابِ رييس ...» از رويِ صندلي بلند می‌شم و خودمو برايِ اجرايِ عمليِ ترسِ زنم آماده می‌کنم: «ببنيد مثلا داريد ظرف مي‌شوريد، البته اگه تا حالا شسته باشيد!، اينطوري...» دوتا دستامو تا جلويِ خودم بالا می‌آرم و ادامه می‌دم: «...و داريد همزمان به خريدهاي خونه و بدهكارياتون فكر مي‌كنيد كه يهو يدونه از همون سوسكايي كه خدمتتون عارض شدم، مياد و مثلِ چی از روبروتون رد ميشه. شما چه حالي بهتون دست مي ده؟» خوب معلومه كه نبايد منتظر جواب باشم، اونم با اين نمايشي كه به راه انداختم: «يعني منظورم اينه كه اگه جايِ خانومِ بنده باشين؟...آه! خب البته خودم گفته بودم، بله جيغ مي زنيد... حالا اينكه خوبه، يعني اگه فقط بياد و رد شه. اگه بخواد بره رويِ ظرفايي كه شستين چي؟ اونوقت بايد چي كار كنين؟ ها؟» کمی مکث می‌کنم تا هیجانم اثرشو بکنه و اونو به واکنش وادار کنه. اما از جاش جُم نمی‌خوره! «اگه هنوز جايِ خانومِ بنده باشين بهترين كار، مراجعه به همسري فداكار و مسئوليت پذير مثل بنده‌اس؟ نه؟ اينطوري اجازه مي‌دين هم همسرتون نقشِشو به عنوانِ يك ستونِ قابل اتكا و يه مردِ واقعي انجام بده و هم خودتون رو در نقشِ يك زن قابل اطمينان در زندگي كه مشكلشو فقط به همسرش ميگه، تو دلِ شوهرتون جا مي‌كنيد! در ضمن با همفكري و تفاهم ممكنه از پس يكي از بحرانهايِ مهمِ زندگي سربلند بيرون بياين!»
هیچ وقت اینجوری جلوی یه مافوق اعتماد به نفس نداشتم. همونطوري سرِپا ادامه می‌دم:

«حتما جناب رييس دارن از خودشون مي‌پرسن چرا از سوسك‌كش استفاده نكرديم؟ به استحضارتون برسونم كه يه مدت هم از انواع و اقسام سوسك‌كشها استفاده كرديم ولي فايده‌اي نداشت.
اون موقع بود كه زنم پاشو كرد تو يه كفش كه بايد از اين خونه بريم. ولي مگه با اين شرايط گروني و كارمندي ما دوتا امكان جابجايي بود! خوب معلوم بود كه نه. بنابراين تو دفعه‌هاي بعد يه جورايي ديگه جيغ نمي‌زد. با يه فحش خيلي مؤدبانه و با هر چي دم دستش بود اونارو فراري ميداد. مثلا وقتي كتاب مي‌خوند. اگه يه سوسك مي‌اومد و از وسط كتاب يا از روي كتاب رد مي‌شد كتابو با يه حركت سريع به بالا و پايين حركت مي‌داد يا سوسك رو فوت مي‌كرد. رفته رفته واكنشش آرومتر شده بود. مي‌شد گفت داشت همزيستي با سوسكها رو تمرين مي‌كرد. اين ماجرا به منم اميدِ بهتر شدن اوضاع رو مي‌د‌‌اد!» در همون حالت ايستاده ادامه می‌د‌‌م: «مي‌دونيد جناب رييس! شانس آورديم كه بچه نداريم. والا نمي‌دونم بايد چي كار مي‌كرديم. فرض كنيد سوسك رو صورت بچه‌تون راه بره يا مثلا تو گهواره يا جاي خوابش باشه! اونوقت به عنوان يه مرد بايد محكم در مقابل سوسك از زن و بچه‌تون دفاع كنيد! دست به يقه كه نمي‌تونيد بشيد. يكي دوتا هم كه نيستن بخواين بكُشيدشون، بازم ميان. اونوقته كه بايد مثل يه مرد شكست رو پذيرا باشيد. آره شما در مقابل سوسكها شكست خورديد. به همين سادگي. بايد مثل بقيه شكستها تو زندگي قبولش كنيد. ولي باز يه مشكلي هست. شما قبول مي‌كنيد ولي زن و بچه تون چي؟ ناچارا بايد آخرين راه رو انتخاب كنيد. يعني بايد از اين خونه بريد. ولي گروني، اين معزل حل نشدني تو جامعه‌ي ما ايرانيها جلوتون مثله يه ديو قد علم ميكنه. حالا اگه اينو ناديده بگيريم ـ فرض محال كه محال نيس؟ هس؟ ـ فصل تعويض خونه رو هم بايد مد نظر داشت. اگه تو فصلش نباشه تقريبا محاله. باز اگه اينم ناديده بگيرم مصيبتِ اسباب‌كشي رو داريم. آخه اسباب كشي ما اينطوري نيس كه بخوايم يه چيز رو بفروشيم و خيلي تر و تميز بريم خونه‌ی بعدي، نه! بايد همون آت و آشغالهاي قبلي رو بار بزنيم و ببريم تو خونه‌ي جديد، كه رو هم رفته قبول داريد كار زياد دلپذيري نيس؟»

احساس می‌کنم دهنم خشكه، به سمت ميز رييس می‌رم تا ليوانِ آب رو بردارم. همزمان هنگامِ برداشتنش، مي‌شينم رو صندلي قبليم، درست روبرويِ رييس:

«بگذريم. حالا كه كار به اينجا نرسيده. گفتم كه انواع سوسك‌كشا رو امتحان كرديم و فايده نداشت. يه چيزي يادم اومد كه بايد بگم جنابِ رييس. وقتي شروع به استفاده از سوسك‌كشا كرديم متوجه شديم سوسكا، خودشون رو دارن با اونا وفق مي‌دن. يعني ورژن عوض مي‌كنن! يا شايدم ورژنشون رو مقاومتر مي‌كنن. اين ورژن عوض كردن يا مقاوم كردن، شامل عوض شدن رنگ اصلي و بالايي اونا، اضافه شدن بال به قسمت پشتشون، سريع تر شدن و كوچكتر شدنشون بود. مثلا سوسك كش كيش‌ومات رنگ اونا رو به راه راه قهوه ايِ تيره ـ روشن تغيير مي‌داد. يا حشره كشِ تارومار نه تنها رنگشون رو به سياه ـ قهوه‌اي راه راه تغيير مي‌داد بلكه باعث می‌شد اونا پشتشون بال هم دربیارن. يعني يه فاصله‌‌ای در حدود دو تا سه متر رو پرواز مي‌كردند! ولي انصافا موقع پرواز بالهای راه راهشون زيبا ديده مي‌شد. با اين حال سوسك بودن ديگه، مي فهميد كه! دو تا سوسك‌كش قبلي به حالت اسپري بودن. وقتي اثر نكردن از سوسك كشهاي خميري و گچي به رنگ سفيد استفاده كرديم. بايد تبليغاتشو تو تلويزيون ديده باشيد جناب رييس! همونييه كه يه سوسكِ گنده‌ي سياه به خاطرش از تو چاه بيرون مياد بيرون و مي‌ره از اون گچِ سفيد رنگ مي‌خوره و بعد به پشت مي‌فته؟ تلويزيون كه نیگا مي‌كنيد جنابِ رييس؟...آه! منِ احمق رو بگوكه...خوب معلومِ كه نه! زندگي شما، حتما، با ما فرق ميكنه. شما وقتي برايِ ديدنِ تلويزيون نداريد كه... بگذريم. اين گچا يا خميرا، يه جور غذايِ سوسکه، كه ميگن مسمومه واسه‌ي سوسكا. منتها اينام اثر نكردن. سوسكا متوجه شده بودن اين يه تله‌اس و حالا دقيقا از جاهايي رد مي‌شدن كه خمير تو مسيرشون نبود. عده‌اي كه از اونجا رد مي‌شدن اعتنايي به خمير نمي‌كردن. عده‌اي هم كه پرواز بلد بودن راحت از اينطرف اتاق به اونطرف اتاق مي‌پريدن. ديگه داشت باورم مي‌شد كه سوسكا موجودات باهوشي‌ان. اصلا كي گفته خرگوشا باهوشن؟! يقين دارم اگه با خرگوشا اينطوري برخورد كنيد به جاي مقاومت يه جورايي خودشونو مي‌كشن. از اين مقاومتا و رنگ عوض كردنا و تطابق با شرايط فهميدم اراده‌ی حياتشون خيلي قويه. چون با اينكه ما با كف كفش يا اسپري يا هر چيز ديگه‌اي در حال كشتن اونا هستيم و تازه نه تنها ما، بلكه مارمولكا و هر حيووني كه سوسكا رو مي‌خورن حتي مورچه‌ها، در حال كشتن اونا هستن اما اونا نه تنها اين نوع زندگي رو ادامه مي‌دن، بلكه روز به روز بيشتر و بيشتر و كوچكتر و كوچكتر مي‌شن تا از پسِ هر ماده‌اي كه بخواد اونا رو از بين ببره، مقاوم باشن. يعني برتري كمي داشته باشن تا هر چقدر كه مي‌ميرن بازم وجود داشته باشن. و اين يعني اراده‌ي حيات».

شك نداشتم كه قيافه‌ي رييسم با اجرايِ اين نمايش توسط من قابلِ ديدن نبود. بنابراين نگام به پرونده‌ام و دستاش بود، تا ببينم امضاء مي‌كنه درخواستمو يا نه. وقتي دیدم دستاش همونجوري قلابِ تو هم، مي‌گم: «به عنوانِ يه مردِ شكست خورده از يك آزمونِ زندگي و به عنوانِ آخرين راهِ چاره، راهي آپارتمانِ طبقه‌ي بالا شدم. چون اون روز صُبش كه بنده اومدم بودم سرِ كار، گويا عیالِ بنده با همسايه‌ي طبقه‌ي بالا صحبت كرده بودن و ازشون راهِ حل طلبيده بودن. در نتيجه من رو راهي طبقه‌ي بالا كردن. همسايه‌ي بالايي ما يه پيرمرد پيرزنِ زهوار دررفته‌اي بودن كه بعد از فرستادن بچه‌هاشون به خونه‌ي بخت، با فروختنِ خونه‌ي درندشتشون، حالا با خيالِ راحت مي‌خواستن تو آپارتماني كه از آيِداتِ همون فروشِ خونه بود زندگي كنن. بنابراين به خودم قول دادم زياد بابتِ جريانِ سوسكا اذيتشون نكنم. فرض كنيد اولين باره كه مي‌خواين همسايتون رو ببينيد و قراره در موردِ يه موضوعي مثِ مقابله با سوسكا باهاش صحبت كنيد. اگه خودتون تو اين وضعيت باشين چطوري مي‌شين؟»

فكر مي‌كردم الان اگه به قيافه‌ي رييس نگا كنم، حتما از خشم قرمز شده. اما اشتباه مي‌كردم، همونجوري راحت و بدون هيچ حركت اضافه‌اي تو صندليش فرو رفته بود و به بدبختياي من، مثِ يه رمانِ پر كش و قوس گوش مي‌داد: «وقتي از آخرين پله بالا رفتم لباسامو مرتب كردم. در زدم. سه بار. پيرمرد از پشت در پرسيد:
«كيه؟» گفتم: « همسايه‌ي جديدِ طبقه‌ي پايين. عرضي داشتم خدمتتون». در رو باز كرد. لباسِ راحتيِ ارزون قيمتي تنش بود. از اون لبخندا به لب داشت که مث فحش دم غروب هر همسایه‌ای ممکنه بابت مزاحمت به اونیکی بده! مي خواستم مقدمه بچينم كه انگار از زور زدنم واسه مقدمه چيدن فهميد چه مرگمه. بدونِ هيچ صحبت اضافه اي و بدونِ اينكه به تو دعوتم كنه، گفت: «از دسِ سوسكا جونت به لبت رسيده، نه؟» حالتی به صورتش گرفته بود که یه فاتح جنگم به خودش نمی‌گرفت! گفتم:« آره! مي دونيد...». دنباله‌ي حرفمو گرفت: «مي دونم. زنتم خسته شده از اين زندگي، ميدونم، همه چي رو مي دونم! همه نوعي سوسسك‌كشي رو هم امتحان كردين ولي جواب نداده. اينو هم ميدونم». احساس كردم ضمن اينكه حوصله‌ی حرف زدن با من رو نداره احتمالا همسايه‌ي قبلي هم به خاطر همين مشكل پيشش اومده بوده كه اينطوري همه چيز رو مي دونه. تو اين فكرا بودم كه يهو يه سوسك كوچيكِ راه راهِ قهوه‌ايِ بالدار از چارچوبِ در بالا اومد و به مسيرش به سمتِ بالا ادامه داد. وايساد و بعد از بررسيِ وضعيت، يه پرشِ موفقيت آميز به اونيكي چارچوبِ در داشت و رفت تو خونه. پيرمرد همونجا آروم و بي صدا وايساده بود و اجازه داد مسيرِ حركت سوسك رو دنبال كنم. وقتي نگام رو از سوسك گرفتم با اشاره‌ی دست به سوسک و مسیرش، گفتم: «بهشون اجازه مي‌دين همينطوري راحت برن تو خونتون؟». با يه لبخند كه اين دفعه به نظر حاکی از رضایت به خاطر درک عمیق من بود، گفت: «خب آره! همزيستيه ديگه، اونا و ما...».

مثِ اينكه يك نفر داره صدام مي‌زنه... آه! آره منشي رييسه، مي‌گه نوبته منه و انتظار برايِ ديدن رييس به سر اومده. حالا مي‌تونم برم پيشش. موقع رفتن به اتاقِ رييس بهم ميگه: «پرونده‌تون برايِ انتقاليه ديگه، درسته؟» با سر تأئيد مي‌كنم و مي‌رم تو.


۱۳۸۸۰۳۱۲

وقتی برق می‌رود...



مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ شش)


دیگران ایستاده‌اند و زُل‌زده‌اند به صفحه‌ی دیجیتالی که حرکتش را آغاز می‌کند. آرام و منظم. گویی مدت‌هاست که انجامش می‌دهد: مو به مو، پشت ‌سر هم و با کهولتی برازنده‌ی دستانش. نه شتابی دارد برای پا‌به‌پاشدنِ دیداری، و نه چشمانی که دوخته شده باشند به جایی در انتظارش. همانطور که پیش می‌رود، دستکش‌های نایلونی و مچاله‌شده‌ی یکبار‌مصرفش را از جیب مانتوی خاکستریش بیرون می‌کشد. به نظر، تاب پوشیدن‌شان را ندارد. چند‌باری پسشان می‌زند. وقتی دست‌ها مغلوب‌ می‌شوند به انتهای راه رسیده است. خم می‌شود. دست‌ها را، جلوتر از پاها، بر روی بدن سرد پله می‌گذارد. در همان حالت کمی در موضعش جابه‌جا می‌شود تا تعادلش را بازیابد، درست مانند کودکی که می‌خواهد آغاز کند هستیِ چهار دست و پایش را. یک پا را ستون می‌کند و پای بعدی را با مهارت خاصی زیر شکم خود جمع می‌کند و روی پله‌ی بعدی می‌گذارد. دست مخالف را حرکت می‌دهد روی پله‌ی بالاتر. زیر لب وردی یا شاید هم دعایی می‌خواند تا کوتاه شود مسیر. روی پای جلوییش بلند می‌شود و با دست مخالفش خود را بالا می‌کشد. جای پا و دست‌ها را عوض می‌کند و تا پاگرد به همین ‌شکل به صعودش ادامه‌ می‌دهد. آنجا که می‌رسد گویی تازه کشف کرده که چه خوب است سپردن کمی از وزن بدن خسته‌اش بعد از سالیانی دراز، به دست‌ها...