۱۳۸۹۰۷۳۰

حکایت تشخیص‌های دردناک یک راوی

از دفتر يادداشت‌هاي متفرقه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و یک)

بررسی تحلیلی داستان «مجلس ضربت‌زنی»، نوشته‌ي علی سرکاری

«نویسنده مجبور است به جهان ذهنی خویش وفادار بماند؛ حالا هرچه که باشد.»

رضا قاسمی

گفتگو با اثر را ابتدا از فرم شروع می‌کنم و در ادامه و در خلال آن به محتوا می‌پردازم. چراکه معتقدم این‌دو از هم جدا نیستند همانطور که در ذهن نویسنده و هنگام شکل‌گیری اثر از هم جدا نیستند. فرم و محتوا هرچه که باشد تلاش و کوششی است که نویسنده برای پیاده‌کردن اثر انجام می‌دهد. هرچند بر طبق برخی نظریات ادبی به آنچه در ذهن نویسنده است فقط نزدیک می‌شود و هیچ‌گاه خود اثر نمی‌شود. و اما داستان:

مجلس ضربت زنی

همین طور گوشه ی خیابون نشسته بود و بی خیال به اطرافش نیگا می کرد. انگار دنیا اصلن به تخم های بزرگش هم نبود! در و دیوار پر بود از پارچه های سیاه با نوارهای سبز رنگ. حرکت های سرش که به منظور تماشا کردن اطراف انجامشون می داد هرگز نظم و استمرار گردش وضعی فکش رو نداشتند. اما توی کل حرکاتش یه چیز مشترک وجود داشت: بی توجهی! اگه می خواستی خیلی روی فکش حساب کنی احتمالن اون رو جزء بی مهره ها طبقه بندی می کردی اما زانوهای پینه بستش که زیر شکم کثیفش جمع کرده بودشون اجازه ی همچین تفکری رو ازت می گرفت. باخودت فکر می کردی الانه که یه تیکه استخون از زیر پوست نازک اون ناحیه بیرون بزنه. زیر شکمش مجلس بزم مگس ها به راه بود. اما اون مگس های سمج ذره ای روی اعصابش اثر نداشتند. توی سرش که فاصله ای نسبتن زیاد از بقیه بدنش داشت هیچ اثری از رنج نبود. اگه اون گردن دراز رو اون بین نمی دیدی، امکان نداشت فکر کنی که اون سر و بدن می تونن اصلن ربطی به هم داشته باشن. شاید درد و رنج هایی که به زور از طریق اعصاب گردنش به مخش می رسیدن، توی دهنش جویده می شدن و راهی روده هاش می شدن. شایدم تخم هاش! جالب این بود که هیچ چیزی به این راحتی ها توجهش رو جلب نمی کرد. فکر نمی کنم تا حالا به جایی خیره شده باشه. نگاهش بی تفاوت از روی همه چیز می لغزید. اگه تمام مصیبت های بشر رو یه جا در غالب یه تعزیه ی سوزناک می شد براش تعریف کرد حتی ریتم جویدنش رو عوض نمی کرد.

صدای سنج و طبل و هیاهوی جمعیت به قدری نزدیک شده بود تا بتونه افکارم رو از هم ببره. همه چیز کم کم داشت برای مراسم آماده می شد. دود اسفند همه جا رو پر کرده بود. افرادی سینی به دست آماده پذیرایی از جمعیت عزادار بودند.

وقتی دوباره چشمم بهش افتاد، دستمال سبزی جلوی صورتش بسته بودن. چرا سبز؟ مگه اون هم جزء نقش های تعزیه بود. شاید نقشی که لحظاتی بعد قرار بود بازی کنه این طوری دراماتیک تر می شد. دستمال سبزاونقدرها که می شد حدس زد روی اعصابش اثر نداشت. سرش هنوز به اطراف می چرخید.

دسته های عزادار به سر خیابون رسیدن. صدای سنج و طبل دیگه داشت کر کننده میشد. جمعیت تا نزدیکی محلی که حیوون رو بسته بودن اومد و همون جا ایستاد. دیگه نمی شد درست دیدش. ریتم عزاداری هی تند و تندتر می شد. مدتی این ریتم تند تاثیر گذار ادامه داشت. زنجیرها با هم برق زنان روی هوا پخش می شدن. حتمن اون پارچه سبز رو برای این لحظه ها بسته بودن تا یه وقت جمعیت سیاه پوش عصبیش نکنه.

یه جوون حدودن سی ساله که ظاهر یه لات بی سر و پا رو داشت با آستینای بالا زده در حالیکه چاقو و چاقوتیزکنی تو دستش بود از بین جمعیت به سمتش رفت. رگ کلفت سبز رنگی از زیر آستین سیاهش با حرکت دستاش روی بازوی سفت و برجستش حرکت می کرد. رگ های گردن جوون از زیر یقه پیرهنش با ریتم آدامس جویدنش پیدا و پنهان می شدن. خونسردی جوون آدم رو عصبی می کرد. رفتارش شبیه آدم هایی بود که توی یه کار از همه با تجربه ترن! قاتل و مقتول شاید به اندازه ی هم خونسرد بودن ولی یه قاتل هرگز بلاهت و معصومیت مقتول رو نداره. ریتم عزادارا که تند شده بود نمی تونست بیش از این ادامه پیدا کنه. توی همین هیاهو نمی دونم چی شد که حیوون یهو تصمیم گرفت بایسته. حالا خوب می شد دوباره دیدش. نگاه جوون به سمت مرد میانسالی بود که آروم کناری ایستاده بود. دیگه نمی شد حیوون رو سر جاش نشوند. مرد میانسال با سر اشاره ی معنی داری کرد. عزادارها خسته و عرق کرده بودند. جوون چاقو و چاقو تیزکن رو چند بار به هم مالید درست با ریتم آدامس جویدنش. بعد چاقو رو به محل تلاقی گردن حیوون با بدنش برد. دستش حرکتی کرد که به یه اندازه ظریف و قوی بود. دستش تا نزدیک بازوش سرخ از خون شد. حیوون که تیزی و سردی چاقو رو خیلی دیر احساس کرده بود، سعی کرد به سمتی بره. گردنش که تقریبن نیمیش بریده شده بود به یه طرف تا شد. عزادارها متوجه رمیدن حیوون ذبح شده شدند. صدای داد و فریاد قاتی صدای عزاداری شد . کم کم که همه متوجه شدن صدای داد و فریاد جایگزین صدای عزاداری شد. همه سعی می کردن از مهلکه دور بشن. هر کی به یه سمتی می دوید. ازدحام جمعیت باعث شد مرد مسنی که کنارم ایستاده بود پاش تا زانوی توی جوی آب پر از خون و لجن فروبره. چند نفر کمک کردن تا از تو جوی آب بیرون بیاریمش. چند تا از پذیرایی کننده ها سکندری خوردن و لیوان های شربت توی هوا ول شد. صدای جیغ و گریه بچه های کوچیک که تو بغل بزرگترهاشون بودن از هر سو بلند بود. خلاصه یه محشر واقعی شده بود. یه تعزیه مستند.

به کمک چند تا از عزادارا که دسته ی زنجیرهاشون رو مثل شمشیر توی شلوارشون فرو کرده بودند ترتیب حیوون نیمه جون رو دادن و انتقام این بلوا رو حسابی ازش گرفتن. کم کم فضا کمی آروم تر شد. با شلنگ آب اطراف لش حیوون رو که بیش از حالت معمول خونی شده بود رو شستن. بدن حیوون هنوز تقلا داشت. مگس ها سر کارشون بر میگشتن و پذیرایی کننده ها از راه می رسیدن. هر کی یه گوشه گلویی تازه می کرد. بعضی که فکر می کردن ماجرا رو بهتر دیدن اون رو با آب و تاب برای بقیه تعریف می کردن. تن بزرگ حیوون رو روی وانتی انداختن تا غذای شب عزادارها آماده بشه. سر حیوون هنوز کنار جوی آب بود و زبونش لای دندوناش جا مونده بود. فکش دیگه حرکتی نمی کرد. فک شکارچی که جمعیت کمی دورش کرده بودن تا از ماجرا سر در بیارن هنوز می جنبید. جوون آدامسش رو توی جوی آب تف کرد. او هم باید مثله بقیه گلویی تازه می کرد.

بازنویسی، مهر ماه ۸۹

تهران ـ شاهین شمالی

همانطور که مشخص است داستان از زبان راوی اول شخصی روایت می‌شود که خودش هم در لحظه‌ی اتفاق افتادن ماجرا و شرح‌دادنش در بطن حادثه حضور دارد. زاویه‌ای که بسیار حساس بوده و هر‌آن احتمال فروغلطیدن به این ورطه وجود دارد که تشخیص‌ها و نتایج ماجراهای داستان توسط نویسنده و از زبان راوی داستان به خواننده تحمیل شود. یا زیاده‌گویی‌ها و به حاشیه رفتن‌های بسیار و دور از خط روایی داستان ـ‌مانند آنچه در نویسنده‌های نسل بیت آمریکا که همه‌جا نه، اما گاه‌گداری در این یا آن داستان‌شان (به عنوان مثال «در رویای بابل» براتیگان) مشهود است‌ـ به آن لطمه‌ وارد آورد.

ایام، ایام عزاداری است. اینکه واقعه‌ای که راوی قصد بازگویی‌اش را دارد در چه موقع از ماه قمری یا چه روزی از آن روی می‌دهد،‌ به وضوح اشاره نمی‌شود اما از نشانه‌هایی که راوی به دست می‌دهد باید ماه محرم باشد: «در و دیوار پر بود از پارچه‌های سیاه با نوارهای سبزرنگ.» کل واقعه شاید در نیم‌ساعت و یا حتی کمتر روی می‌دهد. این عدم اشاره مستقیم راوی به روزی خاص و یا ساعتی خاص در یک روز، علتش می‌تواند این باشد که شاید نویسنده ـ‌لازم است بگویم که نویسنده با راویِ اثر یکی نیست و در ادامه نیز هرجا از این دو نام می‌برم، این دو را جدا می‌دانم‌ـ می‌خواهد چیزی را که می‌گوید و دغدغه‌ای را که با آن اثر مورد بحث در ذهنش شکل گرفته، به کلِ مراسم‌هایی از این دست تسری دهد.

دوربین راوی ابتدا بر روی حیوانی (که با توجه به نشانه‌هایی که راوی از آن به دست می‌دهد، باید شتر باشد) زوم است که قرار است در این مراسم قربانی شود یا به تعبیر راوی در پایان داستان «شکار» شود. نویسنده در پاراگراف ابتدایی اثر که نسبتا طولانی است و می‌توانست کوتاهتر باشد، تلاش می‌کند تا به ما نشان دهد حیوانی که دست و پایش را بسته‌اند و برای مرگ‌اش لحظه‌شماری می‌شود، نسبت به آنچه قرار است برایش اتفاق بیفتد کاملا بی‌تفاوت است: «حرکت‌های سرش که به منظور تماشا کردن اطراف انجامشون می‌داد هرگز نظم و استمرار گردش وضعی فکش رو نداشتند.» یا «هیچ چیزی به این راحتی‌ها توجهش رو جلب نمی‌کرد.» حتی نزدیکی زمان مرگ‌اش!

جملات ابتدایی کشش درگیر کردن خواننده را با آمادگیِ روی‌دادنِ اتفاقی برای حیوان دارد اما اصرار نویسنده بر بی‌تفاوتی حیوان، راوی را تقریبا در پایان پاراگراف ابتدایی به تضاد در منطق درونی روایی اثر، ناشی از اغراق‌گویی می‌کشاند: «توی سرش که فاصله‌ای نسبتن زیاد از بقیه بدنش داشت هیچ اثری از رنج نبود.» شاید بتوان گفت منظور راوی در این جمله، بینش نویسنده‌ی اثر نسبت به حیوانات و زندگی آنان است. چراکه آنان در حال می‌زیند و بدون آینده و گذشته. و این عامل باعث می‌شود مفهوم «رنج» برای آنان بی‌اعتبار شود ـ‌هرچند باید این موضوع را نیز باید در نظر گرفت که این مطلب نیز قطعیت ندارد‌ چون مفهومی فلسفی است‌ـ و این برداشت با توجه به شرح راوی از آنچه بر حیوان می‌گذراند قابل استنباط است. در واقع نویسنده با گفتن این جمله از سوی راوی، «تشخیص» خود و نوعی «قطعیت» را به متن تحمیل می‌کند که اگر تا پایان داستان به شکل یک «کل واحد» ادامه پیدا کند و درپی ایجاد و تشکیل مفهومی باشد بسیار مناسب، اما اگر کارکردی پراکنده و متضاد داشته باشد، لطمه‌ای جدی به اثر است. که در اینجا متاسفانه اتفاق دوم می‌افتد. راوی بلافاصله و در دو جمله‌ی بعد به تشخیصی خلاف آنچه ذکر شد، می‌رسد: «شاید درد و رنج‌هایی که به زور از طریق اعصاب گردنش به مخش می‌رسیدن، توی دهنش جویده می‌شدن و راهی روده‌هاش می‌شدن.» اگر واژه‌ی «مخ» در این جمله را با واژه‌ی «سر» در جمله‌ی اول هم‌معنی فرض کنیم(!)، آنچه درباره‌ی تضاد در «تشخیص» راوی اشاره کردم، اتفاق می‌افتد. در غیر اینصورت؛ یا دوـ‌سه جمله‌ی مربوط به توصیف نبودِ «رنج»، باید بازنویسی شود تا اغراق‌گویی راوی، منطق درونی روایت را از دست ندهد یا راوی کمی باید توضیح دهد که منظورش از «مخ» و «سر» در جملاتی که برای توضیح یکدیگر، پشت هم آمده‌اند؛ چیست و «رنج» بالاخره به عضوی بالای گردن می‌رسد یا به آنجا نرسیده، راهی تخم‌ها می‌شود!

بعد از توصیف حالت حیوان،‌ دوربین با صدای سنج و طبل برمی‌گردد و رو به دسته‌ی عزادارن می‌کند و کمی به توصیف حالت آنان می‌پردازد. در مدتی که راوی در حال توصیف دسته‌ی عزادارن است، «دستمال سبزی را جلوی صورت حیوان می‌بندند» که منظور بستن چشمان‌اش است تا احتمالن وحشت نکند از دسته‌ی عزاداران. بعد از این صحنه، دوربین دوباره برمی‌گردد و نزدیک‌شدن دسته‌ی عزادارها را توصیف می‌کند. نزدیک‌‌شدنی که با «ایجاد صمیمیت» و «همدردی»‌ بیشتری از سوی نویسنده نسبت به حیوان همراه است و راوی را مجبور به توضیح اضافه‌ای نسبت به آنچه روی می‌دهد می‌کند: «حتمن اون پارچه سبز رو برای این لحظه‌ها بسته بودن تا یه وقت جمعیت سیاه‌پوش عصبیش نکنه.»

با توصیف سه پاراگرافی که راوی از نزدیک شدن دسته‌ی عزادار به دست می‌دهد، می‌توان بستن پارچه را به این مطلب تاویل کرد که برای آرام نگه داشتن حیوان از آن استفاده می‌شود و لزومی به نتیجه گیری مستقیم راوی یا «تشخیص» خارج از متن نویسنده ندارد. این توضیح اضافی جلوی هر نوع کنجکاوی را در خواننده‌ی اثر می‌گیرد و در ضمن در تضاد با «تشخیص» ابتدایی نویسنده در مورد بی‌تفاوتی حیوان در ابتدای اثر هم هست.

مورد دیگری که در این چند پاراگراف؛ توصیف نزدیک شدن دسته‌ی عزادار و آماده شدن برای قربانی کردن حیوان وجود دارد و کمی آزاردهنده است، وجود تعداد بی‌شماری قید است که تنها کارکردش راحت‌تر کردن کار نویسنده و نشان از بی‌حوصلگی او در تشریح آنچه روی می‌دهد و لطمه به وجه‌ی استعاری اثر است. از این گذشته، قیودی مانند «کم‌کم» مورد استفاده‌ی بی‌شمار قرار گرفته و حتی در جمله‌ای مانند: «همه‌چیز کم‌کم داشت برای مراسم آماده می‌شد.» جلوی شتاب گرفتن و التهاب ذهن خواننده را توسط خود نویسنده با کاستن از ضرباهنگ نزدیکی عزادارن می‌گیرد. همه می‌دانیم که دسته‌ی عزادار حرکتش کند است و زنجیرزنان دارند آرام به محلی که راوی در آن ایستاده نزدیک می‌شوند، اما با توجه به زمانِ کمی که نویسنده در تشریح وقایع داستان در اختیار راوی گذاشته و نقطه‌ی اوجی که در داستان با توجه به «همدردی» نویسنده از سوی راوی نسبت به حیوان در لحظه‌ی مرگ، یا بهتر بگویم در لحظه‌ی جان‌کندن او وجود دارد و هر آن هم نزدیک‌تر می‌شود، اینگونه به کار بردن قیود از ریتم روایی برخلاف اصول سنت بوطیقایی که متن اثر به آن وفادار است، می‌کاهد. ماجرای به کار بردن قیود در یک متن ادبی مانند دروغ گفتن‌های ماست در زندگی روزمره. هرچه که نویسنده بیشتر از قیود استفاده کند ـ‌هرچند کارش را ساده‌تر می‌کندـ او را بیشتر در دامش گرفتار خواهد کرد. دامی که دامنگیر نویسنده‌ی ما شده است با استفاده‌ی دو قید در یک جمله: «کم‌کم فضا کمی آرومتر شد.»!

بعد از نزدیک شدن دسته‌ی عزادار، نوبت به قربانی‌کردن حیوان می‌رسد که در اینجا شخصیت قصاب با توصیفی که راوی از آن به دست می‌دهد، وارد معرکه شده و با «همدردی»‌ای که بازهم از سوی راوی متوجه حیوان است و اینبار به نقطه‌ی اوج خود می‌رسد: «قاتل و مقتول شاید به اندازه‌ی هم خونسرد بودن ولی یه قاتل هرگز بلاهت و معصومیت ]یه[ مقتول رو نداره.»، قصد ذبح‌کردن حیوان را دارد که با اشاره‌ی شخصیت جدیدی که به تعبیر راوی «مرد میانسالی» نامیده می‌شود و برای لحظه‌ای و به طور ناگهانی وارد کادر دوربین، و سپس خارج می‌شود و راوی از او تا پایان داستان نشانه‌ای دیگر به دست نمی‌دهد، این کار را انجام می‌دهد.

«...قاتل و مقتول شاید به اندازه‌ی هم خونسرد بودن ولی یه قاتل هرگز بلاهت و معصومیت مقتول رو نداره.» این جمله با بار قطعیتی که در آن مشهود است، بعد از توصیف صحنه‌ای است که در آن راوی، جوان قصاب را بر بالای سر حیوان حاضر می‌بیند. هرچه که توصیف راوی برای مرد قصاب و لحظه‌ی زدن گردن حیوان دارای وجوه زیبایی‌شناسانه است، همانقدر هم خواندن جمله‌ای که ذکر آن رفت؛ برابرسازی‌ای متاسفانه به صورت بسیار سطحی در ذهن خواننده شکل می‌دهد: جوانی که «لات بی‌سروپا» خوانده می‌شود به عنوان قاتل و «حیوان» بینوا در نقش مقتول. درواقع این جمله عدم‌قطعیتی باقی نمی‌گذارد تا تعلیقی شکل‌گیرد. به زعم نگارنده اگر قرار است چنین «تشخیص»هایی بعد از هر توصیف باشد دیگر نیازی به توصیف چند خطی‌ صحنه‌ی وقوع یک رویداد در یک متن ادبی وجود ندارد.

مسلمن نمی‌توان یک قصاب را یک آدم‌کش به حساب آورد و چنین نتیجه‌ای را گرفت که راوی می‌گیرد. این «تشخیص» زاده‌ی اکراه یا تنفر نویسنده نسبت به امر قربانی کردن حیوانات در ملاء عام یا در مراسم‌های مذهبی است و این مطلب را می‌رساند که تمام آنچه در قبل از این جمله صرف توصیف رویداد شده است، همه برای رسیدن به این «تشخیص» است. برای کمتر لطمه‌ خوردن اثر از اینگونه «تشخیص‌»ها، می‌توان از راوی سوم‌شخص که در بیرون از ماجراست استفاده کرد تا ذهن خواننده هم در طول داستان مدام درگیر جداسازی داوریِ راویِ اول‌شخص یا طرف‌داری او از شخصیت‌ها نباشد. نمونه‌ی موفق کاربرد «تشخیص‌» در یک متن ادبی را می‌توان در آثاری نظیر «عروسک پشت‌ پرده» هدایت و «برادرکشی» کافکا پی‌گرفت.

بعد از زدن چاقو بر گردن حیوان،‌ از سوی راوی صحنه‌ای توصیف می‌شود که به زعم نگارنده توصیفش ناتمام می‌ماند و به انتظار خواننده پاسخی درخور نمی‌دهد. اینکه می‌گویم پاسخی درخور، به این علت نیست که صحنه‌ی کارزار نیمه‌کاره رها می‌شود، بلکه منظورم توصیفی است که از خط روایی داستان و منطق درونی‌ اثر که با توجه به «تشخیص»‌‌ها و «همدردی»‌های مورد انتظار نویسنده؛ بر حیوان بی‌چاره و آنچه بر سر او می‌آید نظاره‌گر است، کاملن جداست و انتظار جدیدی را مطرح می‌کند که راوی نسبت به آن بی‌اعتناست: وقتی گردن حیوان زده می‌شود، مراسم عزاداری به‌هم می‌ریزد. حال چطور: هرکس علاوه بر اینکه به فکر نجات جان خویش است به این نیز فکر می‌کند که با «دسته‌ی زنجیرهاشون ]که[ مثل شمشیر توی شلوارشون فرو کرده بودن» ضربتی بر پیکر حیوان بی‌چاره فرود بیاورند و او را بر زمین بزنند. چراکه با این کار هم احساس شور و شعف زایدالوصفی می‌کنند و هم به قائله خاتمه می‌دهند. در واقع آنان با این کار، کار قصاب؛ قهرمان معرکه را یکسره کرده و به‌جایش می‌نشینند. و سپس به تعبیر راوی می‌توانند شرح پیکار را برای دیگری بازگو کنند و از آن حضی عظیم‌تر از پیکار ببرند.

در این صحنه که توصیف آن رفت و با نشانه‌هایی که راوی به دست می‌دهد خواننده مفهوم کنایی آنرا کم‌وبیش به این شکل می‌فهمد که عده‌ای عزادار آمده‌اند برای عزاداری اما با اتفاقی که حالا در جریان است، آن‌ها خود در حال برپا کردن «مجلس ضربت‌زنی» دیگری هستند که گویی کم از آن‌یکی که برایش عزاداری می‌کنند ندارد. با توجه به سبقه‌ی تاریخی‌ـ‌مذهبی این مراسم در فرهنگ ما، و با توجه به انتخاب آگاهانه‌ی نام اثر توسط نویسنده، این مفهومِ کناییِ دایره‌وار چندان دور از ذهن نمی‌نمایاند. اما همانطور که گفتم این صحنه و وجه کنایی‌اش در حاشیه مانده و برجستگی لازم را پیدا نمی‌کنند.

به نظر می‌رسد با توجه به انتخاب نام‌ اثر و بار کنایی آن، منظور نویسنده انتقاد از اینگونه مراسم مذهبی بوده، که اگر اینگونه باشد، باید ماجرای «همدردی» نسبت به حیوان و توصیف حالات او را که بیشتر حجم داستان را گرفته، در حاشیه این دغدغه‌ی اصلی بگیریم که در آن صورت به اندازه‌ی کافی به دغدغه‌ی اصلی نویسنده توسط راوی پرداخته نشده. هرچند با توجه به شروع داستان و پایان‌بندی آن که هردو با «همدردی» راوی نسبت به حیوان همراه است، می‌توان گفت دغدغه‌ی اصلی راوی نوع کشتار و «شکار» آن توسط «شکارچی» است و به نظر می‌رسد نویسنده به این طریق می‌خواهد دردناکی این رفتار غیرمدرن در انظار عموم را برای ما برجسته کند و نه انتقاد از مراسم مذهبی.

و آنچه در پایان این نوشتار برایم هنوز مسئله است، استفاده‌ی نویسنده از زبان محاوره در داستانی است که نویسنده قصد دارد راوی‌اش با «تشخیص» و «قطعیت» پیش رود. اگر قرار است نوشته‌ای حاوی یک یا چند «تشخیص» از سوی نویسنده‌ی اثر باشد و تا حدودی بتوان گفت اثر بر آن استوار باشد، متن باید از حالت زبان محاوره خارج شود و اصطلاحن به آنچه به آن «زبان نوشتاری» می‌گوییم برسد. مثال موفق چنین آثاری «داستان نقاش»، اثر آنتوان چخوف و «مردگان»، اثر جیمز جویس است.

۱۳۸۹۰۷۱۲

کوبا



مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و شش)
به یاد براتیگان
ممکنه یه روز که اصلن حواست پیش خاطره‌هات نیست، یکهو کسی جلوت سبز بشه که یه خروار خاطره‌ی بد و خوب رو تو کله‌ات زیر و رو کنه و ببرتت به روزای دور. وقتی سوار اتوبوس شدم و بعد از چند ایستگاه نشستم، سنگینیه نگاهش رو بیشتر حس‌کردم. نگاهی که از همون ابتدا که سوارشدم نشونم کرده بود. اولش فرار می‌کردم، اما بعد از چند دقیقه که تحملم تموم شد و تصمیم رو گرفتم که با اولین نگاه چیزی به‌ش بگم و برگشتم و به‌ش نگاه‌کردم، خندید. اون زودتر از من رسیده بود به روزهای دور.
موتورسیکلتی داشت صد و هفتاد و پنج سی‌سی: کوبا. هر وقت که می‌خواست جایی بایسته، چند ده‌متری عقب‌تر باید می‌زد رو ترمز. همیشه وقتی باهاش قرار داشتیم زودتر به محلِ قرار می‌رسیدیم، با اینکه اون سواره بود و ما پیاده. وقتی‌ام می‌رسید با موتورش چند دور می‌زد تا کاملا بایسته. به همین خاطرم به‌ش می‌گفتیم ابرام‌چرخی! دور اول رو بزرگتر برمی‌داشت. بعد همینطور کوچکش می‌کرد تا می‌رسید به مرکز دایره‌هایی که سر بعدیش می‌شد ته آخری. تا آخرشم که موتور رو فروخت نفهمیدم برای چی خریدتش. فقط این رو می‌فهمیدم که یه جورایی با خودِ موتور حال می‌کرد. همیشه‌ی خدا هم تمیزِ تمیز بود، اونم تو یه شهری شرجی، پُرِ بارون و گِل.
واقعا سازنده‌ی این موتور رو دوست‌داشتم. دوست‌داشتم بدونم از این اختراعش واقعا چی نصیبش شده. دوست داشتم بدونم چرا ترمزی اختراع کرده که خیلی دیر می‌گیره. از این لحاظ با بقیه سازنده‌هایی که دنیا رو گُر‌‌وگُر با تولیداتشون کرده بودن دنیای عجول‌ها، کلی فرق داشت. می‌تونستی تصور کنی که زمان اختراعِ ترمز این موتورسیکلت، وقتی داشته یه بُطر آب‌جو را سر می‌کشیده و پاش رو انداخته بوده رو اونیکی پاش و با اونا نیرویی رو به عقب به صندلیش وارد می‌کرده تا به پایه‌های جلویی صندلی حالی داده باشه، طرح ترمز این وسیله‌ی نقلیه‌یِ پر سر و صدا رو تو ذهنش گذرونده و بعدش همون‌رو همونطوری که فکر کرده، پیاده‌کرده.
همیشه با صدایِ قُروقُرِ موتورش می‌فهمیدیم که ابرام‌چرخی داره میاد. اون فرمانده‌ی گروهان ما بود. به دلیل نداشتن افسر، فرمانده‌ی گروهان سربازی رو سپرده بودن به یه استوار، که می‌شد ابرام‌چرخیِ ما. بعدتر‌ها که با هم اُخت شدیم، عصرها رو حوالیِ شهر محل خدمت می‌گذروندیم. اون به ما، من و محمد که همیشه با هم بودیم مرخصی می‌داد و خودشم که مجرد بود با ما می‌زد بیرون. تو خود شهر نمی‌شد چرخید. چون هم کوچک بود و هم، همه با هم آشنا. در ضمن نه تو بازار شهر آنچنان دختری پیدا می‌شد و نه تو خیابوناش، که باهاش بشه ابرام رو کمی دست بندازیم. شهر هم حوالی ساعتای هفت به بعد می‌شد جشنِ مرده‌ها؛ مردم می‌چپیدن تو خونه‌هاشون. هیچ‌وقتم نفهمیدم چرا.
نیمه‌ی دوم عید بود که شد نوبت ما که بریم مرخصی؛ یعنی نصف گروهان که من و محمد هم جزوشون بودیم. ساکمون رو برداشتیم و مثل همیشه با کلی منت و قدم‌رو رفتن و پاچسبوندن تا جلوی درِ دژبانی، که بزرگترین عذاب برای یه سرباز وظیفه محسوب می‌شه، بالاخره زدیم بیرون. صد قدمی نرفته بودیم که صدای موتور ابرام‌چرخی کل فضای اطرافمون رو برداشت. برای اینکه بدونیم پشت‌سرمونه احتیاجی به بوق‌زدن نداشت. من به محمد گفتم که سوار شیم. فرصت خوبی بود. می‌تونست زمانی رو که هنگام خروج از در دژبانی هدر داده‌بودیم جبران کنه و ما رو زودتر از سایرین برسونه به ایستگاه قطار. ایستادنی درکار نبود. باید همونطوری که حرکت می‌کرد سوار می‌شدیم. این کار رو بارها انجام داده بودیم. ابرام چند ده‌متری مونده به ما ترمز کرد و ما با کم شدن سرعتش یکی‌یکی سوار شدیم. اول محمد و بعد‌ش هم من.
طبق معمول صدای موتور، حرف‌های ما رو به هم نامفهوم می‌کرد. علاوه بر اون‌ها بادی که به گوش‌هامون می‌خورد، کاملا ما رو ناشنوا کرده بود. نمی‌دونم چقدر، اما مقداری که رفتیم حس کردم ماشینی پشت سرمون میاد که میلی برای سبقت گرفتن نداره. این موضوع کاملن برای ما عادی بود. ابرام چون ترمز نداشت، از یه حدی تندتر نمی‌رفت و همیشه تو خیابونا ماشین‌ها می‌افتادن پشت ما و بی‌حوصله می‌شدن. مدتی گذشت و ماشین تقریبا چسبیده بود به سپر موتور. با دست اشاره کردم که از ما سبقت بگیره اما بی‌فایده بود. با توجه به فاصله‌ی من و ابرام هم، فریاد زدن‌هام بی‌فایده می‌شد. سعی کردم بی‌خیال ماشین بشم. تو همین فکرها، حس کردم چیزی داره می‌خوره به پام. پام رو که نگاه کردم، گوشه‌ی سپر یه جیپ نظامی رو دیدم و بعدترش کلی درجه که خراب شده بود رو شونه‌ی آدمایی که تو ماشین بودن. سروانی که کنار راننده نشسته بود با چهره‌ای درهم، و اشاره‌های دست به‌مون می‌گفت که بزنیم بغل. وقتی زدم رو شونه‌ی ابرام که به نظرم دیگه دیر شده بود. چون دو ردیف دژبان برای متوقف کردن ما، صد‌متری جلوتر انتظارمون رو می‌کشیدن. ابرام تا بیاد بزنه رو ترمز و بایسته ردیف دژبان‌ها رو رد کرد و ما مثل بدل‌کارای سینما از پشت موتور پیاده شدیم. حالا موتور بود و ابرام و دوتا سرباز دژبانی که از پشت یقه‌ی لباسش رو گرفته بودن تا نگه‌ش دارن غافل از اینکه این ابرام نیست که نمی‌خواد بایسته بلکه موتورشه که ترمز نداره!
ما، من و محمد به خاطر کوبایِ ابرام، و نه به خاطر چیزهای بزرگ، راهی بازداشتگاه پادگان شدیم. وقتی تو اتاق بازداشتگاه نشسته بودیم رو موکت، سرباز دژبانی که شام رو برامون آورد به‌مون گفت که اون‌همه درجه که دیده بودم مربوط می‌شده به یه تیم بازرسی از امنیت‌زمینی ستاد که برای بازدید اومده بودن به پادگان ما. اون همه درجه باعث شد کوبا مجرم شناخته بشه و برای یه ماهی بره آب‌خنک بخوره و ما هم عید رو تا سیزده به درش تو همون پادگان لعنتی با ابرام‌چرخی بگذرونیم. گرچه این موضوع چندان تفاوتی برای ابرام نداشت چون همیشه تو اون پادگان لعنتی بود.