۱۳۹۴۰۴۱۷

ملاقات

اشاره: نوشته‌ی زیر را برای گردون نوشتم حدود سه ماه پیش در زمان تمرین داستا‌ن‌نویسی در آنجا. این نوشته نوعی "واکنش ادبیتلقی می‌شد برایم نسبت به ادعای دستیار مبنی بر عدم اطلاع من از زبان و منطق داستان‌نویسی معاصر بر طبق آنچه تا به آنروز برایشان نوشته‌بودم. خب چون ادبی باید می‌بود، ملزوماتی داشت: ضمن اینکه واکنش من می‌بایست "ضمنی" باشد، همزمان می‌بایست تم خواسته‌شده رعایت می‌شد، و متن، فیکشن از کار درمی‌آمد. به همین دلیل از منطق روایی متااستوری (=فراداستان؟) برای نوشتن استفاده‌کردم. منطقی که گردون صحبتی راجع‌به آن نکرده بود. پس اگر من می‌توانستم اینطور بنویسم، هم فیکشن نوشته‌بودم و هم پاسخی قاطع به دستیار. همینطور هم شد. در پایان هفته وقتی نظر دستیار را روی متن خواندم دیدم به خال زده‌ام. هرچند با توجه به محدودیت واژه‌ها در آنجا او کل فیکشن را نخوانده‌بود. متن زیر تمام فیکشن است بدون محدودیت‌های گردون در واژه‌ها. و بگویم که یکی از زیباترین کارهای این ژانر (=گونه؟) که تا به حال خوانده‌ام، نمونه‌ی فرنگی‌اش ازآن بورخس است در هزارتوهایش و نوع ایرانی‌اش کاری است از بیژن نجدی که فی‌الحال نام اثر خاطرم نیست اما فکرمی‌کنم در مجموعه‌‌ی داستان دوباره از همان خیابان‌هایش آمده.

پسر در شب هفتمین سالگرد پدر سیاه پوشیده، برای اولین بار با اجازه‌ی مادر در سن نوزده سالگی دارد یادداشت‌های روزانه‌ی پدر را مرورمی‌کند. اینکه در این سن و سال نوشته‌های پدر را مرورکند جزء وصیت‌نامه‌ای بوده مفصل، که به دست مادر سپرده‌شده. بیش از هرچیز، پسر کنجکاو دانستن علت عزلت و گوشه‌گیری پدر، در حادثه‌ی قله‌ی کِی2 است. حادثه‌ای که در آن، پدر در یک صعود گویا ناموفق دونفره با برادر خود، او را از دست داده‌است. صعودی که، جسد برادر هیچ‌گاه پیدا نشد و این ماجرا با تفاسیر بسیار با سکوت خودخواسته‌ی پدر همچنان یک راز سربه‌مهر باقی ماند. جستجوی پسر در یادداشت‌های روزانه‌ی پدر بی‌حاصل است. فقط اینکه در لابه‌لای خواندن یادداشت‌ها، مصاحبه‌ای تاشده و ترجمه‌شده‌‌ از سرپرست گروه صعود‌کننده در روزنامه‌ای پاکستانی، می‌یابد. در این مصاحبه که چند روز پس از حادثه انجام‌شده، سرپرست گروه صعودکننده مدعی شده با وجود تذکر رادیویی به پدر مبنی بر امکان توفان در چهل‌و‌هشت ساعت بعد و مراجعت به بیس‌کمپ، او بی‌اعتنا به این تذکر همچنان به صعود دونفره ادامه داده و پس از توفان پنجاه‌وسه ساعته در کمپ چهار، زمینگرشده و همین باعث تلف‌شدن برادر شده و سپس بی‌آنکه قله را فتح‌ کرده‌باشد به بیس‌کمپ مراجعت نموده. پسر پس از خواندن این ماجرا، کف دستانش را نقاب صورت کرده و دوست‌دارد زار بزند. اما این کار را نمی‌کند. سعی می‌کند روی اعصابش تمرکز داشته‌باشد. به مادر فکرنمی‌کند. نگاهی به ساعت می‌کند با اینکه تا به حال بارها این کار را کرده‌است. کمی مردد است در اینکه همین حالا بیرون بزند یا بماند تا صبح شود. سرآخر تصمیم خود را می‌گیرد. با اینکه به نظرش، تصمیمش نامعمول و خارج از توان به‌نظر می‌رسد ولی سعی‌می‌کند آرامشش را حفظ‌کند. پس کاغذ وصیت‌نامه را تامی‌کند. روی یک پا بلند می‌شود. به سوی جالباسی پشت در می‌رود. آرام لباس می‌پوشد. کاغذ را در جیب لباسش می‌گذارد. از در اتاقش که بیرون می‌آید به قاب عکس پدر نگاه‌نمی‌کند و به مادر نمی‌گوید این وقت شبی به منزل عمو می‌رود. پسر در راه به این فکرمی‌کند که بعد این همه سال چطور ماجرا را از خانواده‌ی عمویش بخواهد. باید روایت دیگری موجود باشد، حتمن موجود است، در این شکی نیست اما آنرا چطور بخواهد؟ صرفن به خاطر این وصیت‌نامه که چیزی از آن ماجرا در آن درج‌نشده؟ اصلن شاید آدرس درج‌شده زیر کاغذ جعلی باشد؟ اصلن چرا بعد این همه سال باید داغی را تازه کرد آنهم این وقت شبی؟ شاید اصلن آن روایتِ دیگر نزد خانواده‌ی عمو نباشد. چرا نباید قبول‌کند که پدر به نوعی قاتل برادرش بوده؟ او که این همه سال در کوچه و مدرسه این ماجرا را در التهاب نوجوانی بی‌وجود پدر تحمل کرده، چرا از این به بعد نتواند...
   در همین حین زنگ در به صدا درآمد. در آن وقت شبی واقعن مزاحم بود. آنقدر مزاحم که دیگر نتوانستم بنویسم. در تصویر سیاه و سفید آیفون، پسرکی لاغر و استخوانی نقش بسته‌بود. چشم‌هایم را تنگ‌تر کردم. نشناختمش. گفتم اشتباهی گرفته. بی‌اعتنا رفتم پای نوشتن. دوباره صدا آمد. پاشدم رفتم بی‌اختیار پشت آیفون:
ـ پسر جان مگه آزارداری این وقت شبی؟
ـ شما چطور؟
ـ بله؟!
ـ یا بیا جلوی در یا در رو بازکن بیام تو. کمی راجع‌به خودم باهات حرف دارم.
   نفهمیدم چطور در را بازکردم. پسر به داخل آپارتمان آمد. هنوز داخل خانه نشده روبروی در ورودی رو به من گفت: «می‌تونی بگی چرا اینقدر روی آدم‌هات بار می‌ریزی؟» من بی اختیار انگشت اشاره‌ام را عمود لبانم کردم. دستش را گرفتم و کشیدمش تو. مقداری وراندازش کردم. خنده‌ام را خوردم. یاد وردست‌های کا. در محاکمه افتادم. آنجایی که کا. بعد از دست‌به‌سر کردنشان، نیمه‌شبی به اتاق کافکا هجوم آورده و پشتِ سرِ او وقتِ نوشتن مدام بالا و پایین می‌رفتند و از او می‌خواستند چهره و شخصیت‌شان را کمی تغییردهد تا ماندگاریشان اینقدر نفرینی نباشد.
   پسر گفت: «خب!» و همانطور روبروی من طوری منتظر جواب ماند که اگر چیزی نمی‌گفتم هرآن احتمال داشت نیمه‌شبی فریاد بزند.
   گفتم: «دستیار هم همینو می‌گه به علاوه‌‌ی اینکه می‌گه زبان معاصر رو نمی‌دونم...ولی به نظرت تقصیر منه؟»
   پسر گفت: «پس تقصیر کیه؟»
   ماندم همانطور. پسر رو به من و با لحنی حق به‌جانب ادامه‌داد: «آخه اینطور نمی‌شه که...تا حالا خودت این همه مصیبت رو که می‌دی به شخصیت‌هات تجربه کردی؟...انسان رو ویران می‌کنه.»
ـ انسان رو آره...ولی شخصیت توی رمان رو...شاید اون رو هم ویران کنه ولی فرق‌می‌کنه...یعنی به نظرم اون جاودانه‌تر از انسان باقی می‌مونه. مثل ناخدا حلب. مثل راسکولنیکوف...می‌دونی اتفاقن چون خود ما نمی‌تونیم اینطور باشیم اونا رو خلق می‌کنیم....شایدم مثل کاری باشه که خدا با ما کرده و داره لذتش رو می‌بره: گذاشتن ما توی یه طراحی و نظاره‌ی چشم‌انداز. هرچند که ما رنج می‌کشیم...راستش منم سهمی از ویرانی‌ام اما...
ـ چرا؟
ـ مفصله...به داستان آغازین برمی‌گرده که شامل حال تو نمی‌شه...آآآ...ولی می‌شه اینطور هم گفت که چیز دیگه‌ای برام جذاب نیس...
ـ چه بد!
ـ البته این نوشته سفارشیه...
ـ یعنی شخصیت من سفارش کسی دیگه‌اس؟
ـ آره...پیشنهاد گردون.
ـ یعنی اونا گفتن اینقدر بیچاره باشم؟
ـ نه لزومن.
ـ به هرحال من دوسِش ندارم...نمی‌خوام تو اینطور موقعیت‌ها گیرکنم. می‌فهمی؟‌ می‌خوام دوباره بنویسیش.
ـ من همیشه بارها می‌نویسم. تو سومین آدم این هفته‌ای...مشکل اینجاس که واژه‌ها در نوشته‌ی سفارشی، محدوده برای شخصیت‌پردازی. براش یه حجم رمان لازمه...
ـ اون یکی‌ها هم همینطور ویران بودن؟
ـ تقریبن...
ـ می‌خوام من رو برگردونی به اتاقم. یه نام بهم بدی و وقت رفتن مادرم رو ببینم. سن و سالم مهم نیست. درضمن اینقدر دقیق ساعت‌های توفان و این طور چیزا رو نگو.
   پسر را راهی کردم ولی قرار نیست دوباره بنویسم.