۱۳۸۸۱۰۱۰

فاصله



فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و یک)



نگاه که می‌کنم:

تو، می‌غری.

کسی نذری پخش می‌کند.

ما، نسل‌هاست که یکدیگر را نمی‌فهمیم.

شما جایش خالی است.

و آنها،... آنها می‌تازند.



۱۳۸۸۱۰۰۴

دو


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ نوزده)


باران که می‌بارد؛ تپه‌ی خاکیِ آمده از دلِ زمین، کنارش که گِل می‌شود؛ ره‌گذرانِ رسیده به او، راه‌شان را که کج می‌کنند؛ پایه‌های فلزیِ دستگاه‌اش سرد و سردتر که می‌شود؛ زنی فرو رفته در صندلیِ چرمی سیاه، با نگاه راکدش در اول صبح از پشت شیشه‌ی بالا کشیده‌ی 206 او را که خوار می‌کند...

و سطلی فلزی که با هر بالا آمدن و پائین رفتنی، سنگین‌تر می‌شود.


۱۳۸۸۰۹۲۴

نگاهی پرت از پشت پنجره


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره هفده)


خورشید که پایش را از لابه‌لای پرده بیرون کشید، آن را کنار زد:

آنطرف قاب شیشه‌ای، کشاورزانِ صبورِ زمین‌هایِ پسته‌ی کویری، باید به زودی دست از کار می‌کشیدند.

با خود اندیشید:

راضی به نظر می‌رسند با صورت و دست‌هایی از جدالی همیشه آمده با آفتاب. اما... اما این احساس... این احساس آیا با عمرِ صرف‌شده بر روی زمین برابری می‌کند‌؟

نگاهش که تا انتهای باغ پسته به پیش‌ می‌رفت به زودی در پیچ بعدی جاده، در افقی دیگر گم می‌شد.

۱۳۸۸۰۹۲۳

آن‌ها...


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره هجده)


جایشان تغییر نمی‌کند. مدتی است که همانجا می‌نشینند. هم مرد، هم آن‌ها. گرچه جای خوبی برایشان نباشد. این را هم مرد می‌داند هم آن‌ها اما گویی به‌سان مرد دریافته‌اند گریزی از سرنوشت خویش ندارند. سرنوشتی گره‌خورده با سرنوشت مرد.

آرام و بی‌حرکت، و با چشمانی همیشه بسته، پذیرای سهم خویش از اتفاق ره‌گذرانند. گوش به سمفونیِ قدم‌ها سپرده و در رویای خویش آن‌ها را تصویر می‌کنند:

قدمی که به پیش می‌آید و بی‌تفاوت دور می‌شود، چشمانِ جستجو‌گر یک مشتاق، هراسِ از دستانی که به روی تن‌شان گشوده می‌شود و رها از اضطرابِ آن‌ها می‌رود،... و لحظه‌ی لمس دستی که برای برداشتنشان آرام و باشکوه خم می‌شود.