۱۳۸۸۱۰۱۴

آدما به تهِ آرزوشون می‌رسن؟


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ پانزده)


تهِ آرزوش این بود که یه خونه بخره تو تهران. اونم نه تو بالایِ شهر، همین پائینا، تو همین محله‌هایی که به ته اسمشون «آباد» چسبیده و البته زیادم آباد نیستن. یه جاهایی مثلِ صالح‌آباد واکبرآباد... اما نشد که نشد.

دیروز همین موقع‌ها احتمالا داشته یا با زنش سر بوی فاضل‌آبی که می‌اومده تو خونه سر و کله می‌زده تا مثل همیشه با چندتا جمله‌ی زن‌خرکن راضیش کنه به همین زندگی سگی، یا یه معامله رو جوش می‌داده، یا اینکه دوباره با همون زبون لحجه‌دار فارسی‌ش داشته یکی رو قانع می‌کرده که با مستاجرش دَس‌به‌یقه نشن. زبونی که متعلق به بنگا‌دارا نبود و هیچ‌وقتم نشد. آخه اصلا این کاره نبود. یه کارگاه کوچولو داشت که توش کمد و میزای چوبی می‌ساخت و تو «پاسگاه» حراجش می‌کرد.

بعدها تو یه روزایی که وام می‌دادن به همین کارگاهایِ کوچیک، رفت و وام گرفت و خواست کارشو گسترش بده که زد و ورشکست شد.

روزی که رفتم پیشش رو قشنگ یادمه. می‌خواستم یه خونه بخرم تو حومه‌ی تهران و یکی از آشناهای بابام بهم معرفیش کرد. وقتی رسیدم پیشش و در بنگاه رو برام بازکرد بوی نم و سیگار مگنا قرمز و چائی دم‌نکشیده جوری خورد تو صورتم که عقب ‌عقب رفتم و نزدیک بود پام بره تو جوب گُه‌گرفته‌ی پشت سرم:

ـ سَنْ مَمَد آقانون اوغلی سان!... ماشاالله! دِدیلَه سَن گَلیسَن بورا... بویروز.

اونروز رو هرجوری بود گذروندم.

حالا از اونروز پونزده سال می‌گذره و اون تخت خوابیده زیر یه متر و نیم خاک تو یه ملافه‌ی سفید. فکرم نکنم بخواد بیاد بیرون. چون به اندازه‌ی کافی زنده مونده بود تو «فشار‌قوی» که ببینه بالاخره شهرداری، کنارِ خیابونِ خاکیش رو جدول‌کشی کرده و قیمت خونه‌ها کشیده بالا!


هیچ نظری موجود نیست: