۱۳۸۸۰۸۰۹

باغچه

فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره شانزده)

ابتدا که به جایش نگاه کرد آنجا را نشناخت. کمی جلوتر رفت. نه، جای هیچ‌شکی نبود. موزائیک‌های نو، شیک و نرم سرجایشان نشسته بودند:

ـ محسن... محسن...

ـ هوم...!

ـ این گل‌دونایی که اینجا گذاشتیم جاشون بَده!

ـ خودت گفتی اونجا بذاریمشون واسه اینکه...

ـ می‌دونم. اما الان که اومدم ردشم، به نظرم... پاشو بیا جاشونو عوض کنیم!

۱۳۸۸۰۸۰۸

دلهره

فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره پانزده)


سوز باد دست‌هایش را گزید. آن‌ها خود را بی‌اختیار در آغوش یکدیگر کشیدند. چون گرمای یکدیگر را کافی ندیدند با درهم تنیدنی ناگزیر خود را مقابل دهانش یافتند. او، آنچه باقی مانده‌ بود از گرمای نفس را به رویشان گشود و بعد به حال خود رهایشان کرد. کمی چرخید و خود را از قاب شیشه‌ا‌ی روبرویش بیرون کشید. با خود اندیشید:

ـ«کاش می‌شد آرامشی داشت شبیه آرامش راننده‌های این ولو‌ها وقتی نشستن و دارن غذا می‌خورن. اونا از یه چیز کاملا مطمئنن: ماشینشون بدون اونا جایی نمی‌ره.»