۱۳۹۲۰۶۲۷

محنت‌نامه/ از غربت

میم عزیز،
از غربتت نوشته‌ای پشت عکس‌ها، پشت فیگورها، تنها، با مجسمه‌ها‌، با فواره‌ها، با دره‌ها و دشت‌ها که می‌دانی دوست‌‌دارم، با پس‌زمینه‌ای از خرت و پرتِ آنوری‌ها، شلوغی‌ها. می‌دانی، فکرمی‌کنم خوبیِ وجهی از غربت این است که دل، کمتر سازِ همراه می‌کند. چون همزبان کمتر می‌بینی و کمتر یاد تصاویر گذشته می‌کنی. وگرنه تابه همان و پاتابه همان. پیشترها که بیشتر سرِ آن داشتم که همراهی و همدلی دست‌وپا کنم در بلاد، بیشتر چرخ‌می‌زدم و مدام دست به آزمایش این و آن می‌زدم و نمی‌شد. غافل از آنکه حیوانِ بازی، سر آن دارد که با دست پیش‌کشیدن و با پا پس‌زدن. و خود نیز نمی‌داند. عجب!‌ یعنی رسیدم به آدم‌هایِ نوشته‌های کافکا. چه جان‌کندنی! چه فرسایشی، هه!
   و نوشته‌ای که بیایم. لطف‌داری. راستش می‌دانی که از آن‌همه، تنها تویی که " تو" خطابم است. و چون این است می‌دانی که ضعیفم، کاهلم، لختی‌ام زیاده از حد است، در راه‌ می‌مانم. بر فرض محال، اگر هم در راه نمانم و بیایم و برسم به تو، در آنسوتر از اینجا، باز هم باید با همین زبان تایپ‌کنم. و وقتی دنیایم با این زبان شکل گرفته و می‌گیرد، می‌شوم "دیگری" در آنجا. راستش، هراسی از هیبریدشدن ندارم (‌که هستم. تو که می‌دانی جغرافیای هستی‌ام مدت‌هاست که اینجا نیست. که اینجایی نیست. و البته که این خود رنجی دیگر است. مثلن همین وبلاگ را نگاه‌کن؛ از اسمش بگیر رو بیا تا آرشیو‌کردنش که به ماه‌ها و سال‌های غریبه است و پست‌کردن‌های به روزش به شمسی). ولی بی‌زارم از اینکه دیگری خوانده‌شوم در ولایت غریب؛ اگزوتیک. هرچند اینجا هم، با همین زبان دیگری خوانده می‌شوم از وجهی. ولی توفیر دارد (چه دَورانی، می‌بینی: دیگری در دیگری. مانند بی‌خابی‌هایم، مانند تداعی‌های ویران‌کننده‌ام)‌. از طرفی، دیگر بدبختی‌ام این است که با جماعت هم همراهی‌ام نیست (راستش مدت‌هاست که دارم جمع‌می‌شوم درخود مانند سیاه‌چاله‌های فضایی. تنها تفاوتم با آنها در این است که آن‌ها هرچه نیرو دارند در جازبه‌شان می‌گذارند، و من در دافعه؛ بیا و ببین چگونه آدم‌ها را می‌پراکنم از خود).
   آشنایی دارم سواددار، نمی‌شناسی؛ عین شین. مجهز به علوم سایکو و لاکان. می‌گفت نمی‌شود اینطور که. باید در جایی قراری بگیری (و سر همین‌ها چه نوشته‌ها تقریظ‌کرده از پس داستان‌ها و آدم‌های داستان‌ها را انگیزه‌ها و اکشن‌ها داده که بیا و ببین). گفتم اگر جانوری باشم خارج از علوم طبقه‌بندی شما آنوقت چه‌؟ که لبخند با معنایی زد که هی! که یعنی ما را دست انداخته‌ای پسر! که ادبیات را با ما روانکاوهای فلسفه‌دان بر سر نزاع آمده‌ای؟ که می‌بازی و ... و من همانطور که راه می‌رفتیم، کمی خود را توضیح دادم و عدم نزاع را و بی‌معنی بودن باخت را و بازی‌کردن صرف بازی‌کردن را و بورخس را. و آن داستان را که شوخی‌اش گرفته آنجا با منطق‌ها و طبقه‌بندی‌ها و دائرت‌المعارف‌ها. بعد از خدانگهداری در سفرمان به انتهای شب، گفت می‌رود که بخواند. و مثل اینکه خوانده‌بود تا پسِ ‌فردایش. باورت نمی‌شود که بگویم وقتی مرا دید فقط می‌خندید. و چه خندیدنی:‌ به خود، به من، به منطق‌ها، به عالم و آدم، به همه‌چیز و همه‌کس. تا چند روزی که می‌دیدمش فقط همین واکنش بود: خندیدن.
   طبق معمول پرت افتادم. بر من ببخش...
   غربت را دهخدا در آنلاینش اینطور گفته: "دوری از جای خود، دور شدن"  و جای را آورده: "جا،‌ مقام. (برهان). مطلق مکان . (بهار عجم)، (آنندراج). لهذا اطلاق آن بر خانه نیز آمده و این خالی از غرابت نیست"‌. (همین حالا که صحبت از غریبی و غربت شد به یاد روزهای آخر عمرش در غربت افتادم. نمی‌دانم می‌دانی یا نه که با شاه‌بلوط زندگانی‌اش را می‌گذارند در آن آخرها. ژست را ببین که کمتر از ژست هدایت نیست در غربت: ادوارد براون برایش در آن روزها که نزدیک سال نوی ماست، بسته‌ای همراهِ مقداری پول می‌فرستد. براون احتمالن می‌دانسته که لغت‌نامه نویس ما که خانه‌اش را بر سر لغت‌نامه‌اش داده‌ و آواره‌شده به خاطر آزادی در بلاد غربت، آهی در بساط ندارد. اما دهخدا که با یک سو شاه‌بلوط می‌خورده، برایش از بی‌نیازی به لیره‌ی او می‌نویسد!) اما من چه جای دارم که بخواهم دور شوم؟ از خانه؟ از کشور؟ حرف از جای نیست که مدت‌هاست از جای شده‌ام. حرف از گرفتاری دیگری است. حرف از دنیایی است که هرجا بروی تو را ول‌کن نیست: تویِ روز، تویِ کار، تویِ راندن، تویِ نوشتن، تویِ خواندن، تویِ زبان، سرِ شب، تویِ خواب، سرِ حمام، تویِ جلق، تویِ سکس... به طرز غم‌انگیزی ایرانی‌ماندنمان به ‌جاست؛ زندگی‌های جعلی و دست دوم، راه و روش کپی. آثار کپی. حتی نام‌ها جعلی و دستِ‌ دومی. "چیز یک" کم داریم. یا چون خیلی کم داریم می‌شود گفت اصلن نداریم. ترسم از همین‌ها است. و از این‌ها نیست... 
آه! اگر توانستندمی کَندن و تمام.

تا بعد که ببینمت، ببوس روی شیدا را.  

پی‌نوشت: 
ـ خواب را از جهت تمرین و تجربه "خاب" نگاشتم.

ـ فرق تایپیدن و نوشتن در نظرم این است در این‌جا: اولی بر کامپیوترپیج است و دومی بر کاغذ.

۱۳۹۲۰۶۱۹

محنت‌نامه/ از برای یک دلگیری

شین الف عزیز،
آن داستان‌ها که گفتی خواندم. چرا دروغ، بیشتر به خاطر مقاله‌ای که با شادی پیامش را کوتاه کردی در موبایلم. و اولی را که برایش چیزکی در اعتماد به چاپ رسانده‌ای چندباره. ولی راستش آن‌ چیزها که درباره‌اش تقریظ‌کرده‌ای برایم روشن نشد که چرا. و برایت نوشتم که به نظرم می‌آید که مبحثی باشد در ذهنت. و مي‌خواستی بر قامت داستان بپوشانی. که نمی‌رفت. که نرفته. مثل لباسی که پدرت می‌خرید چندباره بزرگتر، و به قامتت زار می‌زد وقتِ خُردی. و بعدِ چند سالی پوشیدن تازه می‌شد به قامت. گرچه آنوقت دیگر فرسوده شده بود و دیگری می‌آمد. و همان سیکل نکبت ادامه. فقط تفاوت تحلیل تو با این تشبیه این است که این داستان بزرگ نمی‌شود که تحلیل تو رویش بنشیند حتی فرسوده (دلگیر نشو اگر تند ‌نوشتم و می‌نویسم. رو به تو باید رادیکال باشم تا تغییر حاصل شود. که دلیل بارش دلگیریت از متن مِیل‌شده‌ام همین است). چیزها گرفته‌ام در نشانه‌شناسی. مثلن اینکه می‌شود "نشانه‌‌ها" را در یک متن به خیال خود و دلخواه ساخت (فرهنگی‌اند یعنی؟) و البته که می‌توان هم پیدا کرد در یک نوشته. ولی به نظرم تو بیشتر ساخته‌ای آن‌ها را. می‌پرسی چرا، گفتنش باشد برای یک نوشته‌ی مدللی که دارم می‌نویسم و بعد از ویرایشش برایت کاغذمی‌کنم و می‌فرستم (راستش داده‌ام چند نفری هم خوانده‌اند. هنوز کار دارد. و دیگر اینکه پیوستگی خواندن و نوشتن می‌خواهد نقد، که ندارم). ولی یک دلیل خیلی ظاهری‌اش، "دیسکوغسی" (همان گفتمان؟!) است که داری در آن تلمذمی‌کنی. به نظرم هیجان آن دیسکوغس را ریخته‌ای بر سر داستان بی‌نوا.
   داستان دومی هم که گفتن ندارد. جعلی و ادایی درآمده. می‌گویی چرا. خب برای اینکه راوی ما در تناسب جنسیتی با نویسنده نیست. البته که منظورم نوشتن زنانه یا مردانه نیست. که اصلن نداریم چنین چیزها. و بعد هم تناسب جنسیتی البته همواره لزومتی ندارد که رعایت شود (نمونه‌ی موفقش آن زنِ هم‌محفل بلانشو که شخصیت‌های مرد خلق‌می‌کرد و می‌شناسی) ولی در جایی که توی ذوق نزند و خدشه به جهان فیکشن وارد نکند (من چیزها از مطالعات پیشانگارشی می‌نویسم و چیزها از مطالعات پسانگارشی. اولی را بهره بیشترم که چون معزله‌ام در نوشتن و با نوشتن است و بیشتر پژوهیده‌ام خیر سرم در این زمینه. و دومی را زیاد سررشته‌ام نیست، می‌دانی. فقط ببخش که درهم می‌نویسم). بپذیر که راوی تکه‌ای می‌شود از نویسنده جدا در داستان و جهانی که می‌سازد (تا به حال به این ماجرا فکریده‌ای: شاید راوی‌های متفاوت یک نویسنده را در طول عمرش که جمع کنی بشود کولاژی از شخصیت نویسنده ساخت). تجربه‌ی زیسته‌ی نویسنده چه در خیال و چه در رئال، می‌آید در نوشتار (جز این اگر هست بگو تا دیگر ننویسم). سرباز بوده‌گی در نظام مقدس مسلمن تجربه‌ی رئال نویسنده‌ی ما نیست، چون زن است. می‌ماند خیال. ببینیم در خیال خود چه کرده نویسنده که می‌گویم ادایی شده قصه‌ی ما. من خود به مدت یک سال و اندی سرباز بوده‌ام در آن نظام مقدس. اتفاقن در همان لباسی که راوی سوم‌ شخص ما همدلی‌اش را خواسته ابراز کند با کاراکتر ناقهرمانش. تجربه‌ی دیالوگ‌های من  می‌گوید دیالوگ‌ها تصنعی است (دیالوگ؟‌... راستی، می‌بینی چه بد است: ما حتی جایگزینی برایش نداریم: چرا؟ چون در فرهنگمان نداشته‌ایم: چون تجربه‌اش را نداشته‌ایم: همواره یکی می‌ایستاده و برایمان حرف زده. شاید دست‌ش را هم تکانی می‌داده!): منطق دیالوگی باختین در نویسنده کارنمی‌کند؛ چندصدایی. گرچه این ماجرا بیشتر در رمان گفته‌شده، اما وقتی قرار است داستان بنویسیم بهتر است به کارایی واژگان در حرف‌های کاراکترها دقت کنیم. وقتی دیالوگ‌ها کار نکند، خب یک جای کار لنگ‌می‌زند: کاراکترها درنمی‌آیند؛ و تو پِقی خنده‌ات می‌گیرد در جایی که نباید بگیرد. دوم: تا به حال اینطور نوشتن را فهم کرده‌ام (اگر غلط فهمیده‌ام بگو تا دیگر ننویسم): از آنچه بنویس که تباه‌ش شده‌ای. که تباه‌ت کرده. که ویرانت کرده. که تباهید‌ه‌گی و ویرانه‌گی سرآغاز نوشتار است: "خون شاعر" کوکتو. ما همه می‌نویسیم که شاعر شویم. اگر شویم. که باشیم. خُوان میرو می‌گفت می‌کِشد تا کار شاعر کند. برگمان می‌ساخت تا کمی تارکوفسکی شود. و تارکوفسکی می‌نوشت تا شاعر باشد. گذشته‌ از این‌ها، از آنکه مدام شیفته‌وار استاد استاد را بسته به کون دیگری، نویسنده بیرون نمی‌زند. یادم داده‌اند که الگو نداشته باشم وقتِ نوشتار. که این اگر در زندگی باشد که چه بهتر. که سخت است. که پدر درمی‌آورد. که خون می‌کشد. خب همین هم هست که همه نمی‌نویسند. آش دهن‌سوزی نیست البته نوشتار (نمی‌دانم گفتمت یا نه، من لیستی گذشته از یکصد تن‌ نویسنده دارم که همه پایان عمر یا مجنون شده‌اند یا خود را کشته‌اند! البته این بماند که چرا دارم). ولی کار همه‌کس هم نیست. بیشتر فکر می‌کنم وسوسه‌ی چاپیدن یک مجموعه داستان دسیسه‌چینی کرده غوغایی را در نویسنده‌ی تازه‌کار ما برای این کتاب. می‌دانی، گاهی بهتر است نوشته‌ات را پنهان کنی، گاهی هم بهتر است آنرا بسوزانی.
   داستان سوم را نخواندم. یعنی خواندم مقدارکی، ولی اصلن مرا نگرفت. اما از داستان چهارم خوشم آمد. گرچه پایانش سفارشی در نظرم آمد. مانند پایان آن "یک حبه قند" مزخرف. اَه!... می‌گویی چرا: اکسپوز شده‌بود دنیای نویسنده. چه خوب بود اگر هر چهار داستان از همین جهان به روی کاغذ بود. هرچند قیچی سانسورچی امانم نمی‌داد تا بهتر و بیشتر ببینم. از این جهت خوشا به حال سانسورچی‌ها. بگذار یک خاطره بگویم از سرِ حلاوتیِ نوشته‌ام (که می‌دانم سخت تلخ شده):‌ روزی نشسته بودیم با چند نفر. قرارشد بر روشدن آرزوها. که لااقل کپک نزد. هرکس چیزی می‌گفت. من هم باید چیزکی می‌گفتم. به فکرشدم که چه بگویم تا نوبتم که رسید، گند نزنم. چون غریبه و آشنا درهم بود. نمی‌شد که نمی‌گفتی. این شد که هرچه فکریدم، دیدم خاطرات فرار نویسنده‌های روس از دست سانسورچی‌ها و آرزوهای من از آن بابت برجسته‌تر است در ذهن. از چه بابت، نمی‌دانم. پیشترها وقتی آن خاطرات را می‌خواندم دوست داشتم کسی باشم شبیه بیهقیِ دبیر در آن روزگاران و نسخه‌ای از آن نوشتارهای سانسور شده را جایی مخفی‌می‌کردم برای روز مبادا. و پس از ورافتادن تزارها مثلن، همه را رومی‌کردم. این که گفتم، اغلب در فکرشدند. بعد خوششان آمد. خنده‌ها کردیم، حرف‌ها زدیم و ناراحتی‌ها و شادی‌ها.     


تا وقت دیگر، که نباشی دلگیر.


پی‌نوشت:
ـ‌ تا به حال از خود پرسیده‌ای چرا شاعرهای درست و درمان زن‌مان از حد انگشتان یک دست آن‌ورتر نرفته‌اند؟

ـ دلگیری نشانمان داد که خیلی کار داریم تا آدم شویم. باقی بماند برای پس از آدمیت.

۱۳۹۲۰۶۱۱

محنت‌نامه/ برادرانه

جانِ برادر،
نوشته‌ای که تو را این روزها به بازی‌ات نمی‌گیرند. به تخم‌ت که نمی‌گیرند. بگذار نگیرند. بگذار محتاجت شوند. استغنایت کجا شده؟‌ هان؟ دلت خون‌شده که حتمن به من نوشته‌ای. باز هم بنویس. بگذار بترکد دلت. نگه‌اش ندار که گرانی دارد. راه کج‌کن اصلن مدتی؛ بزن به سفر. دور شو از آن آلوده‌کاری‌ها در آن بلاد.
   ببخش اگر از متن نصیحت خیزد. مرادم آن نیست. حاشا که قصد پند‌نامه نوشتن به برادری بزرگ‌تر از خود داشتن! نیک می‌دانی که آدم نصیحت نیستم. چه شنونده‌باشم و چه خطارکارِ گویشش. و ببخش اگر بی‌رحم می‌نویسم. و می‌دانم که سر همین‌ها هم بود که مدت‌ها به من ننوشته‌ای. که زبانم گزنده‌شده. که می‌درد. گرچه اینطورها هم نیست. با کاغذم که این حال شده‌ام. با نوشتن. از نوشتن. چاره هم ندارد. سردستی‌اش می‌شود عقده خالی کردن منِ سیه‌روز. و بگویم که من هم خسته‌ام. خسته‌ام از آدم‌ها. خسته‌ی بوی آدم‌ها. روی آدم‌ها. کردار ناکردار آدم‌ها. خسته‌ام از روزها. فرسوده‌ام کرده‌اند این روزهای مانند هم: روزهایی که می‌شوند تصویر تصورهایم. مدام هر روزی که تصورش را دیروزش ساخته‌ام، فردایش جلویم تصویرمی‌شود. ناپرهیزی کردم این چیز که گفتم از زبانم سُرخورد پیش همکاری. انگار که راه‌کاری، چیزی خواسته باشم، فکرکرده‌بود، ـ‌چون انگار با خودم حرف‌می‌زدم‌ـ به حرف‌آمده، گفت که بی‌تردید همه همین ‌طوری هستند، نگران نباشم. اسمش در اقلیم‌شان می‌شود برنامه‌ریزی. هه! شنیدی؛ برنامه‌ریزی! برنامه‌ریزی کجا بود مردک. ویران‌شده‌ام از این تداعی‌ها. جوری که فقط نوشتن کفایت‌ است. جوری که سخت گوشه‌گیرم کرده (هرچند دیگرانم باورشان نشود). فقط میم مانده برایم. او هم از لطف خود مانده. برایش هیچ ندارم جز حرمان. جز همین محنت‌نامه‌ها. میم هم راستی خوب است. با او هم دورم. اما نه به مانند تو. که دوری خوب است. که دوری زایاست. راستی می‌دانستی دوری و نفرت وجهی از وجوهِ ناب هستی‌اند؟ من که نمی‌دانستم تا همین چندی پیش.   
   همه‌اش از خود شد. روده‌درازی را ببخش. پرت افتادم حسابی. که پرت‌افتادن شده است کارم این‌روزها. ضعیفم. ولی ناله نمی‌کنم. می‌دانی. گفته‌‌بودی بازی... بگذار بگویم؛ راستش، من هم گرفتار بازی‌ام. مدت‌هاست. نمی‌دانم، شاید همه‌مان باشیم یک‌جور، هه: انسان، حیوانِ بازی!... من گرفتار بازی واژه‌ها شده‌ام. جالب است بدانی گاهی نیز مرا به بازی نمی‌گیرند. اینطور وقت‌ها من هم حواله می‌دهم به تخم شریف. ولی گاهی که نمی‌توانم حواله دهم به تخم شریف ـ‌چون حواله‌های آنجا نیز برگشت می‌خورد وقتی چوب‌خطت پرباشدـ با ملال بسیار می‌نویسم. دری‌وری، هرچیز، از این در و آن در. گاهی هم ای، زیبا می‌شوند (چرا دروغ، آنوقت راستش حظ هم می‌برم!). اما کار دیگر می‌کنم: آتش! نمی‌دانی چه لذتی دارد دست‌نوشته‌ای از خود را سوزاندن. امتحان‌کن. خالی می‌شوی. مخصوصن وقتی شعله‌ها بالا می‌آید و واژه‌هایت جِرمی‌خورند. کافکا حسرت این آتش را به‌گور برد. من اما نه. می‌دانی، انتقامِ «نوشتار» را می‌گیری. آخ! که چه صدایی می‌کنند واژه‌ها، نمی‌دانی. ابتدا نمی‌دانند که قصدت چیست. فکرمی‌کنند که مانند همیشه پیروزی با آن‌هاست. که پیروز شده‌اند. اما دقایقی بعد جز خاکستر چیزی نمانده و تو مشعوفی. در این وقت‌ها دلم فقط به حال درخت‌ها می‌سوزد. و بیمناکم که کدامیک بی‌نواتریم: منِ ترحم‌کننده یا درختانِ ترحم‌شونده.
و سرآخر اینکه، باز که بی‌قرار شدی بنویس جانِ برادر. بنویس که می‌توانی از بازی‌نگرفتن بازی‌ساختن: بازیِ بازی‌نگرفتن.
 
تا وقت دیگر که باشی به‌قرار.