۱۳۹۲۰۸۱۳

محنت‌نامه/ من و پنجره‌ها با حسرت

میم عزیز،
افتاده‌ام به زیج‌نشستن. چنان‌شده‌ام که هرچه از آدمیان دورتر می‌افتم، حالم بهتر می‌شود. بخند و بگذار نامش را مرض نزدیکی!... این روزها تمرین این دوری می‌کنم. و البته بهترشدن را اگر چیزی با این نام بیابم (تو که غریبه‌ نیستی، راستش گفته‌اند و خوانده‌ام که بهترم می‌کند). و در همین تمرین‌ها بود که حسرت را یافتم و آزمودم که چیست. که چطور مثلن می‌تواند انگیزه‌ هم باشد. بدبختانه هنوز آدمم و نیاز نکبتی‌ام به امید و امید، دست‌ به دامان انگیزه‌ساختن. می‌دانی، این دوری شبیه دورانی شده که رواج‌داده‌بودم به خودم دِلِت‌‌کردن کانتکت‌ها را در موبایلم که بعدها شد عادتم؛ ریزش تک‌تک و مداوم کانتکت‌های مزاحم و بی‌ریخت‌شده از تنه‌ی موبایلم. عادتی که خوب است. عادتی که تو هم داری، می‌دانم. مانند درخت‌های پاییزی که، فصلی در سال و تدریجی، برگ‌هایشان را می‌ریزانند: برگ‌های سرباره را، برگ‌های مزاحم فصل سخت را.
   این تمرین دوری قرابت عجیبی با پیاده‌روی‌های شبانه‌ی یازده به بعدم دارد. حوالی یازده که می‌رسد، سرم به گفت‌و‌گو می‌افتد، دلم از دست می‌رود و حالت کسی را می‌کشم که به فرجام انتظاری چشم‌دوخته. بیرون که می‌زنم از در ساختمان، یک زن همسایه‌ دارم ناشناس. درست روبه‌روی ساختمان در طبقه‌ی دومش که همواره در این ساعت گوشه‌ی‌ پنجره‌ی آشپزخانه را کناری می‌زند تا خود را نشانی بدهد. یک نگاه به او و کج‌کردن راه. نمی‌دانم پشت‌سرم را می‌پاید یا نه. تا به خیابان برسم سیگاری را آتش‌گرفته‌ام. البته نگفته نگذارم و بگویم که بارها وسوسه‌ام گرفته که چشم در چشم بروم تا زنگ در خانه‌اش. که چه می‌خواهد از جانم را فریاد‌کنم. و رفته‌ام بارها در خیال. هه! خیال؛ همان‌ مرضی که مرا کشانده به پشت این واژه‌های ناجنس (می‌دانی که مرض یکی‌ـ‌دو تا ندارم).
   می‌گفتم؛ ساعت غریبی است این یازده ‌شب به بعد، ساعتی که آدمیان قریب به صد در کوچه‌ها و در خیابان‌ها غایبند و چپانده‌شده‌اند پشت پنجره‌ها و درهای نا‌خانه‌هاشان. نمی‌دانم تا به حال کسی از حسرت پشت پنجره‌ها برایت گفته یا نه. چیز عجیبی دارد این پشت با حسرت. می‌آیی و قدم می‌زنی مدام. سیگارت را می‌کشی و قدم می‌زنی. قدم می‌زنی و می‌رسی به این حسرت. پنجره‌ها همه بسته. تک و توکی باز (این تک و توک را به آن کرور نتوان شمرد. از این است که می‌گویم همه بسته). ساختمان‌ها قدکشیده و غم‌زده. ‌تک‌به‌تک یا به چندتا چراغشان روشن و خاموش‌می‌شود، روشن‌می‌شود و خاموش و باز همین چرخه و تو جزو چرخه نیستی. که هیچ‌وقت نبوده‌ای. که هیچ‌وقت گفته‌شده باشی آیا را با خود می‌پرسم همواره در این قدم‌های ناشمار. که این را حسرت است... و دیگر اینکه صدای نجواها که نه، ولی داد و بیداد‌ها را گاهی می‌شنوی. لذتی غریب می‌خواهد که باشی جزو همین‌ها: کاشکی می‌بودم به این رنگ‌ها. اما نمی‌توانی و وقتی نمی‌توانی، این پشتی. و همین پشت می‌مانی. واین پشت ماندن حسرت‌آور است در وجهی. می‌دانی، فکرمی‌‌کنم رسیدنم به این پشت چندان هم برایم غیرطبیعی نباشد. در مسیر قواره/ بی‌قواره‌دادنم بوده به نظرم. منظورم این است که در این قدم‌زدن‌ها اندیشیده‌ام به این چیز؛ به حسرت از فقدان هراسی که بعد از اولین شاشیدن در خودم وقت اولین روزهای کلاس اول دبستان، در اولین روزهای جنگ که تمام ‌شده‌بود، و حالا هم دارم و ازش می‌کشم. گیرم حالا وجوهش تغییرکرده‌باشد.

تا وقت دیگر که باشی.


پی‌نوشت:
ـ عزیزم، باورت بشود یا نشود، برای آنکه بدانم مرضم چیست رفتم در دائرت‌المعارف‌ها. چاره‌ و مرجع دیگری نمی‌شناسم یعنی. در آنجاها آورده‌اند که "مرض نزدیکی" از امراض بسیار مقاوم برای ابنای بشر است. مقاوم از وجه از پای‌درآوری البته. یعنی آنقدر در برابر طبع ارگانیک مقاومت مي‌کند تا آنرا از پای درآورد. و دیگر آورده‌اند که از آشنایی با واژه‌ها می‌آید و از بیماری مردمان چین و یونان شراب‌خوار کهن است. در جنگ‌ها احتمالن به ما به ارث‌رسیده و هرج دارد. فرد در این مرض جوری است که زنده است ولی مرده است. درمانی ندارد. از این وجه مانند سرطان‌های امروزی ماست. یعنی جوری است که اطرافیانش فراموشش می‌شود و فراموشش می‌کنند و وقتی فراموش شوی و کنی، خب مرده‌ای لابد!
ـ می‌پرسی چرا غم‌زده؟ از یک بابت که دیگر اینجا نیستی و ساختمان‌های مرا نمی‌بینی. قابت دگرشده. دوم؛ یادت که نرفته که اینجا که بودی چقدر می‌شمردی؟ سوم؛ از بس خودت را گذاشته‌ای جای این و آن و کشیده‌ای به خاطر ناجنسی واژه‌ها، که دیگر "منی" نمانده و فرسوده‌گی حاصل‌است.