۱۳۹۰۰۸۰۱

معضل‌



مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ چهل)

برای سانچو پانزا‌یِ کافکا
   دعوت‌شدم به یه مراسم داستان‌خونیِ نیمه‌خصوصی. نیمه‌خصوصی یعنی یه کارمند رسمیِ دولت، البته از اونایی که دستشون به دهنشون می‌رسه، برداره و یه مجلس خصوصی ترتیب‌بده از رفقا و چیزایی که بهشون علاقه‌‌داره. باید بگم داستان‌خونی چیزیه که معمولن ازش دوری‌می‌کنم. نه به خاطر دلایل بزرگ و قلنبه‌ـ‌صلنبه، نه؛ فقط به این خاطر که بِهِم خوش‌نمی‌گذره. یه سری موجودات عین خودت یا اگه شانس بیاری بدتر از خودت ـ‌در این صورت فاکتور امید به زندگی‌ات بالاتر می‌ره!‌ـ جمع شدن دورِ هم و رو صورت هم هی بالا میارن. هی آروغ می‌زنن و هی بالا میارن.
   چون از دعوت نمی‌شه گذشت، سعی‌می‌کنم یه جوری برم که آخر ماجرا برسم. آخر مهمونی برام جذاب‌تره. آخر مهمونی جایی که شات‌هایِ ویسکی‌هایِ ناب جایگزین خوندن داستان‌ها شده. آخرِ مهمونی جایی که آشناها از هم گریزونن و غیرآشناهای اولِ مهمونی حالا دارن باهم آشنا می‌شن و بده‌ـ‌بستون می‌کنن. هرچند باید گفت این آشنا‌‌های جدید هم همون راه قبلی‌ها رو دنبال می‌کنن و دفعه‌های بعد نمی‌خوان حتی رو صورت اونیکی تف بندازن!
   اگه با خودم باشه، بیشتر دوس‌دارم نصیبم یه خوشگلِ جاافتاده باشه که بتونم یه دل سیر، بدون دغدغه‌ی صدمن یه غاز باهاش بِلاسم. اما اینقدر شانسم گُه هست که سهمم بشه ک.
   ک. یه ژورنالیسته. یه ژورنالیست با مخ ژورنالیستیِ پر از مانع واسه نوشتن. پر از خط‌ و خطوط ناشی‌ از خط‌کشی‌ها. منتهای علاقه‌اش هم اینه که واقعیت‌های بیرونی رو بکشه تو داستان‌هاش. همینه که وقتی می‌خواد چیز بنویسه در واقع چیزی نمی‌نویسه. اینجا باید انصاف به‌خرج‌بدم و بگم که خودشم این ماجرا رو قبول‌داره و مردونگی می‌کنه و نوشته‌هاش رو به چاپ‌نمی‌رسونه. و اضافه‌کنم که این صداقتشه که من رو کنارش می‌شونه.
   مانع‌های ژورنالیستی ک. باعث می‌شن مثلن همین اتفاقی که براش تو روز قبل افتاده و یه عالمه چیز داره برای نوشتن، از دَس‌بده. ماجرا از این قراره که خونه‌ی ک. اونقدر کوچیکه که نمی‌تونه بگوزه. در واقع ک. از این می‌ناله که خونه‌ش جایی برای گوزیدنم نداره. چون یه آپارتمان با متراژ زیرِ پنجاس که از وقتی بچه‌شم به دنیا اومده و شادی رو به‌ش هدیه کرده، زنش دیگه اون رو تو اتاق خواب راه‌نمی‌ده. چون شادی، به علاوه‌ی بچه و اسباب و اثاثیه‌ش و البته خود زنه، جایی برای اون و البته گوزیدناش نذاشتن.
   ک. می‌گه بیشترین زجر رو زمانی می‌کشه که غذا می‌خوره و معده‌ش بلافاصله شروع‌می‌کنه به تولید گوز: «مثل زمانی می‌مونه که شاش‌بند بشی پسر. می‌خوای بشاشی اما جایی برای شاشیدن نیست!» ک. می‌گه این دوتا، راست و چپ یه معادله‌ان. اما به نظر من اصلن نمی‌تونن با هم برابر باشن. شاش‌بند شدن خیلی بی‌ریخت‌تر از گوزبند شدنه.
   ک. یه مشکل دیگه هم از این بابت داره:‌ جلوی زنش اصلن نمی‌تونه راحت بگوزه چون اون یه زن سنتیه. در واقع اون حتی تو توالت هم راحت نیس! چون بعد از گوزیدن باید به شکایت رسمیِ زنش برسه: صدای گوز باعث شده یا بچه بیدار شه و نق بزنه، یا آبروی زنش تو در و همسایه بره. خلاصه گوزیدن برای ک. شده یه معضل.
   ک. بعد از یه پک عمیق به سیگارش اذعان‌می‌کنه که دیگه اینا براش طبیعی شدن. یعنی بهشون تن‌داده. می‌گه فاجعه زمانیه که بری توالت و گوزت نیاد! من باورم نمی‌شه. اینو به‌ش می‌گم. اما اون قسم‌می‌خوره که این اتفاق براش افتاده. می‌گه یه روز نشسته بوده رو مبل و داشته تلویزیون می‌دیده که یهو گوزش میاد. هرچی در توان داشته داده به پاهاشو و جستی زده و رسیده به توالت. اما بعدش هرچی تلاش کرده، گوزش بیرون‌نیومده که نیومده! دست از پا دراز‌تر از تو توالت زده بیرون و با زحمت زیاد خودش رو انداخته رو کاناپه‌یِ حالِ چُس‌قَدریش.
   اینجای ماجرا، سیگارِ تو دستش رسید به فیلتر. نگاش رو انداخت به من، که یعنی بی‌شعور همدردی‌ت چی شده. کمی به‌ش همدردی دادم. اونم فقط به این خاطر که تو این ماجرا چیز بغرنج وحشتناکی می‌دیدم که غیرقابل حل به‌نظرمی‌رسید. اون حالا مست ‌شده‌بود و خطری. بنابراین سعی‌کردم قیافه‌ی جدی‌تری به خودم بدم. کمرم رو راست‌کردم و دست‌هام رو چسبوندم به سینه و کردمشون تو هم و گفتم: «خب!».
   همین یک کلمه کافی بود تا اون ادامه‌بده. اونم ادامه‌داد. وقتی حرفاش تموم‌شد، از اینکه با تمام وجود به حرفاش گوش داده‌بودم ازم کمال تشکر رو کرد و راه افتاد تا ترتیبِ یه آشنای دیگرو بده.    

۱۳۹۰۰۷۲۴

تکیه‌گاه



فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و چهار)
   
   مردی که راوی در خط مقدم جبهه به صورتی کاملن اتفاقی پیدایش‌ کرده‌، هر سه فرزند خود را در سال‌های جنگ و در جبهه از دست‌داده‌است. اولی را مدت‌ها پیش و در سال‌های آغازین، دومی را دیشب، و خبر سومی جلوی دوربینی به او گفته‌می‌شود که دارد فیلمِ فردایِ عملیاتی بزرگ و موفقیت‌آمیز را می‌گیرد. وقتی خبر به مرد داده‌می‌شود، از جمع جدا‌شده، سکوت‌کرده، سر به تنها داراییش، اسلحه، می‌ساید. 
   راوی به درستی تشخیص‌داده که مرد در شوکی عظیم به سرمی‌برد. او این وامانده‌گی مرد را به «جهاد اکبر» تعبیر می‌کند. روایت شکل‌می‌گیرد هرچند راوی به ‌خطا‌می‌رود.  

۱۳۹۰۰۷۱۸

گسست



فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و سه)

  چرخه‌ی ابتذال آشکار‌می‌شود: مردی در جوانی هم‌پای جامعه در هیجانی کور به باورهای مذهبی اما برخلاف عامه در هم‌آغوشی غریزه‌ی سروری، رو به کسب شهرت داشته؛ سال‌ها بعد دخترش در پناه جایگاه پدر، ماجراجویی‌های جنسی‌اش را دنبال‌می‌کند.

۱۳۹۰۰۷۰۸

داوری



فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و دو)

هیئت در مجموع عددی زوج گردهم آمده‌ تا رای خود را اعلام‌کند. چیزی نمی‌گذرد که فاجعه آشکار‌می‌شود: مخالفین و موافقین برابر‌ند.  

۱۳۹۰۰۷۰۲

حیرانِ موقعیت



از دفتر يادداشت‌هاي متفرقه
(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست‌و‌هشت)

   وقتی می‌پذیری که بنویسی، تا جایی که امکان‌دارد باید «کاملن پرداخته بنویسی». این را کافکا به ما آموخته‌است. سراسر دست‌نوشته‌ها و داستان‌هایش گویای چنین مضمونی است. او حتی در یادداشت‌های روزانه‌اش‌ هم ـ‌که در صداقتِ نوشتن کم‌نظیر است‌ـ‌ به این ‌شکل عمل‌کرده‌است. در یکی از این یادداشت‌ها که در ابتدای اولین دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش به سال ۱۹۱۰ است، می‌نویسد: «وقتی قطار می‌گذرد ناظران مبهوت می‌مانند.»[۱]
نخستین صفحه‌ی یادداشت‌ها به خط کافکا
  جمله‌ی واحد کافکا ـ‌که شباهت زیادی با کولدفورس‌هایی دارد که در ابتدای اغلب داستان‌هایش گرفتارش می‌شویم‌ـ خود از دو فعل تشکیل‌شده که آنرا دو پاره می‌کند. در پاره‌ی ابتدایی توصیف مختصر یک رویداد را داریم و در دومی تشخیص نویسنده از یک موقیعت یا یک شرایط را. ابتدا توصیف را کمی شفاف‌‌می‌کنم و سپس سعی‌می‌کنم به دریافتی از جمله برسم که می‌پندارم بیشتر بار معنایی‌اش را پاره‌ی دوم بر دوش‌می‌کشد. بازشدن توصیفِ پاره‌ی اول را با یک پرسش آغاز می‌کنم: چرا کافکا یک قطار را برگزیده است؟
  می‌دانیم قطار یک وسیله‌ی نقلیه‌ است. حرکت در هر وسیله‌ی نقلیه‌ای نقشی اساسی دارد. می‌توان‌گفت در جمله‌ی ذکر‌شده، در زمانِ روایت (هرچند کافکا مشخصن در اینجا از اسلوب روایت‌کردن فرارمی‌کند)، حرکت قطار مکث ندارد. به دلیل آنکه جمله‌‌ی واحد نیز بی‌هیچ علائم نگارشی مربوط به مکث نوشته‌شده. درواقع به خواننده هیچ اطلاعاتی جز حرکتِ قطار داده‌نشده‌است. کافکا نه مبدا را مدنظر قرارداده و نه مقصد را. او یک موقعیت را از بین بی‌نهایت موقعیت موجود انتخاب کرده: نقطه‌ای از نقطه‌های بی‌شمارِ مابین مبدا و مقصد را.
   حال به پاره‌ی دوم می‌پردازم: فرض‌کنیم در موقعیتی که کافکا شرح‌می‌دهد در حال تماشای عبور یک قطاریم. ما، نشسته یا ایستاده قطاری در ظرف زمان از مقابلمان می‌گذرد. چه اتفاقی می‌افتد؟ هیچ: فقط یک قطار گذشته است. اما اگر هیچ است چرا «ناظران»ِ کافکا حیرت می‌کنند؟ اگر بتوانیم موقعیت ناظر یا ناظرانِ کافکا را بکاویم، شاید از «مبهوت» ماندنشان سردربیاوریم. برای این کار توضیح امر نوشتن لازم‌می‌نماید.
   می‌دانیم نوشتن ابتدایی دارد و انتهایی. از آن مطمئنیم. به آن یقین داریم (از این نظر موقعیت قطار شبیه موقعیت نوشتن است). اینرا اثر فیزیکی قلم بر کاغذ شهادت‌می‌دهد. یک نویسنده می‌داند چه روزی شروع کرده است جِدن بنویسد. نویسش برایش امری حیاتی شده و بی آن زنده‌نیست. این نقطه‌ای نیست که فراموش‌کند. این ابتدای نوشتن‌اش است. شروع ادبیاتش (مانند خود کافکا زمانی که «داوری» را به طور پیوسته و در یک نیمه‌شب نوشت). و اما پایان (‌لازم به ذکر است که منظورم از پایانِ نوشتن، منحصرن پایانی فیزیکی است و نه آنچه در نظریه‌های ادبی به عنوان نوعی نوشتن در ذهن خواننده پس از خواندن اثر و نبود بودِ نویسنده جریان دارد): پایانِ نویسش، مرگ است. وقتی می‌میری، نوشتنِ تو نیز می‌میرد. امر نوشتن پایان‌می‌پذیرد. این ماجرا قطعی است. کافکا دیگر برای ما نمی‌نویسد چون مرده است. پس پایانِ نوشتار، مرگِ نویسنده است. البته می‌توان پایانی دیگر برای نویسش لحاظ‌کرد: خواست نویسنده در زمان حیات‌اش، چنان که رَمبو کرد (او هجده سالِ پایان عمرش را خاموش بود). نویسنده تا زمانی که می‌نویسد در خود نوشتار است. در خود ادبیات. او با زبان کارمی‌کند. او در کارگاه زبان مشغول کار است. زبان برایش محملی می‌شود تا حرف بزند. تا حرف‌زدن را بنویسد. در این کارگاه حتی می‌تواند ابزاری (واژه‌ای) جدید بسازد. او حتی می‌تواند کارگاهش (زبانش) را برای مدتی یا همیشه عوض‌کند. اما به هرحال کارگاهش را دارد. قطار (نوشتن) اگر بخواهد حرکت داشته باشد، باید بر (در) مسیری (زبان) حرکتش را ادامه دهد. حال می‌شود سوال را عمیقتر کرد و دوباره پرسید: چه هنگام حیرت بر ناظرِ حرکت مستولی می‌شود؟ هنگامی که ناظر (نویسنده) درمی‌یابد دیگر در قطار (نوشتن) نیست. در واقع هم هست و هم نیست. و می‌دانیم این اتفاق در دنیای واقعی امری محال است. اما در مورد نوشتن امر محال وجود ندارد (هرچند حرکت قطار در اینجا استعاره‌ای از آن باشد). زیرا نوشتن موقعیتی است همواره در حال نفی. موقعیتی بی‌موقعیت‌شده. موقعیتی سلبِ موقعیت. موقعیت‌هایی که یکی پس از دیگری توسط بعدی هم‌پوشانی می‌شوند. فهم این ماجرا سرآغاز حیرانی است. آغاز نوعی فاجعه است. فاجعه‌ای که اگر نویسنده، بر فرض محال، بخواهد بر آن فائق آید، نه زبان به کارش می‌آید و نه ادبیاتی (نوعی نوشتن) که قصدداشت به آن تکیه‌کند و آن‌ را با خاطری آسوده به عنوان محملی برای عبور از فاجعه درنظربگیرد. ناظران، نویسنده‌هایی بیرونِ نوشتنِ خویش‌اند. موقعیت ناظران کافکا چنین موقعیتی است. به محض آنکه نویسنده خود را در چنین موقعیتی ببیند حیرت‌زده خواهدبود. موقعیتی خارج از توصیف لحظه‌ای کوتاه. موقعیتی توصیف‌ناپذیر. موقعیتی انکارشدنی به دلیل نبود امرِ واقع. موقعیتی شاید کوتاه‌تر از کوتاه‌ترین زمان قراردادی انسانی.
   اینجا ممکن است سوالی به ذهن خطورکند: اگر نویسنده در موقعیتِ ناظرِ کافکا و بیرون اثر و زبان ایستاده باشد و حیرت‌کند، نویسش چگونه مانند قطاری ادامه‌‌ی مسیر می‌دهد؟ باید گفت نوشتن در این لحظه متوقف می‌شود. اگر نویسنده در خود و باخود این توان را داشته‌باشد یا با مرارت بسیار آنرا در خود ایجاد‌کند که بتواند در مسیر رفت‌ و برگشت این دو موقعیت باشد، یعنی مابین بودِ نویسنده و حضور در امر نوشتن ـ‌چیزی که خود کافکا داشت و البته فرسوده‌اش کرد‌ـ آنگاه نوشتن ادامه می‌یابد. در واقع به این شکل ما نوعی مبارزه در خود و با خود در یک‌سو به خاطر روکردن به ادبیات؛ و در سویی دیگر برای ادبیات به وسیله‌ی ادبیات خواهیم‌داشت. در سوی‌ اول فرسوده‌گی حاصل است، و در سوی دیگر ادبیاتی درخشان. اما اگر حیرت طولانی شود، فقط حیرانی حاصل‌است. و حاصل این حیرانی، جنونی است بی‌همتا. چیزی که در نویسندگان بزرگ نمونه‌اش کم‌نیست.



پانوشت‌:
۱- فرانتس کافکا، یادداشت‌ها، ترجمه‌ی مصطفی اسلامیه، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم، ص ۱۷.

۱۳۹۰۰۵۱۸

بحرانی


فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و یک)

  قطاری زوزه‌کشان و با کم‌کردن سرعتش، از پس‌زمینه به یک پیچِ تند نزدیک می‌شود. پسری نوجوان، سطلِ آلو به دست‌ در کمرکش پیچ، انتظارِ مسافران را می‌کشد. ناظری در انتهایِ پیچ، هر دو موقعیت‌ را قاب‌ گرفته‌است...
قطار به انتهایِ پیچ می‌رسد؛ ناظر توانِ نوشتن از کف‌می‌دهد. 

۱۳۹۰۰۴۲۴

هیولای درون



یادداشتی تحلیلی بر فیلم «مادر»، به کارگردانی بونگ‌ـجون‌ـ‌هو

از دفتر يادداشت‌هاي متفرقه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و هفت)

بخش چهارم و پایانی 

«آه
که اینجا و هر کجا
گویی حضور شب بر شقیقه‌ی انسان همیشگی است
انسان:
که همواره با نیمی از سنگ و نیمی از سکوت
 مویه می‌کند.»
 آریا آریا‌پور
   مادر بعد از فهمِ این مطلب که پسرش قاتل است، حال خود نیز قاتل است. عمل آندو دارای نقاط اشتراک و افتراقی است: علاوه بر اشتراک ظاهری کوبیدنِ از پشت بر سر مقتول، هر دو ناآگاهانه مرتکب این عمل شده‌اند. پسر ناآگاهانه و در یک شوکِ عاطفی نسبت به جمله تحقیرآمیز، حمله‌ی تحریک‌آمیز آه‌ـ‌جونگ و نفرت از جنس ‌مردانه، سنگ را بر سرش کوفته؛ و مادر نیز ناآگاهانه و در یک شوکِ شدیدِ عاطفیِ ناشی از غریزه‌ی فرزند‌خواهی مرتکب قتل‌ شده. اما نقطه‌ی افتراق آندو در عمل قتل اینجاست که مادر بعد از عمل ناآگاهانه‌ی خود، با عملی آگاهانه خانه‌ی پیرمرد را آتش‌‌زده (آثار جرم را از بین‌برده) ولی پسر بعد از کشتن دختر، جسدش را به طبقه‌ی بالای کلبه‌ی متروکه منتقل می‌کند. جایی که همه ببینند. آن‌هم به این دلیل که او خونریزی دارد (در دیالوگی بعد از قتل مادر در خانه سر‌صحبت را راجع‌به این موضوع بازمی‌کند). او هنوز متوجه‌ی عمل قتل خود نشده‌است. این نکته به زیبایی در تلفیق دو پلان از دوسکانس قتل از سوی کارگردان اندیشیده‌شده: بعد از پرت‌کردن سنگ توسط پسر بر سر دختر، او با دست خود به مانند آژیر آمبولانسی که سعی دارد با آخرین سرعت مریضی را به بیمارستان برساند، سعی در جلوگیری از وقوع یک واقعه دارد و ما این تصویر را در سکانسی می‌بینیم که مادر همچنان دارد آچار را بر سر پیرمرد می‌کوبد! شاید عده‌ای مدعی‌شوند مادر همه‌ی این‌ کارها را برای پسر انجام می‌دهد. اما چه کسی می‌تواند میزان خودخواهی و فرزند‌خواهی موجود در اعمال مادر را از یکدیگر تمیز‌دهد؟ ایندو چنان به هم آمیخته‌اند که مرزی پر ابهام دارند. تنها چیزی که می‌توان گفت این است که این‌دو همپای یکدیگر مادر را به سوی قتلی که حالا اتفاق افتاده‌است رهنمون شده‌اند. در ضمن از یاد نبریم مادر قاتلی بالقوه بوده‌است: زنی که سال‌ها پیش هم می‌خواسته آگاهانه پسرش را از بین ببرد!
   پس از قتل پیرمرد، مادر به دشت‌می‌زند. سکانسی که ما را متوجه فلاش‌بک بودن فیلم تا بدین لحظه می‌کند. سکانس آغازین فیلم با رقص اندوهناک مادر آغازمی‌شود. و ما حالا متوجه‌می‌شویم در گذشته‌ی اتفاقات مادر بوده‌ایم و دلیل غمگینی رقص او را می‌یابیم. رقصی‌ اندوهناک روبه‌دوربین که در پس‌زمینه‌، دشتی با افقی خاکستری ناشی از سوختن خانه‌ی پیرمرد دارد. شخصی که مردنش چندان «چیزی» برای نهادهای مدرن محسوب‌نمی‌شود. مادر شاهد اصلی ماجرا را از بین برده، خانه‌اش را آتش زده و در دود ناشی از آن غمگنانه می‌رقصد. می‌رقصد و گاهی به پشت‌اش می‌نگرد و می‌گرید تا شاید فراموش‌کند با خود چه کرده‌است.
   از این‌جا به بعد دیگر در زمان حال‌ایم. مادر به دکان عطاری‌اش برمی‌گردد. شغلی که مانند خودش در حال پوست‌اندختن است. شغلی از یادرفته در دنیای مدرن که باید مانند واژه‌ی «مادر» برای زن تعریفی جدید بیابد. پلیس مدعی ‌می‌شود که قاتل اصلی را دستگیر کرده. آن‌هم با مدرکی دیگر که قابل مقایسه با آنچه دون‌ـجون را گرفتار کرده‌اند (!) نیست: لکه‌ای از خونی که همیشه از بینی آه‌ـ‌جونگ روان بوده‌است روی پیراهن قاتل جدید جامانده. مادر می‌خواهد به ملاقاتِ این قاتل کشف‌شده برود. در این سکانس عجیب و غریب بازهم متوجه می‌شویم مادر انگار همان مادر مهربان شق اول فیلم است! ما درمی‌مانیم: زنِ چند سکانس پیش که آنطور سبعانه بر سر پیرمرد می‌کوفت همانی است که روبه‌روی یک سندرومی ژاپنی نشسته و چون می‌فهمد خانواده‌ای ندارد، مادری ندارد، و فقط ما و خودش می‌دانیم که بی‌گناه است؛ اینطور زارمی‌زند؟ گریه‌ای که از سر درمانده‌گی است: مادر به تنهایی به حقیقت پی‌برده و برایش دیگر آشکارشده که کاری از دست نهادها برنمی‌آید و از این نظر است که نگران این ژاپنی سندرومی است. کسی که از روابط پیچیده‌ی انسانِ مدرن، فقط اشک‌های مادر را می‌شناسد و به باقی حرف‌ها فقط لبخند می‌زند. او صادقانه به زنی که نمی‌داند برای چه به دیدنش آمده، این همه حرف می‌زند و سرآخر و بدتر از همه گریه می‌کند؛ فقط می‌گوید: «گریه نکن». از سویی دیگر، تنها کسی که می‌تواند برای این ژاپنی کاری انجام‌دهد خود مادر است. اما آیا او راضی می‌شود حقیقت به دست‌آورده‌اش را در این موقعیت در اختیار نهاد پلیس قرار دهد؟ در موقعیتی که می‌داند کسی که جلویش نشسته یک ژاپنی است، سندرومی است، خانواده‌ای ندارد، مادری ندارد و ... . مادر در انتخابی بین سیاه و سفید، بین صفر و یک قرار‌گرفته‌ و باید تصمیم بگیرد. ناچار است. بین پسرش و ژاپنیِ‌ سندرومی. کدام را برمی‌گزیند؟‌ لحظاتی بعد در ذهنش به نفع پسرش رای‌می‌دهد. هیولای درونش حکم به این رای‌می‌دهد. غریزه‌ی مادرانه‌ی او تمام قراردادهای اخلاقی، شرعی، عرفی و البته مدرن را بی‌اعتبار می‌کند.
   در سکانس درخشان پایانی مادر را می‌بینیم که در کنار پسرش محیای حضور در یک تور می‌شود. تور اختراع جامعه‌ی مدرن است برای انسان نهادزده‌ی جامعه‌‌. یک مخدره‌ی های‌کلاس برای اینکه شاید یادش برود حداقل برای چند ساعتی به کجا می‌رفته و می‌رود و چه بر سرش آمده‌است و همین چند ساعت را نیز به آنچه می‌کرده و می‌کند، نیندیشد. نام تور را به زیبایی از بلندگوی ترمینال در پس‌زمینه می‌شنویم: «قدردانی از خانواده». اما قدردانی از کدام خانواده؟ از مادر که با یک قتل روی حقیقت را پوشانده و پسرش را آزاد‌کرده؟ از پسری قربانیِ محبتِ زنجیر‌شده‌ی مادرانه که قاتل از آب درآمده؟ از خانواده‌هایی که برای چند صباحی قربانی دم‌ـ‌دستگاه عریض و طویل نهادها شده‌اند؟
    در برداشتی از یک قاب در این سکانس، پسر به زیبایی جعبه‌ی محتوی سوزن‌های طبی مادر را که در صحنه‌ی جرم جاگذاشته به او بازپس می‌دهد. جعبه‌ای همراه با کوله‌باری از خاطرات خوب و بد. جعبه‌ای که نمی‌دانیم سهون یا عمدن (و این ابهام بر زیبایی اثر افزورده) توسط مادر جامانده‌ بوده‌است. جعبه‌ی سوزن‌ها گویی به مادر می‌گویند آنچه مرتکب‌شده از بین رفتنی نیست. حالا هرچقدر هم که بخواهد و سعی کند که فراموشش‌کند. او با واکنشی هیستیریک پسر را پس‌می‌زند، جعبه را می‌گیرد و خود را پرت‌می‌کند میان جمعیتِ پایکوبانِ اتوبوسِ تور. گویی با رقص خود می‌خواهد دهن‌کجی‌اش را به رخ هیولایش بکشاند. واکنشی که می‌دانیم درکل عبث است. فقط شاید لحظه‌ای مانند یک مخدر از دردِ عمیقش بکاهد. این سکانس بسیار غمگینم‌کرد. حس‌کردم هرکدام از آن آدم‌ها می‌تواند یک هیولا در درون خود داشته‌باشند و بعد از مرتکب‌شدن عملی پایشان را در اتوبوس گذاشته، تا بلکه کمی از لحظاتشان را به «فان» بگذرانند. 

و حرف آخر
   مدتی است که هرچه فیلم می‌بینم در نقطه‌ای اشتراک دارند: شخصیت‌های موجود در فیلم‌ها هرچه هستند و هرچه می‌کنند، سرآخر یا با خود به یک توافق می‌رسند یا با شخصیتی که مشکلی عمیق با او داشته‌اند. در سکانس آخر همین فیلم فرزندی که می‌داند روزی مادرش قصد کشتن او را داشته، با او بر روی یک نیمکت نشسته‌است و دارد بدرقه‌اش می‌کند که به یک تور برود! او خود قاتل است و در کنار مادری قاتل نشسته است! در فیلم «Revanche» ساخته‌ی Götz Spielmann دزد بانک و عاشق سینه‌چاک دختری که توسط پلیس دهکده در جریان فرار بعد از سرقت کشته‌شده، پس از باردارکردن زن پلیس، و زن پلیس پس از این عمل گویی به یک توافق برای ادامه‌ی زندگی رسیده‌اند! توافقی که همانطور که از نام فیلم پیداست از آن به «انتقام» از سوی کارگردان تعبیرشده. نوعی «انتقامِ توافقی» و بدون دخالت نهادی مدرن و مسئول این‌کار. چیزی که هرچند از شوهر‌ زن (پلیس) پنهان‌می‌ماند اما به آن تن‌می‌دهد. او با این‌که می‌داند خودش مشکلی در راه باردارشدن زن است، چطور با این موضوع کنار آمده‌!؟ در فیلم «پارک پارانوئید» ساخته‌ی گاس‌ ون‌سنت، پسر نوجوان پس از مرتکب‌شدن قتلی ناخواسته، به پیشنهاد دوست‌دختر جدیدش مبنی بر نوشتن مشکلش (عذاب‌وجدان‌اش) بر روی کاغذ و سپردنش بر آتش، گویی آنرا مختومه اعلام‌می‌کند و به زندگی برمی‌گردد. هرچند اشاره‌ی تلویحی ون‌سنت به تولد هیولایی در درون پسر پس از این ماجراست. هیولایی که تا قبل از آن وقتی وجود نداشت، پسر را نگران مردم بی‌گناه جنگ عراق و سربازان به نوعی اجیر‌شده‌ی وطنی موجود در آنجا و مسائل مهمی از این‌ دست کرده‌بود و اهمیتی به رفتارهای ابژه‌وار دوست‌دخترش نمی‌داد. چیزی که دختر را رنج‌می‌داد. اما حالا و با وجود خاطره‌ی قتل، این دست مسائل برای پسر مهم نیستند. چون خود هیولایی دارد که باید نگران برنگشتنش باشد. انگار به خاطر اعمالی که انجام می‌دهیم، همه‌ی ما دارای این هیولای خفته در درون هستیم، کافی است شرایط‌ش کمی برای حضورش محیاشود. 
  سوالی که برای من پیشآمده اینجاست: آیا چنین اعمالی فراموش‌شدنی‌اند که می‌توان چنین توافقاتی‌کرد و به زندگی، به هر قیمت ادامه داد؟‌ آیا تعبیرِ زندگی ما شده همان جمله‌ی کافکا که ابتدای نوشته‌ام آمد؟ آیا ما به تعبیر نیچه‌ی پیر دچارنشده‌ایم: «اغلب مردم فاقد وجدان‌فکری‌ هستند؛ بسیاری از اوقات حتی فکرکرده‌ام که اگر دارای این وجدان باشیم حتی در داخل شلوغ‌ترین شهرها هم خود را تنها و میان بیابان حس‌می‌کنیم».(۱) به نظر می‌رسد ما می‌توانیم به زندگی به هرقیمت ادامه دهیم، ولی باید «خودِ کشف‌شده‌ی جدید» را باورکنیم. و این کشف دردناک، همان «خودی» است که هیولایی در درون با خوابی آشفته دارد. همانی که مادر فیلم در سکانس پایانی با همیاری‌اش به رقص و پایکوبی‌ می‌پردازد.  
 
پانوشت‌:
۱- حکمت شادان، فردریش نیچه، انتشارات جامی، چاپ چهارم، مترجمین: آل‌احمد، کامران و فولادوند، ص ۵۹.