۱۳۸۸۱۱۰۹

همسایه‌ی غریبه


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و یک)

(از کتاب در دست انتشار "آن روزها، مدرسه‌ها")


همیشه موشک‌بارون که می‌شد جیغ خونه‌شون رو برمی‌داشت. صدای جیغ‌ش هم‌نوا با صدای آژیر قرمز شروع می‌شد و تا آخر موشک‌بارون ادامه داشت. انگار برای خونوادشون شده بود یه جور اعلان رسمی. از آواره‌هایی بود که وقتی خرمشهر افتاد دست عراقی‌ها اومده بودن پیش فامیل‌هاشون تو تهران که می‌شدن همسایه‌ی ما و بعدشم که اونجا آزاد شد، هنوز برنگشته بودن و موندگار شده بودن.

روزایی بود که من کلاس اول بودم و کل نگرانی مامان این بود که ما از بغل دیوار جدا نشیم. ما از کنار دیوارها می‌رفتیم مدرسه و حبوبات می‌بردیم برای رزمنده‌ها تو اون آخرای جنگ و موشک‌ها می‌اومدن و اون هنوز جیغ می‌زد. از بزرگترها شنیده بودیم یه روز که خرمشهر رو می‌کوبیدن، یکی از بچه‌هایی رو که حامله بوده سِقط کرده و اونیکی هم تو یه انفجار، به خاطر پرت شدن از پله‌ها دیگه هیچ‌وقت بچه نشده. به ما تو اون عالم بچه‌گی می‌گفتند بچه‌هه موجی شده و مادره هم به دلیل همین بلاهایی که سرش اومده موهاش یه‌باره سفید شده و صورتش رو چروک برداشته و به این خاطر نباید نزدیکشون شد. اما آدمه دیگه، هر چی رو که بذاری جلوش، باید حتما ببینه پشت‌اش چی می‌گذره وگرنه نمی‌تونه نفس بکشه.

تو یکی از همین روزا برای کشف راز اون پشت، بازی همیشه‌گی رو با کوروش که بچه‌های محل به‌ش می‌گفتن «کوکو» ترتیب دادیم. بازی‌ای که معمولا تشکیل می‌شد از یه چراغ‌قوه‌ی معمولا خرابِ مشکی و چندتا از بچه‌های کوچه. چراغ‌قوه رو می‌ذاشتیم رو لبه‌ی پله‌ی یکی از خونه‌ها و شروع می‌کردیم به بازی نقش‌هایی که دوست داشتیم.

چراغ‌قوه برای ما حکم آپارات سالن سینما رو داشت. آپاراتی که تا اون موقع هیچ‌وقت ندیده بودیمش. برای من تو اون روزا آپارات باریکه‌ی نوری بود که انگار تو اون همه جمعیتِ ساکت و خمار تو سینما فقط این اون بود که زورش به حجمه‌ی تاریکی می‌رسید، اون رو می‌شکافت و اقتدار خودش رو روی پرده‌ای سفید به رخ همه می‌کشید. اون روزا فکر می‌کردم تنها اونه که می‌تونه از پس تاریکی بربیاد و دوستش داشتم. احساسی که بعدها، وقتی بزرگتر شدم و مثل بقیه به بازی‌هایِ بزرگتر‌ها دعوت شدم، از دست رفته بود.

آپارات رفت روی پله و «کوکو» از بس چاق بود شد آپارات‌چی. بسته به تعداد بچه‌ها، یکی رلی رو که دوست داشت بازی می‌کرد و بقیه می‌شِستن جلوی پای آپارات‌چی تا نوبت به‌‌شون برسه. نوبتی که آپارات‌چی تعیین‌ش می‌کرد. اون روز جمع ما سه نفر بیشتر نبود. من بودم و «کوکو» و پسرخاله‌اش. فقط تونسته بودم اونا را راضی به این کار کنم.

«کوکو» نشست روی پله و مشغول تنظیم آپارت شد. پسرخاله‌شم چون کوچیکتر از ماها بود نشست پیشش:

ـ نه اینجا نشین... بشین اون پائین. اینجا آپارات‌چی می‌شینه...

ـ «کوکو» شروع کنم؟

ـ صبر کن... حالا!

ـ پرنده‌ی اعجاب انگیز...، «کوکو» آهنگشو می‌زنی، من نمی‌تونم!

و «کوکو» شروع کرد به زدن آهنگ با دهنش. آهنگی که اون‌روزا با موشک‌ها می‌اومد. اما فرقشون تو این بود که اون از تلویزیون می‌اومد و موشک‌ها از آسمون. فرقشون تو این بود که با اومدن آهنگ سر و کله‌ی پرنده‌ای پیدا می‌شد که برای کمک کردن به آدما می‌شد هزارتا، ولی موشک برای کشتن آدما می‌شد هزار تیکه.

نقشه‌ی ما معلوم بود: اونقدر باید طول می‌دادیم تا بیاد بیرون و به‌مون اعتراض کنه و بتونیم ببینیمش. ببینیم همونی‌ایه که بزرگترا می‌گن یا نه. بنابراین تا جائی که می‌شد نقشم رو طول دادم. اونقدر که «کوکو» خسته شد:

ـ بسه دیگه. بی‌فایده‌اس...

ـ نه تو رو خدا «کوکو»... میاد. حتما میاد. می‌دونم میاد... اصلن می‌خوای سر و صداش رو بیشتر کنیم؟

و من چرخی زدم و از نو رل پرنده رو بازی کردم. این‌ بار اما آهنگ رو خودم شروع کردم:

ـ «کوکو» درست می‌زنم؟ «کوکو»...

حالا روبه‌روی کوکو وایساده بودم. اما اون روش به من نبود. آپارات رو ول کرده بود و خیره به بالا سرش. چیزی که می‌دیدم تو تصورم نبود. برای لحظه‌ای می‌خواستم هرچی در توان دارم بدم به پاهام و بدوم. اما چیزی من رو منصرف کرد. همون چیزی که نگاهِ مات و مبهوتِ «کوکو» رو به خودش جذب کرده بود: چشمان زنی که صورتی صاف و آرام داشت.
«کوکو» حالا کاملا ایستاده بود. همونطوری که به زن خیره مونده بود عقب‌تر اومد تا با پشت خورد به من. حالا هر دو با دهانی بسته و چشمانی باز به او خیره شده بودیم.

ـ بچه‌ها می‌شه برین یه خورده اونورتر بازی کنین؟
اون لای در ایستاده بود و ما خیره که این صدای گرم و مهربان که از صورتی تیره برمی‌خواست به چه کسی می‌تونست آسیب بزنه.

اون به کسی آسیب نمی‌زد و هیچ‌وقت نزد اما لحظه‌ای بعد صدای آژیر موج نگرانی رو به چشماش هدیه کرد تا به آسمان نیگا کنه و بعد به ما و ما همچنان به او. صدای در خانه‌ی ما که اومد، خودش را پشت در کشید و رفت که به صدای جیغ برسه قبل از اینکه موشک‌ها بیان.



۱۳۸۸۱۱۰۵

زنگِ آخر


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست)

(از کتاب در دست انتشار "آن روزها، مدرسه‌ها")


اولین باری که عاشق شدم دوازده سالم بود. اونروز رو قشنگ یادمه. از مدرسه اومده بودم و سخت عرق کرده. زنگ آخر، ورزش داشتیم. زنگی که همیشه برامون کم بود و به‌ش ظلم می‌شد عین خودمون ولی با این حال عاشقش بودیم. زنگی که هیچ‌وقت تمام و کمال مال خودمون نشد و بعدها، زمانی که تو واحد‌های درسی نظام جدید آموزشی دبیرستان شد نیم واحد، ناظم‌هایی مثل توکلی می‌تونستن امیدوار باشن که هیچ‌وقتِ دیگه هم نمی‌شه. برای ما دبیر ورزش همیشه با دبیرای دیگه فرق داشت و روش یه جور دیگه حساب می‌کردیم.

اونروز بابای بابام که هیچ‌وقت نتونستم درست و حسابی بشناسمش، می‌خواست بره زیر یه متر خاک و دیگه دستش به جایی بند نمی‌شد. بنابراین زنگ زده بود که بچه‌هاش بیان پیشش تا شاید آخرین خواسته‌اش برآورده شه.

باید کلید خونه رو از خانم قمصری می‌گرفتم. همسایه‌ی دیوار به دیواری که مامان همیشه وقتی کسی خونه نبود، کلید رو می‌داد به‌ش و هرکی زودتر می‌اومد اونو ازش می‌گرفت.

اومدم جلوی در وایسادم و زنگ رو فشار دادم. کسی در رو باز نکرد. چند لحظه بعد که خواستم دستم رو بذارم رو شاسی، خانم قمصری در خونه‌‌شون رو باز کرد و با چادر سفید نازکی که انگار به زور سرش کرده باشن جوری که هر لحظه احتمال داشت از رویِ سرش سر بخوره و بیفته، با لبخندی گرم به‌م گفت:

ـ«عزیزم! بیا کلید رو بگیر. مامان‌اینا چند ساعت دیگه می‌رسن... تا لباسات رو عوض کنی ناهار رو برات میارم».

با اینکه لحن‌ش با محبت‌تر شده بود که شاید ناشی از بی‌خبری من از اتفاقی می‌شد که برای خانواده‌مون افتاده بود، اما حواس من به اندامی بودن که تاب تحمل چادر رو روی خودشون نداشتن.

کلید رو گرفتم و در رو باز کردم. فاصله‌ی درِ حیات تا توی خونه رو با احساسی سر کردم که حالا گُر‌گرفته‌ بود از دیدن ردیفِ انگشتان‌‌ ظریفی که چند لحظه‌ی قبل کلید رو در آغوش گرفته بود. انگشتانی باریک و سفید که با خطوطی منظم می‌رسید به بازوانی لطیف و بی‌خط.

لحظاتی بعد خانم قمصری تو خونه‌ی ما بود و آرزوی چندین ماهه‌ی من در شرف وقوع بود.

اون اومد با غذایی که درست کرده بود و حرف‌هایی که می‌زد و لابه‌لای اونها لبخندی که خواسته یا ناخواسته قلبمم رو گرم می‌کرد و گوش‌هایی که دیگه مال من نبودن و کار نمی‌کردن و وظیفه‌شون را به موقع به چشم‌هایی داده بودن تا مشتاقانه بکاون دره‌ی‌ دو قله‌ی همیشه در حسرت صعودی رو که خودنمایی می‌کرد وقتی خانم قمصری روبه‌روم خم می‌شد تا بچینه وسایل ناهار رو روی سفره‌ی‌ مشمایی.

ـ«سبزی پلو که دوس داری، هوم؟»

و بعد لبخندی که تمام راه‌های انکار رو می‌بست و چرخشی آرام و ظریف، که من رو با خود به مرکز دنیایی می‌برد که اگر انتخاب با خودش بود، کل هستی رو با تمام وجود می‌کشید اونجا.

ـ«مامان‌اینا به شما نگفتن کجا می‌رن؟»

ـ«الهی قربونت برم. نه عزیزم... میان. نگران نباش»

نگران؟ من و نگرانی، وقتی تو اینجایی؟

و اومد.

اومد و کنارم نشست و دست‌هام رو داد به دستاش. چقدر دوست داشتم این لحظه کش می‌اومد تا خود الان...

کات. ‌


۱۳۸۸۱۱۰۴

بعضی وقت‌ها، بعضی چیزها


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ نوزده)



درست مثل یه زن و شوهر قهر کرده: نشسته رو یه طرف کاناپه و منم نشستم رو طرف دیگه‌اش. اون، خستگی ناشی از عصبانیتی رو که تو دعوا خرج کرده، داره مثل همیشه با تلویزیون و موهاش تقسیم می‌کنه. دستش رو کرده لای موهاش و با مهارت خاصی تابشون می‌ده و تلویزیون تماشا می‌کنه، و منم مثل همیشه تو این وقت‌های بعد از دعوا، روزنامه رو باز کردم جلوم تا قیافه‌ی مجری‌های از خودراضی اون تو، روحم رو کمتر بتراشه. دنبال چیزی می‌گردم که زیاد مسخره نباشه و باهاش بشه سرحرف رو باز کرد. همیشه همینطوریه دیگه. باید چیزی رو دستاویز چیز دیگه‌ای کنی تا زندگیت دوباره برگرده تو جاده‌ی اصلیش و دوباره مواظب باشی تا یه مدتی ازش خارج نشه. تو این گیر و دار، و بدون اینکه بهم نیگا بندازه یُهو گفت:

ـ خاک بر سرت! ...نیگا کن سوسکا هم رفتن تو تلویزیون ولی تو هنوز هیچی نشدی!

هیچ‌وقت از هیچ تجاوزی به اندازه‌‌ی تجاوز تلویزیون به زندگی خصوصی مردم زجر نکشیدم. هیچ‌چیزی هم بدتر از این نیست که از چیزی که زجر می‌کشی سرت بیاد.

تلویزیون، مجری تر و تمیزش رو می‌چینه تو یه فضای جعلی و دوبعدی، و بهش جملاتی رو می‌ده که مال خودش نیست. مجری هم شروع می‌کنه به گفتنشون و اونوقت زندگی شماست که می‌ریزه به هم. کاش این تجاوز آشکار به همین‌جا ختم بشه اما اینطوری نیست و اون اگه تا آخر نکنه تو ماتحتت بی خیال نمی‌شه.

ـ از همون اولشم قرار نبود کسی یا چیزی بشم... می‌فهمی؟ این رو تو دانشکده هم که بهم پیشنهاد ازدواج دادی بهت گفته بودم.


از روی کاناپه پا شدم و درست مثل زمانی که آدم بزرگ‌ها عصبانی می‌شن و ممکنه یه جایی رو که خیلی هم دوست دارن ترک کنن، عصبانی شدم و اون رو با مجری‌ها تنها گذاشتم. چون جایی رو برای دست به کمر زدن تو یه آپارتمان چهل و دومتری پیدا نکردم، اومدم تو آشپزخونه و شیر آب رو باز کردم و دستام رو تکیه دادم به کابینت‌های بالاش.

ـ آره گفته بودی...

ـ ببینم، تو چیزی گفتی؟!

ـ هیچی... فقط گفتم اون آبو ببند.

تو ذهنم احتمالات واکنش‌های بعدی رو دونه دونه بررسی کردم تا رسیدم به:

ـ نمی‌بندم. اصلن بیا...

و شیر آبگرم رو به اضافه‌‌ي صدای آبگرم‌کن گرفتم رو مجری تلویزیون

ـ وحید، جون من بیا این سوسکا رو ببین... داره غذا خوردنشون رو نشون می‌ده!


۱۳۸۸۱۱۰۱

دبیری که ... شد!


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ هجده)

(از کتاب در دست انتشار "آن روزها، مدرسه‌ها")


با وجود اینکه بیرون بارون می‌زد اما نمی‌تونست جلومون رو بگیره و تو هر شرایطی از پنجره می‌زدیم بیرون. وقتی خیره می‌موند و زل زدنش شروع می‌شد، آروم و بی سر صدا از پنجره‌ی کناری جیم می‌شدیم. من ندیده بودم کسی تا آخر کلاس بشینه. در واقع تنبیه بچه‌هایی که نمی‌رفتن بیرون که شامل یه بی‌توجهی کامل و صرف تو دنیای نوجوانی و بعدشم یه کتک درست و حسابی تو باغ یه غریبه بود، این اجازه رو نمی‌داد.

یه روز دستمون رو شد. اونم روزی بود که بازرس آموزش و پرورش اومد تو کلاس ما. مدتی بود که دبیر ریاضی نداشتیم و خبر رسید از وزارت کل بازرس داره میاد برای بررسی عملکرد معلم ریاضی‌ای که از شهر برای ما فرستاده بودن. بازرس اومد تو کلاس و صاف اومد و نشست تو میز آخر و به‌ دبیر گفت: «آقای دبیر خواهش می‌کنم شروع کنید. فکر کنید انگار من اصلا تو کلاس نیستم!»
اونم بی‌اونکه هل بشه، کارش رو مثل سه‌ ماه پیشی که به ما ریاضی رو درس می‌داد و ما از کلاس جیم می‌شدیم انجام ‌داد: «بچه‌ها صفحه‌ی اول رو واز کنید... از میز اول... تو بخون ببینم.» و بچه‌ها هم شروع کردن به خوندن. چون راحت‌ترین کار تو دنیا خوندن ریاضی از روی کتابه!
همیشه‌ی خدا هم از صفحه‌ی اول کتاب شروع می‌کردیم و به دو نرسیده، از پنجره جیم می‌شدیم. اما اونروزی که بازرس اومده بود از جامون جُم‌نخوردیم. ما از جامون جُم‌نخوردیم و اونم مثل روزای اولی که خیره می‌شد به ما و ما فکر می‌کردیم از تیزیشه، زل زد به ما و گند کارش پیش بازرس در اومد.

از فردای اونروز همه‌ی جای ده پیچید دبیر ریاضی‌مون قلابی بوده. بعد‌ها شنیدم مدرکشم قلابی بوده و برای استخدام تو آموزش و پرورش جعلش کرده بوده. یه مدرک از دانشگاه آزاد تهران که اونروزا تو هول و ولای جنگ کسی‌‌م کاری به کارش نداشت. بعدشم سرش رو انداخته بود و اومده بود روستای ما.

وقتی پیش خودم فکر می‌کردم ما با اون همه ادعامون به گرد پاشم نرسیده بودیم، از خودم بدم می‌اومد: اون به مدت سه ماه، مدیر مدرسه، مدیر آموزش و پرورش بخشداری، مدیر آموزش و پرورش شهرستان، مدیر آموزش و پرورش استان و بالاخره وزیر وزارت فخیمه‌ی آموزش و پرورش دولت رو گذاشته بود سر کار و از این راه نون می‌خورد!

ما سه‌ ماه باهاش بودیم و با این کارش حالا انگار یه جورایی شده بود جزء گروه ما و حتی می‌تونست رئیس گروه هم باشه.
چند روزی بعد از اون ماجرا پیداش نبود تا اینکه یه روز که جیم زده بودم از سر کلاسی و می‌رفتم سمت توالت‌های همیشه گُه‌زده‌ی دبیرستان، دیدمش. چمباتمه زده بود جلوی توالت و داشت با یه لوله ورمی‌رفت. جوری لوله رو گرفته بود و زل زده بود به‌ش که آدم با بهترین کسی که دوسِش داره نمی‌کنه. بارون هم جوری به سر و صورتش می‌زد که انگار رفته باشه زیر دوش اما با این حال عین خیالش نبود و داشت کارشو انجام می‌داد.
بعد از اون روز دیگه ندیدمش تا اینکه دو سال بعد بهم خبر رسید تو جبهه، تو یه پادگان نظامی پشت خط مقدم گرفتنش وقتی درجه‌ی تیمساری زده بوده و می‌خواسته از افرادش سان ببینه!


۱۳۸۸۱۰۳۰

۲۶۸


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ هفده)


صفر

همه‌چیز خیلی زود طی شد تا برسد به بیست و شش سالگی.


منفی یک

مرد از خواب برخاست. احساس کرد روزی که منتظرش بوده فرارسیده است. سالروزی که شاید با سالروزهای گذشته متفاوت باشد. اما خیلی زود دریافت سال‌هاست که می‌خواهد خود را از این احساس، در این سالروزها برهاند. لبخندی زد و مانند گذشته کارهای روزمره‌اش را از سر گرفت. دقایقی بعد گوشی‌اش آهنگی نواخت: تمی مربوط به سال‌ها پیش. ری‌مانیدرِ گوشی‌، ساعت ده و سی دقیقه را یادآور شد. چشم‌هایش را بست: ...بیست و شش سال پیش در یک چنین روزی!

امروز را مرخصی ‌گرفته بود. بنابراین از اینکه بخواهد امروز را نیز مانند روزهای پیشین بداند منصرف شد. به طرف پنجره رفت و آن را با دو دست گشود تا باد پرده‌ی توری را با ملایمت به آغوشش بیندازد.

مرد آماده‌ی رفتن می‌شد.


منفی یک (بخش دوم)

زن از خواب برخاست. مانند همیشه آماده‌ی حاضر کردن صبحانه‌ی خود و بچه‌هایش شد.

ـ سلام مامان... یادت نره امروز ماشین مال منه‌ها!

ـ باشه عزیزم... منو که می‌رسونی؟

ـ اوهوم! ...مگه می‌شه امروز رو یادم رفته باشه.

لبخند دختر در جواب به سؤال‌اش او را به یاد لبخندهای محبت‌آمیز کسی انداخت. کسی پشت خاطره‌هایی غبار گرفته در سال‌ها پیش.

زن با بچه‌هایش آماده‌ی رفتن می‌شد.


صفر


مرد پله‌های ساختمان را آرام آرام به بالا طی کرد. احساسش نسبت به سالروز با احساس ابتدای صبح تغییر کرده بود. با خود اندیشید چه ساده احساس‌ها تغییر می‌کنند. گاه با یک بوسه و گاهی با خوردن یک صبحانه یا گرفتن یک دوش.

به راهرو که رسید به چپ پیچید. در هیاهوی موجود سکوت را ترجیح داد. کسی را جلوی در پنجم ندید. پس باید منتظر می‌ماند. انتهای سالن را ترجیح داد تا بتواند همراه انتظار سیگاری بکشد.


آغاز

هر دو در ساعت ده و سی دقیقه روبه‌روی میز بودند: مرد مردد و زن ساکت.

از پشت میز صدایی می‌آمد که مرد را به کاری فرا مي‌خواند تا ادامه‌ی بیست و شش سال پیشش باشد. صدا که برای لحظه‌ای پایان یافت و منتظر یکی از آندو ماند، مرد در ذهنش به تصویر چهره‌هایی رسید که هنگام آمدن به اتاق لحظه‌ای بیشتر دوام نداشتند. با خود اندیشید: آیا دوباره ممکن است؟

لحظه‌ای بعد بی‌اعتنا به صدا، رو در روی زن، خواسته‌اش را مطرح کرد. خواسته‌ای که صدای پشت میز را بی‌اعتبار می‌کرد.


۱۳۸۸۱۰۲۲

شبْ‌گذشت


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ شانزده)


«چقدر خوبه بخوابی و وقتی که پامی‌شی، ببینی سقف خونه‌ات رو آب‌ورنداشته!»

این جمله زمانی از دهنم پرت می‌شه بیرون که بعد از یه خواب دم‌صبح، همونطوری که سرِ جام دراز کشیدم دم ظهر، دارم دست‌هام رو به طرفین می‌کشم و نیگام رو دوختم به سقف.

دیشب رو به دعوت یکی از دوست‌های الکی خوشِ شاعرم، پیشش بودم. می‌گفت کار جدید داره و منم پاشدم رفتم اونجا. فکر می‌کردم که دور هم، یه شامی، چیزی می‌خوریم و بعد خوشحال از اینکه یه گوش مفت پیدا کرده واسه شعراش می‌ره سراغ اونا و منم یه جای بهتری پیدا کردم که شب رو بگذرونم، اما نشد که نشد. البته این رو بگم که، بی‌انصافی نکردم و به اندازه‌ی غذایی که بهم خوروند به شعراش گوش دادم. و تازه، سرم رو هم تکون ندادم بی‌خودی که مثلا دَرکِش می‌کنم و این حرفا. این کار رو گذاشتم برای چند نفر دیگه که از عهده‌‌ی این کار برمیان. هرچی باشه اون رو من حساب می‌کنه و من نمی‌خوام با هم بی‌حساب شیم!

حالا ماجرا چی بود؟

همه‌چی به خوبی پیش می‌رفت که یهو زد و نصفه‌شبی لوله‌ای که برای آشپزخونه‌ی خونه‌ی بالائی بود و درست از وسط نشیمن آلونک دوست شاعر من رد می‌شد، ترکید. همیشه اینجوریه، همیشه وقتی یه چیزی خوب پیش می‌ره یه چیز دیگه باید بترکه و گُه بزنه بهش!

خوشبختانه هیچ‌کدوم از ما زیر اون قسمت نخوابیده بودیم و خواننده‌ی این ماجرا اصلا نباید نگران ریختن آب یا گچ‌های سقف روی ما باشه. که البته باید بگم تمام امتیاز این دوراندیشی‌ام متعلق به کسی نیست جز دوست شاعرم.

خلاصه، دوست شاعرم که اوضاع رو مساعد ندید، پا شد بره فلکه‌ی آب رو ببنده که بیشتر از این آب سقف رو ورنداره. هنوز چند دقیقه‌ای از این ماجرای بستن فلکه نگذشته بود که صدای در اومد. دوست شاعرم پا شد و شروع کرد به فحش دادن به صاحب دست‌هایی که داشت در رو از جامی‌کنْد.

از اونجا که خونه‌ی دوست شاعرم از این خونه‌هایی بود که تو پارکینگ‌ها می‌سازن (لازمه بگم ما جای ماشین‌های همسایه‌های بالائی رو گرفته بودیم؟)، فلکه‌ای که دوستم بسته بود، فلکه‌ی کل مجتمع بود و اونی که داشت در رو از جا می‌کند، کسی نبود جز یکی از همسایه‌ها که شاش‌بند شده بوده و شاشیده بود تو توالتش بدون اینکه اول مطمئن باشه آب هست یا نه و شاکی از اینکه کل توالت‌شو شاش ورداشته بود:

ـ مرتیکه‌ی عملی، آبو واسه‌چی بستی؟ ...چند دفعه باس بهت گفت این لوله درست شدنی نیست؟ همین فردا گورتو گم می‌کنی! فهمیدی؟

این شد که ما با هم گورمونو گم کردیم و بعدش پیداش کردیم دم ظهر، زیر سقف خونه‌ی خودم.




۱۳۸۸۱۰۲۰

سه قاب از یک زندگی


 

فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست)


 

یک

پرده‌ی پنجره را کنار می‌زند. چیزی برایش وجود ندارد جز انتظار بعد از ظهر روزی از روزهای جمعه.

شاید بیایند، اگر حوصله‌شان بگیرد.

لبخندی می‌زند و به سمت اتاق برمی‌گردد:

ـ همیشه منتظر آمدن کسی هستیم، منتظر شنیدن صدای قدم‌هایش یا زنگ تلفنش، و وقتی جای انتظاری، با انتظاری دیگر عوض می‌شود، ما می‌مانیم و هیچ.


 

دو

فاصله‌ات زیاد است.

آنقدر که فقط احساسِ مبهم و رمزآلود دوران نوجوانی پُرش کند.

نگاه می‌کنی:

سایه‌ای، آرام آرام پرده‌ی پنجره‌ی روبه‌رویت را دربرمی‌گیرد و دستی که آنرا کنار می‌زند...


 

سه

ـ بَلَتو پیچیدم لای روزنامه، گذاشتمش تو پلاستیک. اولین زنگ‌تفریح بخوریشا!

ـ ...داری رد می‌شی از کنار دیوار برو، موشک بارونه!

ـ ...خانم اجازه! ...قربانی شاشیده تو شلوارش!


 

۱۳۸۸۱۰۱۷

به پاسِ زیاده انسانی اش


از دفتر يادداشت‌هاي متفرقه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ چهارده)


این نوشته واکنشی است به «شرم علت اصلی افسردگی است»


گفتن جمله‌ی "جای گناه با شرم برای انسان امروزی عوض شده" از زبان آقای فریتس که کرسی اخلاقیات دانشگاه مذهبی شهر کامپن را دارد زیاد دور از ذهن نیست. ایشان شاید با این لقبی که اول اسمشان در محافل و سخنرانی‌ها می‌آید، دغدغه‌ی اخلاق داشته باشند که به نظر هم می‌رسد دارند وگرنه چنین به نیچه نمی‌تاختند.


ایشان نطفه‌‌ی اصلی شکل‌گیری "افسردگی"‌ انسان مدرن را در جمله‌ی معروف نیچه می‌دانند. جمله‌ی مرگ خدای او. بی‌شک بر ایشان نباید پوشیده باشد که نیچه را یکی از پنج فیلسوف بزرگ فلسفه‌ی غرب می‌دانند. بنابراین در نزدیک شدن به آرای او و تعبیر و تفسیر از نظرات وی باید کمال دقت را داشت. گرچه از طرفی هم نباید او را آنقدر بزرگ دانست که چونان بتان تقدیس کرد.


درست نمی‌دانم تعبیر ایشان از جمله‌ی فوق چه بوده است. اما نتیجه‌ای که در این مقاله از زبان ایشان نسبت به جمله‌ی معروف نیچه ارائه شده، به نظرم کاملا اشتباه است. من نه در اروپا بوده‌‌ام و نه طعم نئولیبراسیم یا هر ایسم دیگری را چشیده‌ام. من اصلا نمی‌دانم قانون بیمه‌‌های اجتماعی یا بیکاری اروپا از دهه‌ی هشتاد به این طرف چه بوده و حاوی چه نکات مثبت یا منفی بوده است. ولی این ‌را به عنوان یک انسان معمولی دارای قوه‌ی تعقل و تفکر می‌فهمم که نسبت دادن همه‌ي مشکلات انسان مدرن یا پسامدرن اروپائی به گردن این یا آن متفکر خبط محض است. این اشتباه مثل این می‌ماند که شما بیائید و جهنمی که دنیا با کمونیسم تجربه کرد را به پای مارکس بگذارید! یا مثلا کشتاری را که دین‌ها در دنیا کرده‌اند را به پای پیامبرانش یا خدای آنان بنویسید!


روایت‌ها و تعبیرها از جمله‌ها‌ی نیچه بسیار زیاد است. لاکان یکی از فیلسوفانی است که مبنای نظریه فلسفی خود را بر جمله‌ی نیچه بنا کرده است. لاکان با ایستادن بر دوش نیچه و تعبیر جمله‌ی معروف او به «مرگ متاروایت‌ها» انسان را دعوت به پذیرش هستی فانی خود، پذیرش ضعف‌ها و در نتیجه شناخت آن و سپس غلبه‌ بر آن کرده است. کمی دقت در نظریه او، ما را با زاویه دیدی متفاوت از این جمله‌ی نیچه نسبت به نظریه دکتر فریتس روبرو می‌کند: لاکان جهان انسانی را به سه بخش نارسیستی، سمبلیک و رئال یا کابوس‌وار تقسیم می‌کند که به شکل دوایر برومه‌ای در هم آمیخته‌اند و هیچکدام بدون حضور دیگری نمی‌توانند وجود داشته باشند. بخش رئال به معنای عرصه‌ی هیچی و پوچی است که وجودش را مرتب حس می‌کنیم. واقعیت در نگاه لاکان به عرصه‌ی سمبلیک تعلق دارد که بخش بالغانه‌ی جهان انسانی است. این عرصه، عرصه‌ی فردیت و تمناهای فردی است. به واقع انسان برای رسیدن به بلوغ بیشتر باید همواره بخشی از این اشتیاقات نارسیستی و خشن رئال‌گونه را به تمناهای مدرن و فانی سمبلیک تبدیل کند.


نیچه تعبیری دارد به این مضمون: تاریخ بشری، در واقع تاریخ تحول قدرت خودآگاهی بوده است. این تعبیر بر آنچه لاکان از آموزه‌ی نیچه نتیجه گرفته است صحه می‌گذارد و انسان را به سوی «جسم خندان»ی می‌برد که نیچه در "حکمت شادان"ش آنرا برای بشر آرزو می‌کند. این بی‌انصافی است که بخواهیم تمام مشکلات روحی و جسمی انسان مدرن را از آموزه‌های او بدانیم. همین‌جا به‌جاست که از آقای فریتس سوال کنم او چگونه مدعی سپردن همه‌ی وظایف نوزده قرنیِ خداوندی بر دوش انسان مدرن، بنا بر جمله‌ی نیچه شده است؟ یا اگر بخواهم به قول ایشان مراجعه کنم و از این دید موضوع را پی بگیرم، باید اینگونه بپرسم که: اگر بشر آمادگی روحی لازم برای درک و پذیرش این حقیقت را نداشت، تقصیر نیچه چیست که این موضوع را می‌بیند؟ او به عنوان یک متفکر و فیلسوف این حق را دارد که موضوع را بیان کند هر چند بشر بخواهد سا‌ل‌ها بعد از آن استفاده کند یا نکند. و البته همیشه راهی بس طولانی است از نظریات فلسفی تا عمل. اصلن نفس پذیرش این اصل، انسان مدرن را می‌سازد.


ایشان عزیمت انسان از «فرهنگ گناه» به «فرهنگ شرم» را بیان می‌دارد و می‌گوید در واقع انسان کاری که نکرده هیچ، رنجی افزون‌تر از سابق به روح خود تزریق کرده است. شرمی که ایشان از آن سخن می‌راند در جامعه‌ی انسانی ما هر روز اتفاق می‌افتد، شرمی که بر پایه‌ی سود‌شخصی است و ما را آزار می‌دهد. پدید آورنده‌ی این شرم نیز خود مائیم همچون شرم‌های گذشته. اما واقعیت این است که انسان مدرن راهی بس طولانی در راه زدودن چهره‌ی زمخت، سخت و کج‌مدار هسته‌ی دینی برداشته و البته از این کرده‌ی خود بسیار راضی است و عنوان این تلاش را «فرهنگ» نهاده و از بابت این تلاش بر خود می‌بالد. اما به نظر می‌رسد ایشان یک چیز را از یاد برده‌اند: شرمی تاریخی که گریبان انسان را گرفته، شرمی که عاملان دین با فجایعی که برپا کرده‌اند، سبب‌ساز آنانند. شرمی که شاید نمونه‌‌اش جنگ‌های صلیبی باشد.


ایشان از دید خانم دهو تصدیق می‌کنند که: "موثرترین دلیل افزایش افسردگی آن است که افراد برای موفق‌ترشدن، برای بیش‌ترداشتن، برای این‌که مدیر خوب و منظبطی برای شرکت خصوصی خود باشند، متحمل فشار کمرشکنی می شوند و آن‌ها را در معرض توقعات بیش از حدی قرار می‌دهد که باعث از هم فروپاشی روحی و روانی‌شان می‌گردد. " و نیچه می‌گوید زمانی می‌رسد که انسان مدرن کاری را که برای رفع نیازی آفریده است و بدان اشتغال دارد همچون نیاز می‌پندارد و این یعنی سقوط انسانیت.


خب من از دکتر فریتس می‌پرسم کجای این جمله که هشداری است به انسان مدرن در مورد عواقب دنیایی که به سمت آن می‌رود با نظر او نسبت به نیچه سنخیت دارد؟! نیچه در این جمله همچون روحی دردمند به ذکر آنچه بر انسان می‌رود می‌پردازد و باز هم همانند جمله‌ی معروفش، وظیفه‌ی تفکر را انجام می‌دهد. نسبت دادن عبارت: " فرهنگ و ارزش‌های معاصر می‌گوید اگر از خودتان راضی باشید و اگر به کم‌بودن و کم‌داشتن قناعت کنید این بدان معناست که شخصیت بازنده‌ای دارید. هویت انسان جدید شبیه ماشین پرقدرتی است که انگیزه‌ی بالایی برای حرکت دارد ولی سوخت آن از روح و روان محدود بشر مایه می‌گیرد و دیر یا زود این منبع روحی تخلیه خواهد گشت". به آموزه‌های نیچه یا تاثیر از آموزه‌های او، نشان از بی‌اطلاعی از اندیشه‌ی او دارد. اندیشه‌ای که با او با انسان‌دوستی وصف‌ناپذیرش به جدال با دکارت و نظریه ماشینیزم او پرداخت.


و در پایان دکتر فریتس دو راه برای برون‌رفت از بحران "افسردگی فراگیر" ‌خود عنوان می‌کند:


اولی که عبارت مجهول " امید و هدف بشر برای زندگی باید بیرون از انگیزه‌های فردی باشد" را داراست که بیشتر از جنس همان موعظه‌های دینی است که جایگاهی در مقام تفکر نداشته و ندارند و دیگری در واقع همان راهی است که فیلسوفان پست‌مدرنی چون لاکان به صورتی شیواتر و شفاف‌تر بر آن صحه می‌گذارند.







۱۳۸۸۱۰۱۴

آدما به تهِ آرزوشون می‌رسن؟


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ پانزده)


تهِ آرزوش این بود که یه خونه بخره تو تهران. اونم نه تو بالایِ شهر، همین پائینا، تو همین محله‌هایی که به ته اسمشون «آباد» چسبیده و البته زیادم آباد نیستن. یه جاهایی مثلِ صالح‌آباد واکبرآباد... اما نشد که نشد.

دیروز همین موقع‌ها احتمالا داشته یا با زنش سر بوی فاضل‌آبی که می‌اومده تو خونه سر و کله می‌زده تا مثل همیشه با چندتا جمله‌ی زن‌خرکن راضیش کنه به همین زندگی سگی، یا یه معامله رو جوش می‌داده، یا اینکه دوباره با همون زبون لحجه‌دار فارسی‌ش داشته یکی رو قانع می‌کرده که با مستاجرش دَس‌به‌یقه نشن. زبونی که متعلق به بنگا‌دارا نبود و هیچ‌وقتم نشد. آخه اصلا این کاره نبود. یه کارگاه کوچولو داشت که توش کمد و میزای چوبی می‌ساخت و تو «پاسگاه» حراجش می‌کرد.

بعدها تو یه روزایی که وام می‌دادن به همین کارگاهایِ کوچیک، رفت و وام گرفت و خواست کارشو گسترش بده که زد و ورشکست شد.

روزی که رفتم پیشش رو قشنگ یادمه. می‌خواستم یه خونه بخرم تو حومه‌ی تهران و یکی از آشناهای بابام بهم معرفیش کرد. وقتی رسیدم پیشش و در بنگاه رو برام بازکرد بوی نم و سیگار مگنا قرمز و چائی دم‌نکشیده جوری خورد تو صورتم که عقب ‌عقب رفتم و نزدیک بود پام بره تو جوب گُه‌گرفته‌ی پشت سرم:

ـ سَنْ مَمَد آقانون اوغلی سان!... ماشاالله! دِدیلَه سَن گَلیسَن بورا... بویروز.

اونروز رو هرجوری بود گذروندم.

حالا از اونروز پونزده سال می‌گذره و اون تخت خوابیده زیر یه متر و نیم خاک تو یه ملافه‌ی سفید. فکرم نکنم بخواد بیاد بیرون. چون به اندازه‌ی کافی زنده مونده بود تو «فشار‌قوی» که ببینه بالاخره شهرداری، کنارِ خیابونِ خاکیش رو جدول‌کشی کرده و قیمت خونه‌ها کشیده بالا!


چراغ قرمز


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره بیست و دو)


پرسید: شمارتو می‌دی؟

با خنده گفت: کدوم‌مون؟

بعد از نگاهی که بهشون کرد با بی‌تفاوتی گفت: اوم... فرقی نداره!

ـ آشغالِ کثافت... گمشو.