۱۳۹۴۱۱۰۳

محنت‌نامه/ سایت حفاری ـ Μνημοσυνη ≥191,690

به میم.

ادامه...(5). بازیِ جنگ به زمانه‌ی جنگ (3).
به‌سوی اولین نقطه‌ی با+پناهی.

ـ‌ یکم: هزینه‌ی عزیمت.        
  
                                                    [هر دو کردیم سوی رفتن رای            او مرا چشم شد، من او را پای                                                       روز اول که رخ به ره دادیم                    به ‌یکی خاک توده افتادیم                                                          خاکدانی هوای او ناخوش                       نیمی از آب، و نیمی از آتش                                                                                                 سنایی ـ سیرالعباد الی المعاد] 

{به ‌تماشا:
             ـ پیرمردی دارم اینجا سر کوچه‌ی بیست‌و‌هشتم که سطل‌های آشغال سر تقاطع را انگار که دوست‌دارد. این دو سطلِ حالا چرخدارشده، یکی ویژه‌ی خشک‌ نوشته‌شده رویش و دیگری تر. هر روز؛ روزی سه مرتبه، منظم‌می‌آید سراغشان و آخر‌شب‌ها هم یک‌بار ویژه به‌شان سرمی‌زند. باید از اهالی محل باشد. چون ریخت و لباسِ راحتی دارد. صندلی می‌گذارد زیر پاهایش، قشنگ تامی‌شود و سطل‌ها را وارسی‌می‌کند. خیلی شیک و آهسته چیزی از این‌یکی کم‌می‌کند و داخل آن‌یکی می‌گذارد و چیزی از آن‌یکی داخل این‌یکی. بعد نوبت اطراف سطل‌هاست: پایین‌می‌آید، چرخی‌می‌زند و باز همانطور شیک و آهسته وارسی‌می‌کند تا چیزی اطراف سطل‌ها نماند. بعد نوبت داخل جوی که ‌شد؛ می‌رود و وارسی‌اش می‌کند. چیزهایی از داخل جوی برمی‌دارد و به سطل‌ها اضافه‌می‌کند. بعد چیزی زیر لب می‌گوید که از اینجا که من پشت پنجره‌ی طبقه‌ی اولم دارم تماشایش می‌کنم ـ‌با آن حالتی که دارد‌ـ باید شبیه فحش به کسی ‌باشد. بعد بازهم شیک و نرم صندلی‌اش را برمی‌دارد می‌رود می‌گذارد کنار پست زردرنگ برق که کمی آنطرف‌تر از تیر چراغ ‌برق سر کوچه است و می‌نشیند همانجا. این نشستن بی‌خودی نیست. می‌نشیند تا ماشین حمل‌زباله بیاید. بعد که مطمئن شد آشغال‌ها سرجای خودشان نشسته‌اند، پامی‌شود می‌رود. به خیالم هردو یک‌کار می‌کنیم: وارسی پس‌مانده‌ها به خاطر ترسِ از زمان.
                                                  نون ب./ اتودها}

دیگر باید می‌رفتم. دو راه داشتم، هردو مهیب به خردسالی من: از طرفی نگاهم به انتهای کوچه بود که کوچه‌ی عراقی‌ها بود و هرآن امکان داشت چیزی از بالای بام بر روی سرم آوارشود ـ‌یا آب جوشی و برپایی دوزخ. دیگری خیابان اصلی که خب ترس‌داشت؛ چون مردم داشت و هیاهو که هی مدام بیشتر می‌شدند مردمش و هیاهوش، و کمین شمشکی. بی‌اختیار نگاهم به ته کوچه افتاد. انگار چاره‌ی دیگری برای چشمانم نباشد. از این ته کوچه راه‌داشتم به کوچه‌ی خودمان که دوتایی آنطرف‌تر بود. با چشمانی از گریه‌ی خاموش راهی شدم به ته کوچه. همانطور که با گریه‌ی خاموش و صدایِ مردمِ پسِ موشک آمده‌ خورده به جایی می‌رفتم، یادم آمد نقشه‌ی تیربارِ امیر گربه را مو‌به‌مو عراقی‌ها هم روی ما پیاده ‌‌کرده‌بودند. نقشه‌ی بی‌نظیری بود. نقص‌ نداشت. این نقشه درواقع یک پاتک بود. پاتک روی حمله‌ی ما بعدِ شکستِ در خانه. آنروز صبحش ما طرحِ حمله‌ داشتیم. یعنی پسرخاله که می‌شد فرمانده‌ی زخم‌کشیده از شکست چند روز پیش در خانه، ایده و نقشه داشت. ‌می‌خواست جبران شکست در خاک خود کند. او که کلاس چارمی بود همواره دست‌ بالا را میان جمع ما داشت. ما یک کلاس چارم بیشتر نداشتیم در دبستانِ یاسرِ آن‌موقع‌ها به رنگ درهای توسی، و آن‌ها بودند که مدرسه را می‌چرخاندند. مبسر بودند، مامور بهداشت بودند با یک بازوبند سفید هلال قرمز که مخصوص خودشان بود، قرآن می‌خواندند سر صبحی، شعار هفته می‌خواندند در روزها و هفته‌های مذهبی، و در روزهایِ بهمنِ جشنِ انقلاب برنامه داشتند و الخ!...خلاصه مدرسه دستشان بود. حتی در برخی اوقات که کارشان خوب پیش‌می‌رفت دست گرم مهر و محبت ناظم را هم داشتند. نقشه پی‌ریزی شد در تجمع پس مدرسه به سمت خانه‌هامان. قرارشد دو گروه بشویم؛ یک گروه از ته کوچه که وصل بود به کوچه‌ی خودمان بیاید و سر و صدا راه بیندازد و حواس عراقی‌ها را پرت‌کند، گروه دومی حمله‌ی اصلی را از سر کوچه با دوچرخه و سنگ پی‌بگیرد. من شدم جزء دار و دسته‌ی تهِ کوچه‌‌ای‌ها. چون آنروزها هنوز دوچرخه نداشتم. سردسته‌ی ما کوکو بود. پسر خپل مهربانی که هم سن و سال پسرخاله بود ولی با ما مدرسه نمی‌آمد. آنروزها خب نمی‌فهمیدم چرا نمی‌آمد. قدش تقریبن دوبرابر آن‌زمان من بود و هیکلی داشت پر از پیه و چربی که ازش دستانی گوشت‌آلود و سنگین شبیه هالک آویزان بود. به سختی تکان‌شان می‌داد. یعنی سعی‌می‌کرد کارهایی را بکند که نیازی به حرکت کوه چربی‌اش نباشد. عکس هیکلش ولی، صدای نازکی داشت. هرچه فکر‌می‌کنم نمی‌دانم چرا پسرخاله او را کرده‌بود سردسته‌ی گروه هیاهو؛ نه می‌توانست تیز و بز باشد و نه صدای نکره‌ای داشت. تنها دلیلی که برایش می‌فهمم این است که کاری جز این نمی‌توانست بکند اگر می‌خواست که همراه ما باشد (بعدن بیشتر درباره‌ی او برایت خواهم‌گفت). من و کوکو و پیمان و یک پسرکی که حالا اسمش خاطرم نیست و ریزنقش بود (چند روز پیش که راه‌می‌رفتم مثل همه‌ی این روزها به تنهایی، کسی دیدم شبیه او. همینطور افتادم پی‌اش. ریزنقش بزرگسالی بود. اما او نبود. پیچید و انداخت سمت مترو...). راهیِ تهِ کوچه‌یِ عراقی‌ها شدیم. به فرمان کوکو بودیم و پشتش می‌رفتیم. کوچه‌ای که ته هر دو کوچه را به‌هم وصل می‌کرد معماریِ باریکی داشت شبیه کوچه‌های شهرِ باریک احدیانی. به‌واقع این کوچه، کوچه‌ای بود دو نفره. این روزها که محل را گزمی‌کنم دیگر آن کوچه وجود ندارد. آپارتمان‌های نما گرانیتی قهوه‌ای روشن گران‌قیمت رویش را پوشانده‌اند. خود کوچه تنگه هم فکرش را نمی‌کرد تا این حد پتانسیل پولدارشدن داشته‌باشد بی‌هیچ رنج و زحمتی. قبلِ جنگ همانجا نشست تا جنگ تمام شود. کسی موشک‌بارانش نکرد. بعد، پسِ چند سالِ فقط نشستن، سودش را برد. راستش وحشتناک شده. حس‌ سگ اصحاب کهف دارم در اینطور مواقع قدم‌زنی. خیال‌می‌کنم مگر من چقدر از عمرم گذشته که کوچه‌ها این همه تغییر کرده‌باشند که به این سختی می‌شود بازشناختشان! غیر این حس مزخرف، دبیرستانی‌های پسر را می‌بینم به تصاویر خاطره که دوست‌دخترهای فقط جنسی‌شان را که هر سال با شروع سال جدید تحصیلی از دخترکان مدرسه‌های راهنمایی محل و نا+محل جدامی‌کردند، به آنجا می‌کشاندند و شروع‌می‌کردند به وررفتن باهاشان. این کوچه که به کوچه تنگه شهرت داشت، نام دیگری هم داشت. به خاطر وجود زورخانه‌ای در جایی که می‌خورد به کوچه‌ی ما، بهش "کوچه زورخونه" هم می‌گفتیم. اما داستان دبیرستانی‌های پسر، تنها داستان کوچه زورخونه نبود. کوچه زورخونه عجوزی داشت که خیلی حوصله‌ی بچه+سر+و+صدایش را نداشت. مردش نمی‌دانم کدام گوری رفته‌بود. تنها بود. شاید هم نبود ولی ما که هروقت دیدیمش تنها بود (شاید بعدها گفتم که پسرخاله چه نقشه‌ای جهت فتح باب خانه‌اش اجراکرد). کارش این بود که آب‌جوش سر بچه‌ها بریزد. اصلن آن‌ دوره همه دست به آب‌ جوش‌شان معرکه بود. نمی‌دانم چون جنگ بود اینطوری بود یا نه چون خوب کارمی‌کرد طبق تکامل ادواری تاریخ (چون اگر دقت‌کنی ببینی این آب جوش تا چه حد یکی از مجازات‌های مردم دوزخ عنوان‌شده در کتاب‌ها و نبشته‌ها. و چطور دایره‌وار تکوین‌‌شده تا رسیده به ما توی کوچه تنگه).
] لحظه‌ی نزدیک اتفاق
                           گویی
                              قرن گذشته‌ی آشناست.[
ما که هیاهوکردیم عجوز کوچه تنگه هم سر و کله‌اش پیداشد. عجوز ناتوانی نبود (نه مثل دلیله‌ی محتاله‌‌ آنطور که می‌شناسی و نه آنقدر زپرتی مثل چی که گوزش دربرود. خیلی هم زشت نه مثل ربکای زیبای گابو ‌‌وقتی که مدام پیترو کرسپی می‌خواست و نشد و بعدِ نشدن، پیر شد و توی خانه‌اش شبح‌ شده‌بود و چارتا تار موی طلایی روی سرش مانده‌بود و پشت حیاطِ اعدامِ سرهنگ آئورلیانو، شات‌گانش را نشانه‌ی هرکسی که درمی‌زد می‌رفت. خیلی نه مثل این‌ها ولی چیزهایی آمیخته‌ی این‌ها). دیدیم سر از پنجره بیرون‌کرد و بِروبِر شروع به دیدزدن ما کرد. شاید گوه+‌گیجه گرفته‌بود از دیدن این‌ همه عَر کوکو و آن پسرک ریزنقش که ابتدا دو نفره گروه عرزنی تشکیل داده‌بودند. کمی ایستاد، دیدزد، و رفت. کوکو و پسرک ریزنقش شروع‌کردند رو به کوچه‌ی عراقی‌ها عرزدن. ولی فقط عرزدن. چون قراربود سواره‌نظام از سر کوچه حمله‌کنند، سنگ نمی‌زدیم به شیشه‌ی در و پنجره‌‌ی عراقی‌ها. یعنی خب قرارمان هم نبود که بزنیم. دوتا دوتا می‌رفتیم ته کوچه‌ی عراقی‌ها و عرمی‌زدیم. کمی مشکوک بود اینکه هیچ واکنشی نمی‌دیدیم اما به فرمان کوکو، من و پیمان برای دومین بار رفتیم برای عرزدن. پیش پیمان ایستاده‌ بودم و عرمی‌زدیم. قراری داشتیم که عرزدنمان پیوسته حفظ‌شود و آن قرار این بود که وقتی دو نفری که نوبت‌شان بود عربزنند آن جلو عرمی‌زدند، باقی پشتِ خطِ مقدمِ عرزنی نفس تازه می‌کردند. اما ما که شروع کردیم به عرزدن باقیِ پشت ما هم شروع‌کردند به عرزدن. من و پیمان بی‌اختیار برگشتیم. عجوز بود. آمده‌بود و بچه‌ها را مچاله‌ کرده‌بود. بوی پیه و چربی سوخته ‌آمد. کوکو بود. داشت به‌خوبی می‌سوخت. بی‌خود نبود ایستاده‌بود و ما را دیدزده بود. تعدادمان را برآورده‌بود. به اندازه‌ی تعدادمان آب‌ جوش مهیا کرده‌بود. به‌آنی کسی پشت‌مان نماند. دوزخی به‌پا شده‌بود و بچه‌ها را فراری داده‌بود. شانس من و پیمان این بود که به نسبت فاصله‌داشتیم از پشت خط عرزنی. هرچند من و پیمان نسوختیم، اما به‌نظر می‌آمد گروه عرزنی به رهبری کوکو شکست خورده‌باشد.
[Men and bits of paper, whirled by the cold wind
[.That blows before and after time

تا بعد...
فدای تو.
ببوس روی شیدا را.
نیما. آبان‌نودوچارشمسی.


پی‌نوشت:

ـ به شیدا.
اشتباه نکن عزیز من!
از آنجا که مردم برای "شاعر" عزیزند می‌دهد بیرون چیزهایی که تجربه کرده را تا ببینند وگرنه غیر این چه نیازی دارد یک شاعر آواره‌ی این دنیا به گفتن چیزهایی که شاید به سختی واژه‌ای برایش بیابد. راستش شعر، قدرت تغییر آنچنانی و آنی عامه‌ی مردم را ندارد. چراکه اگر داشت ما از زمان خواجه شمس‌الدین تا به‌حال ریاکاری را کنار گذاشته‌بودیم و "حس گناه" را. البته این‌که گفتم انتظار واقعن زیادی از انسان نسخه‌ی ششم ایرانی است با آن‌همه درازنا در یکتاپرستی، کمترین انتظار ولی شاید این بود که حداقل از روایات عذاب دوزخ در کتب ارداویراف و سنایی و تذکره‌ی عطار و رسالت‌الغفران ابولعلاء و دانته و...کمی می‌هراسیدیم و تا این حدِ تاریخی به‌جان هم نمی‌افتادیم. هرچند درکل من بازهم نسبت به کل ماجرا بدبینم ( واقع‌بینم) و امیدی ندارم؛ چون کج‌بینی و میل به آلوده‌گی در طراحی ما طوری تعبیه‌شده و قوی‌است که شیطان‌ها (اعم از نرینه و مادینه) و اشباح کافر (فقط نرینه) خیالشان از هر جهت راحت است. این نسخه‌ی ششم باگ زیاد دارد. شدیدن نیاز به پالوده‌گی دارد که به عمر ما دست نخواهد‌داد. و با تمام این‌ها البته می‌دانی که من تمام زورم را دارم‌می‌زنم/ خواهم‌زد. نه به دلیل‌های خیلی بزرگ، نه، فقط به این دلیل که شده بدبختیِ من این‌طور زورزدن. تنها کاری که انگار بلد باشم.

ـ صدای نویسنده من‌باب تطهیر با آب‌ جوش بیرون از قاب روایت:
                                                                  در یونان سده‌ی ششم ـ‌که البته به آن معنا دوزخی نمی‌شدند مردم‌ـ مردم پس از مرگ با آکرون به دوزخ می‌رفتند. یعنی با آب به آتش می‌رسیدند! مدخل آب‌جوش آب رودخانه‌هایی بود که به مرکز زمین می‌رفت. بعدها در عهد ابراهیم و پسرانش و مابعدش کاملن ماجرا جداشد و به آسمان رفت تا دسترسی و تغییر کمتر ممکن‌باشد و نام‌شان از این جهت جاودانه بماند. اما، جلوتر که بیاییم می‌خوریم به قرون وسطی که کمی خلاقیت بیشتری انگار اضافه‌شده‌باشد به پسران آدم و ابراهیم و اسحاق که تکفیرشد‌ه‌‌ها و جن‌زده‌ها و مجانین را به نیابت دوزخ یهوه در آسمان، داخل دیگی فلزی بر روی همین زمین زنده‌زنده می‌جوشاندند تا مطهر و پاکیزه‌شوند تا پسِ مرگ عذابشان کمتر شود لابد. جلوترش که بیاییم می‌خوریم به آلاگیری فلورانسی که اگر از چهره‌ی مینوس‌اش قالب تهی نکنی، می‌بردت به طبقه‌ی هفتم و رود آب قرمز جوشانش، بعد مجاورمی‌شوی با اسکندر و آتیلا و دیونیزیوس برای با آب‌جوش مطهر شدن. جلوترش که بیاییم در کوچه‌ی ما، چسبیده به خانه‌ی خاله، زنی داشتیم رشتی، حاج‌خانم نام که دست به آب ‌جوشش معرکه بود. او بسیاربسیار مهربان بود چراکه می‌خواست مدام مطهرمان کند! مخصوصن وقتی می‌خواستیم در کوچه فوتبال بازی‌کنیم. فقط مانده‌ام که چطور و از کجا آن‌قدر زود آن‌همه آب جوشیده می‌آورد که ما هنوز آجر دروازه‌ی گل‌کوچیک نچیده، پابه‌فرار می‌گذاشتیم. و سرآخر که جلوتر بیاییم می‌خوریم به عجوز کوچه تنگه‌ که وصفش برات رفت.