۱۳۸۸۱۱۱۳

روزهای خاکستری


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و سه)
(از کتاب در دست انتشار "آن روزها، مدرسه‌ها")


ـ «سیگارِ سرهنگی بخرین».

هر روز موقع برگشتن از مدرسه با همین جمله می‌دیدمش. وقتی می‌گفت‌ش که یه جعبه‌ی چوبی میوه رو گذاشته بود جلوش و یکی دیگه رو زیر خودش. یعنی زمانی که میز و صندلی‌ش شده بود جعبه‌های میوه.

روزای بعدِ جنگ اومده بودن و سرهنگِ روزای جنگ افتاده بود به فکر روزای بعدِ جنگ. شرایط‌ش مثل کسی بود که بعد از زخمی شدن تو یه کشتار واقعی تو یه دشت، ‌منتظره تیم پاک‌سازیه و مجبوره یه جورایی خودش رو زنده نیگر داره تا اونا برسن. همونطوری که یه همچین فردی سخت به آب نیاز داره، سرهنگ هم محتاج این بود که دولت یه تکونی به حقوقش بده.

وقتی شهرت سیگاراش تو فضای شهرک کوچیک ما پیچید، حرف و حدیث‌ها هم بالا گرفت. یه سری‌ها می‌گفتن اونقدرها هم وضعش بد نیس که بیاد و این کار رو بکنه. بعضی‌ها هم مثل همسایه‌‌ی دیوار به دیوار ما که هواپیما‌هایِ چوبیِ کوچیکِ رومیزی می‌ساخت برای جبران زخمی که برداشته بود از جنگ، می‌گفتن این کارش یه جور اعتراضه.

تو یکی از همون روزها که سیگارِ سرهنگی شده بود جزو حرف‌های تو خونه‌ی بابا و مامان‌ها، سرِ صف تو مدرسه تشویق شدم. به خاطر شوقِ کشفِ جایزه‌ای که به‌م داده بودن، تا خونه بازش نکردم. وقتی به خونه رسیدم و مامان در رو باز کرد، قیافه‌اش مثل همیشه نبود. عصبی بود و انگار تو اون لحظه‌ای که من رو می‌دید ساکت شده باشه، سعی‌کرد به روی خودش نیاره قبل از اومدن من به‌ش چی گذشته. وقتی کیفم رو ‌گرفت و خواستم برم سمت دستشوئی، احساس کردم بابا با یه حرکت ناگهانی بسته‌ی قرمزی رو فرو می‌بره تو جیب توئی کاپشن سبزش. بدون اینکه بدونم چرا، شوق باز کردن جایزه‌ام جاش رو داد به یه بوی آشنا.

شب موقع خوابیدن، به عادت معمول اون شبا و روزا سرم رو یه طرفی گذشتم رو بالش و چشامو بستم و گوشام رو بیدار نیگه داشتم:

ـ امروز آخرین بسته‌ رو دادم به‌ش. فایده نداره. هر روز باید پاهات بلرزه. باید به فکر یه کار دیگه بود.... راستی امروز رفتم پیش توکلی، یکی از هواپیماهایی رو که جلال ساخته بود رو دادم به‌شون که بدن به محمد‌علی...

چند روز بعد که مثل همیشه از مدرسه بر‌می‌گشتم دیگه هیچ اعتراضی وجود نداشت. اینکه چطوری هیچ اعتراضی وجود نداشت، مثل فروختن سیگارش عالم‌گیر شد تو شهرک. یه سری‌ها می‌گفتن منتقلش کردن به یه‌جای بد آب و هوا. بعضی‌ها هم مثل همون همسایه‌ای که هواپیماهایِ چوبیِ کوچیکِ رومیزی می‌ساخت، می‌گفتن اخراجش کردن تا بقیه‌‌ی عمرش رو با همون جعبه‌ها، سیگارِ سرهنگی بفروشه.


۱۳۸۸۱۱۱۲

پس از کار


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و دو)


ـ ماشینتو آشغال گرفته‌ها!

ـ سلام!

ـ سلام...

ـ آشغال!... این آشغالا رو که زیر پاتون ملاحظه می‌کنید کلی قیمتشه‌.

ـ آره خب!

ـ ببخشید من این بلوار رو می‌رم تا ته، اشکالی که نداره؟

ـ راستش نه...

ـ پس می‌تونیم تا ته‌ش باهم باشیم؟

ـ اوهوم... اگه فقط یه دور باشه.

ـ می‌دونید من دوست دارم وقتی با یکی حرف می‌زنم اسمشو صدا...

ـ ترانه، و شما؟

ـ شاهین.

ـ اسم واقعی‌ات شاهینه یا دوستات بهت می‌گن شاهین؟

ـ نه، شاهینم... چرا اینو پرسیدی؟

ـ آخه جدیدن مردا خیلی دروغ می‌گن.

ـ واسه چی؟

ـ هوم..نمی‌دونم... شاید برای همه‌چی.

ـ من که یه رو بیشتر ندارم. همینشم به زور نیگر داشتم.

ـ خدا کنه!

ـ خب اگه دوس دارین یه امتحان کوچولو می‌کنیم.

ـ آره؟

ـ یه سوال بپرس و بعد تو چشام نیگا کن ببین دروغ می‌گم یا نه؟

ـ اووو! باشه... تو زن داری؟

ـ اوهوم... نیگام نکن...

ـ فکر کنم راس می‌گی.

ـ راستش زنمم خیلی به فکرمه. همین آجیلایی‌ که می‌بینی ریخته کف ماشین، اون به‌م داده. می‌گه وقتِ مسافرکشی اگه پشت چراغ‌قرمز یا ترافیک موندی بخور.

ـ تو راس می‌گی ولی چرا ریخته زیر صندلیِ عقب؟

ـ اون داستانش مفصله... بی‌خیال.

ـ اوکی... خوبه. اگه نیگر داری همین‌جا پیاده می‌شم.

ـ ببینم کار داری؟

ـ هوم... راستش نه! چرا می‌پرسی؟

ـ آخه حرفام تموم نشده...

ـ اووو! ببینم با زنتم اینقدر حرف می‌زنی؟

ـ آره... خیلی بیشتر از اینا.

ـ خب... باشه. چون پسر صادقی بودی یه دور دیگه بریم اما بعدش برگرد همین‌جا پیاده می‌شم... برای چی این کار رو می‌کنی؟

ـ کدوم کار؟

ـ همین‌که من رو سوار کردی... همین‌که داری باهام حرف می‌زنی با اینکه زن داری؟

ـ نمی‌دونم... دیدی بعضی وقت‌ها کِرم یه کاری می‌گیردت...

ـ چی؟ تو چی گفتی؟!... نیگر دار همین‌جا پیاده می‌شم... گفتم نیگر دار!

ـ باشه! باشه... معذرت... باشه! از دهنم پرید ببخشید...

ـ نیگر دار!... گفتم نیگر دار مرتیکه‌‌‌ی...

ـ ترانه... ترانه، گفتم که ببخشید... بخشیدی؟

ـ می‌گم نیگر دار!

ـ جون شاهین... چیزی نشد که... اینقد سخت نگیر... ببین منو... آهان حالا شد!

ـ فقط همین یه دور.

ـ باشه فقط همین یه دور... حرفت این بود؟

ـ نه به خدا. یهو از دهنم پرید بیرون جون ترانه.

ـ جون منو قسم نخور!

ـ باشه. جون هرکی دوس داری... خوبه؟

ـ نه.

ـ اصلن جون خودم. خوبه؟

ـ آره.

ـ می‌دونی. بعضی وقت‌ها آدم دلش می‌خواد با یه غریبه گپ بزنه. نمی‌دونم این رو حس کردی یا نه، ولی من که اینطوریم...

ـ اوهوم، ...درسته ... چه کثافتی!

ـ چی گفتی؟

ـ هیچی... گفتم زندگی چه کثافتیه!

ـ برای چی این رو می‌گی؟

ـ هیچی... تو با زنتم همینقدر صادقی؟

ـ منظورت چیه؟

ـ یعنی به‌ش گفتی بعضی وقت‌ها دوس داری با یه زنِ غریبه گپ بزنی؟

ـ ...خب معلومه که نه، آخه...

ـ آخه چی؟ بگو... به همین خاطر گفتم زندگی کثافته! ... تو فکر کردی من کی‌ام هان؟

ـ ترانه...!

ـ هِه! چی فکر کردی؟ فکرکردی اسم من ترانه‌اس؟... واقعا اینقدر ساده‌ای؟‌ نشستی اونجا و داری لاسِ‌تو با من می‌زنی که آخر شب‌ که رفتی خونه فقط بخوابی رو زنت؟

ـ هوو! هو! خفه شو!

ـ اونم یه جنده‌اس!

ـ گفتم خفه شو زنیکه‌‌ی پتیاره!

ـ تنها فرقش اینه‌که به یه نفر می‌ده...

ـ گمشو پائین... برو گمشو‍!... هری!