۱۳۸۷۰۷۰۷

سینما یعنی فلسفیدن (۵)






بررسی جایگاه تفکر در سینمای برگمان، با...

(قسمت آخر)

شخصيت ارباب با بازي ماكس فون سيدو، از شخصيتهايي است كه برگمان دوست دارد سؤالات خود را در درون صحبتهاي او قرار دهد يا در واكنشها و اعمالش نسبت به اتفاقهاي اطراف. در فيلم «مُهر هفتم» او يك شوواليۀ خسته از جنگِ قرن پانزدهم (دنبالۀ جنگهاي صليبي) در اروپا است. او در بازگشت از جنگ، ضمن همسفر شدن استعاريش با مرگ، به بيان سؤالات فلسفي خود مي‌پردازد. او زانو زده در كليسا، در سكانسي كه مرگ در جايگاه اعتراف گيرندگان (جايگاه كشيش) ايستاده، مي‌پرسد: «غير قابل تصور است كه انسان بتواند با احساسش خدا را درك كند. به راستي چرا خدا خودش را در هالۀ نيمه مه‌آلود نويدها و معجزه‌هاي نامرئي مخفي كرده است؟ ما چطور مي‌توانيم به مؤمنان اعقاد داشته باشيم در حاليكه خودمان ايماني نداريم؟ چه خواهد گذشت بر ما كه مي‌خواهيم ايماني داشته باشيم ولي نمي‌توانيم؟ چه بر سرشان مي‌آيد آنهايي كه نه مي‌خواهند ايماني داشته باشند و نه مي‌توانند؟ چرا نمي‌توانم ميل به خدا را در درونم نابود كنم؟ مي‌خواهم او را از قلبم بيرون كنم اما او با اين واقعيت ساختگي باقي‌مانده است. از چنگش خلاصي ندارم.» و كشيش كه در واقع همان مرگ است، پاسخي براي سؤالات او ندارد. او در جواب شوواليه تنها به شك او مي‌افزايد. آنجا كه شوواليه مي‌گويد: «مي‌خواهم اطمينان داشته باشم نه اعتقاد و حدسيات. مي‌خواهم كه خداوند دستش را به طرفم دراز كند، از چهره‌اش پرده بردارد و با من حرف بزند... . اما او سكوت مي‌كند. از دل ظلمات صدايش مي‌زنم و گاه احساس مي‌كنم كسي آنجا نيست.» مرگ در پاسخ مي‌گويد: «شايد هم واقعا كسي آنجا نباشد!» برگمان نمي‌خواهد از او يك ياغي عليه مذهب بسازد. ارباب فقط مي‌خواهد مطمئن شود .

ارباب قاتلين دختر خود را در اختيار دارد. حال او چه مي‌كند؟ و شايد سوال اصلي برگمان: «وقتي يك مرد مؤمن به خدا در يك موقعيت پيچيده قرار مي‌گيرد آيا همانند آنچيزي عمل مي‌كند كه مذهب دستورش را داده، يا نه تنها به غريزه وفادار مي‌ماند؟» حال اين سؤال را از خودمان مي‌پرسم: آيا ما تا زماني به فرامين مذهبي عمل نمي‌كنيم كه به نفعِ ما باشند؟ برگمان مي‌خواهد روراست باشيم: ما معمولا زماني كه مي‌بينيم منافع‌مان در خطر است به حكمِ غريزه برمي‌گرديم و به او گوش مي‌سپاريم. در تاريخِ مذاهب شايد تنها معدود كساني نظير ابراهيم پيامبر پيدا شوند كه به حكمِ غريزه بي اعتنا بوده و فقط خدا را در نظر داشته باشند.

ارباب دختر خود را از دست داده است. تنها كسي كه در زندگي به او عشق مي‌ورزيده. او را نه تنها از دست داده كه به او قبل از مرگ، تجاوز هم شده. تجاوزي كه به خاطر سفري برايِ انجام اعمال مذهبي بوده. حال ارباب به فرامين مذهب در مورد بخشش و مدارا با گناهكاران گوش مي‌كند يا چون خدا درِ مغفرت و توبه را بازگذاشته و مي‌توان به اميد بخشش او از بندگانش انتقام گرفت به غريزۀ انتقام در مقام پدر؟ اگر اينطور است، پس ديگر انسان را با مذهب چه‌كار؟ مگر مذهب براي كمك به انسان در شرايط پيچيده نيامده است، پس چرا از كمك بازمي‌ماند؟

سكانس كشتن چوپانان توسط ارباب نيز سكانسي معمولي نيست. ارباب ابتدا حمام مي‌كند (استعاره از رجعت به بدايتِ پاكِ انساني). او خود را پاك مي‌كند تا بتواند به دور از خشم و كينه تصميم بگيرد. بعد با گرفتن چاقوي قصابي آشپزخانه از اينگري ـ‌كه حالا برگشته و درخواست قصاصِ خود از ارباب، به خاطر حسادت به كارين و عدم جلوگيري از اتفاق روز گذشته را داردـ به اتاقي كه چوپانان هستند مي‌رود و تا طلوع آفتاب صبر مي‌كند. سپس آنها را بيدار مي‌كند و با كشتن يك به يك چوپانان و حتي پسرك نوجواني كه در پناه بانوي خانه آرام گرفته، به قوانين مذهبي كه يك عمر مورد پذيرش، احترام و انجام آنها بدون هيچ چون و چرايي بود، پشت‌پا مي‌زند. او سه نفر را به خاطر مرگِ دختر خود از بين مي‌برد. سه نفري كه، دو نفر از آنها حداقل از كشتن و تجاوز به دخترش مبرا هستند. او يك ياغي مي‌شود: انتقام و ادامه حيات. چوپاني كه به كارين تجاوز كرده و با چوب بر سرش كوفته است، در حالتي مصلوب (شبيه عيسي) جان مي‌دهد (آيا او با اين طرز مُردن تطهير مي‌شود؟)، برادر بعدي در آتش مي‌سوزد و پسرك توسط ارباب به ديوار كوبيده مي‌شود و جان مي‌دهد. سپس ارباب در حاليكه بر بالاي جسد پسرك زانو زده، به دستانِ لرزان خود مي‌نگرد. دستاني كه تا چند لحظۀ پيش حمد خدايِ يكتا را مي‌گفت و حال به خونِ سه انسان آلوده شده است. او بعد از انجام عمل غريزيش، دوباره رو به سوي مذهب و خدايِ خويش مي‌كند: «خدايا آنان را بيامرز!»

براي هراسِ او، براي تنهايي او در اين عذاب، چاره‌اي جز اين رو‌كردن مجدد به سوي پروردگارش وجود ندارد. رجعتي كه در سكانس پاياني و بعد از پيدا كردن كارين تكميل مي‌شود. او در حاليكه در كنار جسد دختر خود زانو زده (باز هم حضور آب در اين سكانس خودنمايي مي‌كند: اعتراف و توبۀ ارباب از عمل خويش، صادقانه و از رويِ نهاد پاكِ خويش است): «خدايا، ديدي خدايا! مرگِ فرزند بي‌گناه من و انتقام منو. تقصير تو بود. من تو را درك نمي‌كنم... . اما الان ازت طلب بخشايش مي‌كنم. راه ديگه‌اي براي آشتي دستانم با خود نمي‌شناسم. راه ديگه‌اي براي ادامۀ حيات نمي‌شناسم. بهت قول مي‌دم خدا، بهت قول مي‌دم، همينجا، كنار جسد فرزندم بهت قول مي‌دم در طلب بخشايش گناهانم كليسايي بسازم. همينجا كليسا را مي‌سازم. كليسايي از سنگ. با همين دستان خودم.» اينطور كنار آمدن با گناه خود، اين عجز و لابۀ ارباب به درگاهِ پروردگارش مخصوص او نيست. همۀ ما در برحه‌اي از زندگي خود شايد دچار موقعيتهاي پيچيده شويم (حالا شايد نه بدين شكل!). ما در برخورد با اين موقعيتهاي پيچيده چه مي‌كنيم؟ آيا مانند ارباب عمل مي‌كنيم؟ پاسخ متفكرِ هم‌عصرِ ايتاليايي را در اين زمينه مرور مي‌كنيم. ُامبرتو ِاكو مي‌گويد: «انسانها در واقع حيوانات اهل دين و ايمانند. به لحاظ روحي‌ـ‌رواني دشوار خواهد بود كه آدمي بدون آن اميد و توجيهي كه دين در اختيار او مي‌گذارد، همچنان به زندگيِ خود ادامه دهد... . من به عنوان يك كاتوليك بزرگ شده‌ام و با آنكه ديگر كليسا را كنار گذاشته‌ام، اما در ماه دسامبر، طبق رسم همه ساله، قطعات ماكت طويلۀ مسيح را براي نوۀ پسري‌ام سرهم خواهم كرد. همانگونه كه پدرم آنرا براي من درست مي‌كرد. من براي سنت‌هاي مسيحي احترامي عميق قائلم، سنت‌هايي كه به عنوان مناسك و آداب كنار آمدن با «مرگ»، هنوز هم معناي بيشتري دارند تا جايگزينهاي صرفا تجاريشان.»

در انتها لازم مي‌دانم به پايان سكانس اعتراف ارباب هم بپردازم. برگمان تصويري استعاري و تئاترگونه (نمايشنامه‌هايي كه او در تئاتر كارگرداني كرد بيش از دو برابر فيلمهاي سينماييش بود) از كل اهالي خانه ارائه مي‌دهد: در حاليكه پدر و مادر كارين جسد دخترشان را بلند مي‌كنند، از زير سرش چشمه‌اي شروع به جوشيدن مي‌كند. اين همان «چشمۀ باكره» است. هماني كه برگمان اعتقاد به آنرا در جاي جاي فيلمهايش مي‌گنجاند: اعتقاد به هستي و بدايتي پاك در نزد انسان. اين هستي توسط ماست كه آلوده شده است. توسط همان نخستين انسان. كارين با قرباني شدنش كفارۀ گناهان جمع مي‌شود همچون عيسيِ مصلوب بر صليب. اينگري در نمايي بسته، مشتي آب از چشمۀ باكره بر صورت مي‌زند تا پاك شود و از گناهان مبرا. ولي اي كاش فقط كارين براي قرباني شدن كافي بود.



پايان