۱۳۹۲۱۱۲۹

محنت‌نامه/ عاشقانه ـــــــــــ شورنامه

عزیزم،
   "چه شد که ما رسیده‌ایم به اینجا؟"
   به روال آشنا؛ داشتم ورمی‌رفتم با ذهنم به اتفاقات این روزها که آن سوال شد به یکباره...
   ببینی گاهی که می‌خاهی کاری بکنی و نمی‌دانی آن کار چیست؟ برای تو شده که رفته‌باشد دستت سوی بوم و ندانی ابتدایش چه ‌خاهی‌کشیدن؟ شده برایت؟ من چنینم این روزها. نه انتظار و نه هیجانی، نه اتفاقی و نه آنچه که می‌خاهم که نمی‌دانم که چیست. با یک جرقه از یک آشنا، می‌تپم، می‌روم پشت فون. لحظه‌ا‌ی بعد چیزی برایم نمانده از آن تپش: همانطور که او حرف‌می‌زند سررشته‌ی حرف‌ها را ‌سپرده‌ام به خیال. سوال بی‌خودی می‌کنم و جواب بی‌خودی ‌می‌شنوم/نمی‌شنوم و حرف بی‌ربط می‌زند و می‌زنم و حرفمان می‌شود/نمی‌شود و چون اینطور می‌شود، خب، معمول‌بیفتد که کسی هم اطرافم نماند. بعد خیلی راحت/ناراحت پامی‌شوم و آن دفتر لعنتی را بازمی‌کنم، می‌نویسم (می‌دانی که؛ همانکه روز آشناییت پایش را نوشته‌‌ام، نیست. یعنی هست، دفتر دیگری است، ادامه‌ی همان ولی‌):
ـ من چطور با یک تلفن چند دقیقه‌ای به خیال می‌روم، آن‌هم به ساعت‌ها!... بی‌شک که بیمار باشم. (2022)
   خب تو هم که گذاشته‌ای و رفته‌ای. به هر کسی هم که نمی‌شود "تو" گفت. بنابراین می‌مانم اینجا با تنم تنها. با ذهنم تنها. گاهی با تنم ورمی‌روم و گاهی با ذهنم. از هر دو، چیزی متساعد نمی‌شود این روزها جز بوی عرق و مانده‌گی... تباهی.
                                               
تا وقت دیگر، باش، اگر بشود که مدام می‌بوسمت.

پس‌نوشت:
ـ راستی آن عکس که با آن بلوز نارنجی‌ـ‌تیره گرفته‌ای در هوای برفی دیار غریب:‌ کلی خواستنی شده‌بودی برایم... بمان تا بعد که بیایم در آن ولایت مجازی‌ـ‌جعلی ببویمت. 
ـ راستش به جشن/ناجشن سالگرد یک پیروزی/شکست در این روزها ورمی‌رفتم. به شعارها، نغمه‌ها، شورها، سرودها... هه! سرودها! نگفتمت؛ اینجا با چند همکار دو گروه سرود گذاشته‌بودیم. چه شیرین، چه بانمک شده بود (آخ! که اگر بودی؛ می‌آوردمت جز دسته‌ی خودم. یارکشی بود مانند بازی‌های بچه‌گی‌هامان. همان ابتدای گردو‌شکستن می‌کشیدمت... ‌همانجا میان جمع می‌بوسیدمت. شاید هم لبی برایت باقی‌نمی‌گذاشتم که چیزی بخانی!). می‌دانی که، سرودهای حماسی و انقلابی را در هر جای جهان و با هر آدمی از جهان دوست‌دارم. شور دارد لاکردار... هرچند گفتن ندارد و می‌دانی، با انقلاب‌هاش چندان ورنمی‌روم، سرودهاش، نغمه‌هاش و شورهاش را عاشقم. سرودها را دانلودکرده، می‌خاندیم. امتیاز می‌دادیم به هر دسته. من شده بودم سردسته‌ی یکی از آندو. مصرع‌ها را برمی‌داشتم و چیز دیگری می‌گذاشتم: بی‌ترتیب‌شان می‌کردم. قافیه‌ها را همانطور. یا یک نغمه را با یکی دیگر قاتی‌می‌کردم، وه که چه حظی می‌برم از این تحریف‌ها! ...می‌دانی، یکی داریم عاشق شطرنج. ولی از ابتدای جوانی‌اش برده‌اند داده‌اند که پرورشش بدهند اندامش را به اشتباه (سر همین، بهش می‌گوییم شامپانزه!) او را هم گرفته‌بودیمش به سرود دست‌جمعی. بی‌نوا با آن مخ تحلیلی و دقیقش. او شده بود سردسته‌ی جمع دوم ما. می‌دانی سرآخر کدام دسته برنده‌شد: دسته‌ی من نبود... یک کار بامزه‌ی دیگر هم کرده‌بودیم. رفتیم پی چیزهای آن دوران: با زلف‌ها نمی‌شد کاری کرد. رییسمان نگذاشت یعنی. از همه مهمتر بگویم، زن‌‌های چندتا از همکارها هم گوی سبقت را از رییسمان ربوده، از بچه‌گی کردنشان جلوگیری‌کرده، کار را تا سرحد تحریم جنسی هم پیش‌گرفته و چون به این نقطه ضعف خاک‌بر‌سریمان رسیده، فارغ‌شده‌بودند... القصه، دسته‌ی من در این یکی هوش‌ربا شده‌بود. من که سردسته بودم، کلاه‌گیس گرفته‌بودم. هیپی شده‌بودم با این سر کچلم!
   دیگر بگویم، رفتیم سراغ لباس‌های آن دروان: شلوار پاچه‌گشاد مثلن. رفتیم و گرفتیم. به من طوری نگاه‌می‌کرد. دایی یکی از بچه‌ها بود، انگار مادرقحبه باشم من. حرامزاده، نفرین‌شده من... نمی‌دانم چرا. باورکن. نپرسیدم ازش. یک‌جور هراس ازش. حرف‌نمی‌زد لاکردار. آمدیم بیرون. به آن یکی از بچه‌ها گفتم؛ چرا اینطور به من زل‌زده بود. گفت؛ پسر دایی‌ دو روز مانده به انتهای انقلاب از خانه می‌زند بیرون و هیچ‌وقت برنگشته. هیچ‌وقت دیگر هم برنگشته. حتی تا همین امروز که دیگ انقلاب سررفته. گفت؛ بعدها، کلی زورزدیم و راضی‌کردیم بنده‌ خدایی را در عوض گرفتن مقدارکی پول، سنگی به جعل بنشاند در گورستان تا بلکه دایی آرام‌بگیرد. دایی انگار که فهمید‌ه‌باشد که قصه چیست و لو رفتیم (همانی که از ما پول گرفته‌بود، از دایی هم چیزکی انگار تلکه‌کرده‌بود!)‌... گفتم عکسش، عکسش را برایم بیاور. می‌دانی چه گفت: عکس نمی‌خاهد. تو او هستی! ...ببینی آوار ریخته‌باشد بر سرت چه حسی داشته‌باشی؟ همانطور سرپا نشستم. سربردم لای دو زانو ـ‌معبد همیشه‌گی سرم‌ـ هق‌هق زدم... بعد بلند‌شدم یقه‌ی آن گه را گرفتم. گفت نمی‌دانسته اینطور می‌شود. قسم و آیه. هی‌آورد. هی‌آورد. گفت خودش آنجا فهمیده که گذشته کار از کار. این کاره نبودم. ولش‌کردم. ولم‌کرد. ول‌کردیم بازنمایی را....
   ببخش اگر اندوهگینت کردم، ...(این کار کجایش بامزه بود؟!)...
   شواهدش را دیدی: بوی عرق و مانده‌گی می‌دهد سر تا به پایم... ذهنیاتم.
                                       ] ای ذهن!
                                                                        ای زخم منتشر! / ی. رویایی[
پی‌نوشت:
ـ چند روزی می‌شود که محرری در اینجا (تو بگو نساخ. حواست پیش بارتلبی ملویل نباشد!)، از طالب، غزل‌هایش را گذاشته و من می‌خانم به جعل: این بی‌اعتدالی لازم طبع من است/ بی‌سبب بدنام می‌سازم شراب ناب را.