۱۳۹۰۰۷۰۲

حیرانِ موقعیت



از دفتر يادداشت‌هاي متفرقه
(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست‌و‌هشت)

   وقتی می‌پذیری که بنویسی، تا جایی که امکان‌دارد باید «کاملن پرداخته بنویسی». این را کافکا به ما آموخته‌است. سراسر دست‌نوشته‌ها و داستان‌هایش گویای چنین مضمونی است. او حتی در یادداشت‌های روزانه‌اش‌ هم ـ‌که در صداقتِ نوشتن کم‌نظیر است‌ـ‌ به این ‌شکل عمل‌کرده‌است. در یکی از این یادداشت‌ها که در ابتدای اولین دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش به سال ۱۹۱۰ است، می‌نویسد: «وقتی قطار می‌گذرد ناظران مبهوت می‌مانند.»[۱]
نخستین صفحه‌ی یادداشت‌ها به خط کافکا
  جمله‌ی واحد کافکا ـ‌که شباهت زیادی با کولدفورس‌هایی دارد که در ابتدای اغلب داستان‌هایش گرفتارش می‌شویم‌ـ خود از دو فعل تشکیل‌شده که آنرا دو پاره می‌کند. در پاره‌ی ابتدایی توصیف مختصر یک رویداد را داریم و در دومی تشخیص نویسنده از یک موقیعت یا یک شرایط را. ابتدا توصیف را کمی شفاف‌‌می‌کنم و سپس سعی‌می‌کنم به دریافتی از جمله برسم که می‌پندارم بیشتر بار معنایی‌اش را پاره‌ی دوم بر دوش‌می‌کشد. بازشدن توصیفِ پاره‌ی اول را با یک پرسش آغاز می‌کنم: چرا کافکا یک قطار را برگزیده است؟
  می‌دانیم قطار یک وسیله‌ی نقلیه‌ است. حرکت در هر وسیله‌ی نقلیه‌ای نقشی اساسی دارد. می‌توان‌گفت در جمله‌ی ذکر‌شده، در زمانِ روایت (هرچند کافکا مشخصن در اینجا از اسلوب روایت‌کردن فرارمی‌کند)، حرکت قطار مکث ندارد. به دلیل آنکه جمله‌‌ی واحد نیز بی‌هیچ علائم نگارشی مربوط به مکث نوشته‌شده. درواقع به خواننده هیچ اطلاعاتی جز حرکتِ قطار داده‌نشده‌است. کافکا نه مبدا را مدنظر قرارداده و نه مقصد را. او یک موقعیت را از بین بی‌نهایت موقعیت موجود انتخاب کرده: نقطه‌ای از نقطه‌های بی‌شمارِ مابین مبدا و مقصد را.
   حال به پاره‌ی دوم می‌پردازم: فرض‌کنیم در موقعیتی که کافکا شرح‌می‌دهد در حال تماشای عبور یک قطاریم. ما، نشسته یا ایستاده قطاری در ظرف زمان از مقابلمان می‌گذرد. چه اتفاقی می‌افتد؟ هیچ: فقط یک قطار گذشته است. اما اگر هیچ است چرا «ناظران»ِ کافکا حیرت می‌کنند؟ اگر بتوانیم موقعیت ناظر یا ناظرانِ کافکا را بکاویم، شاید از «مبهوت» ماندنشان سردربیاوریم. برای این کار توضیح امر نوشتن لازم‌می‌نماید.
   می‌دانیم نوشتن ابتدایی دارد و انتهایی. از آن مطمئنیم. به آن یقین داریم (از این نظر موقعیت قطار شبیه موقعیت نوشتن است). اینرا اثر فیزیکی قلم بر کاغذ شهادت‌می‌دهد. یک نویسنده می‌داند چه روزی شروع کرده است جِدن بنویسد. نویسش برایش امری حیاتی شده و بی آن زنده‌نیست. این نقطه‌ای نیست که فراموش‌کند. این ابتدای نوشتن‌اش است. شروع ادبیاتش (مانند خود کافکا زمانی که «داوری» را به طور پیوسته و در یک نیمه‌شب نوشت). و اما پایان (‌لازم به ذکر است که منظورم از پایانِ نوشتن، منحصرن پایانی فیزیکی است و نه آنچه در نظریه‌های ادبی به عنوان نوعی نوشتن در ذهن خواننده پس از خواندن اثر و نبود بودِ نویسنده جریان دارد): پایانِ نویسش، مرگ است. وقتی می‌میری، نوشتنِ تو نیز می‌میرد. امر نوشتن پایان‌می‌پذیرد. این ماجرا قطعی است. کافکا دیگر برای ما نمی‌نویسد چون مرده است. پس پایانِ نوشتار، مرگِ نویسنده است. البته می‌توان پایانی دیگر برای نویسش لحاظ‌کرد: خواست نویسنده در زمان حیات‌اش، چنان که رَمبو کرد (او هجده سالِ پایان عمرش را خاموش بود). نویسنده تا زمانی که می‌نویسد در خود نوشتار است. در خود ادبیات. او با زبان کارمی‌کند. او در کارگاه زبان مشغول کار است. زبان برایش محملی می‌شود تا حرف بزند. تا حرف‌زدن را بنویسد. در این کارگاه حتی می‌تواند ابزاری (واژه‌ای) جدید بسازد. او حتی می‌تواند کارگاهش (زبانش) را برای مدتی یا همیشه عوض‌کند. اما به هرحال کارگاهش را دارد. قطار (نوشتن) اگر بخواهد حرکت داشته باشد، باید بر (در) مسیری (زبان) حرکتش را ادامه دهد. حال می‌شود سوال را عمیقتر کرد و دوباره پرسید: چه هنگام حیرت بر ناظرِ حرکت مستولی می‌شود؟ هنگامی که ناظر (نویسنده) درمی‌یابد دیگر در قطار (نوشتن) نیست. در واقع هم هست و هم نیست. و می‌دانیم این اتفاق در دنیای واقعی امری محال است. اما در مورد نوشتن امر محال وجود ندارد (هرچند حرکت قطار در اینجا استعاره‌ای از آن باشد). زیرا نوشتن موقعیتی است همواره در حال نفی. موقعیتی بی‌موقعیت‌شده. موقعیتی سلبِ موقعیت. موقعیت‌هایی که یکی پس از دیگری توسط بعدی هم‌پوشانی می‌شوند. فهم این ماجرا سرآغاز حیرانی است. آغاز نوعی فاجعه است. فاجعه‌ای که اگر نویسنده، بر فرض محال، بخواهد بر آن فائق آید، نه زبان به کارش می‌آید و نه ادبیاتی (نوعی نوشتن) که قصدداشت به آن تکیه‌کند و آن‌ را با خاطری آسوده به عنوان محملی برای عبور از فاجعه درنظربگیرد. ناظران، نویسنده‌هایی بیرونِ نوشتنِ خویش‌اند. موقعیت ناظران کافکا چنین موقعیتی است. به محض آنکه نویسنده خود را در چنین موقعیتی ببیند حیرت‌زده خواهدبود. موقعیتی خارج از توصیف لحظه‌ای کوتاه. موقعیتی توصیف‌ناپذیر. موقعیتی انکارشدنی به دلیل نبود امرِ واقع. موقعیتی شاید کوتاه‌تر از کوتاه‌ترین زمان قراردادی انسانی.
   اینجا ممکن است سوالی به ذهن خطورکند: اگر نویسنده در موقعیتِ ناظرِ کافکا و بیرون اثر و زبان ایستاده باشد و حیرت‌کند، نویسش چگونه مانند قطاری ادامه‌‌ی مسیر می‌دهد؟ باید گفت نوشتن در این لحظه متوقف می‌شود. اگر نویسنده در خود و باخود این توان را داشته‌باشد یا با مرارت بسیار آنرا در خود ایجاد‌کند که بتواند در مسیر رفت‌ و برگشت این دو موقعیت باشد، یعنی مابین بودِ نویسنده و حضور در امر نوشتن ـ‌چیزی که خود کافکا داشت و البته فرسوده‌اش کرد‌ـ آنگاه نوشتن ادامه می‌یابد. در واقع به این شکل ما نوعی مبارزه در خود و با خود در یک‌سو به خاطر روکردن به ادبیات؛ و در سویی دیگر برای ادبیات به وسیله‌ی ادبیات خواهیم‌داشت. در سوی‌ اول فرسوده‌گی حاصل است، و در سوی دیگر ادبیاتی درخشان. اما اگر حیرت طولانی شود، فقط حیرانی حاصل‌است. و حاصل این حیرانی، جنونی است بی‌همتا. چیزی که در نویسندگان بزرگ نمونه‌اش کم‌نیست.



پانوشت‌:
۱- فرانتس کافکا، یادداشت‌ها، ترجمه‌ی مصطفی اسلامیه، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم، ص ۱۷.

هیچ نظری موجود نیست: