۱۳۹۴۰۲۰۵

1335

اشاره: نوشته‌ی زیر یک تمرین است برای ادبی نوشتن که به سفارش گردون نوشتم که آنچنان هم سفارشی درنیامد خوشبختانه و فریاد دستیار را درپی داشت وقتی کوتاه شده‌اش را برایشان فرستادم. امروز بعد حدود سه هفته‌ای گذشته از ماجرا نگاهش که می‌کردم، دیدم اصلش را دوست دارم و با کمی ویرایش ارزش چاپیده‌ شدن در بلاگ را دارد.

دقیقی گفت: «کیف!... مهندس کیف!»

تا که شدم بردارم، بوی دود می‌آمد. راست که شدم، دقیقی نبود. باید می‌رفتم. دود تخت سینه‌ام راه‌می‌رفت. صدای آژیر می‌آمد. سربرگرداندم؛ رفته‌بود لای جمعیت که سر کوچه دور ویرانه جمع ‌شده‌بودند. بغضم‌ ترکید. گفتم باید تاشده رفت. سربرگرداندم باز، تا روبه‌روم و ته کوچه را ببینم که کجام. همان کوچه بود که مدام علیه‌شان اعلان جنگ می‌دادیم؛ کوچه‌ی عراقی‌ها. دود بیشتر ‌شد. از پایین می‌آمد. چاره‌ای نبود. همانطور تاشده که می‌رفتم خوردم به چیزی. دقیقی بود. فریاد‌زد: «کیفو ورداشتی؟» با دست راستم که آوردمش بالا نشانش دادم. هُلم‌داد جلوی خودش رو به پله‌ها. به‌یکباره نیرویم زیاد شد. دویدم. دود بود. می‌دویدیم. عراقی‌ها با دوچرخه می‌‌آمدند از تهِ کوچه‌ دنبالمان. فرز و چالاک. بازیِ جنگ می‌کردیم به زمانه‌ی جنگ. سلاح‌مان سنگ بود و آب‌ جوش. جمع‌کردن سنگ کار آسانی نبود. زمین اطرافمان پر آسفالت بود. همه‌جای ظهرها کارمان جمع‌کردن سلاح بود بعدِ مدرسه که پدر و مادرها باهم ورمی‌رفتند. اما نداشتم. تنها بودم و روی دوشم کیف مدرسه. «چه غلطی ‌می‌کنی؟...کیف!»؛ دستم را گرفته‌بودم به نرده‌های آهنی که داغ‌بود و کله‌پا شده‌بودم. سرم را گرفتم. چیزی بود. گرم ‌بود. سنگ بود. از کمین عراقی‌ها در پشت‌بام بود. «برو! برو! برو!» می‌رفتیم به دو جا که سنگ داشت. یکی پارک محله‌مان، دیگری جاهایی که موشک خورده‌بود. نگاهم به بالا بود حواسم پیش کیف. از روی خرده‌ شیشه‌های پاگرد ردشدم. دود بود. دو طبقه‌ی دیگر مانده‌بود. آتش زبانه کشید. دویدم. سکندری خوردم تا انتهای پله‌ها. داغ بود. دود بیشتر ‌شد. آژیر هم. به ته کوچه نزدیک بودم. آتش تیزتر زبانه‌کشید. نیم‌خیز شدم. دقیقی فریادزد: «کیف؟!» باید می‌رفتیم. یک طبقه‌ی دیگر مانده بود. اشکم درآمده‌بود. جلوم را با دست می‌دیدم. داغ شدم. خیس شدم. ته کوچه بودم. دود بود. می‌دانستم دست راستی می‌خورد به کوچه‌ی خودمان. همسایه بودیم با عراقی‌ها. «فقط همین یه پاگرد.» پیچیدم. عراقی‌ها نه، مردم می‌دویدند خلاف من: حیران ویرانه‌ی موشک. «برو! برو! برو!» رفتیم. از در در‌آمدیم. داغ بود. آب بود. از بالا ‌ریخت روی سرمان. دقیقی زد روی شانه‌ام. سربرگردانم؛ اشاره‌ی دستش را دنبال کردم: کیف نبود.