مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ هجده)
(از کتاب در دست انتشار "آن روزها، مدرسهها")
با وجود اینکه بیرون بارون میزد اما نمیتونست جلومون رو بگیره و تو هر شرایطی از پنجره میزدیم بیرون. وقتی خیره میموند و زل زدنش شروع میشد، آروم و بی سر صدا از پنجرهی کناری جیم میشدیم. من ندیده بودم کسی تا آخر کلاس بشینه. در واقع تنبیه بچههایی که نمیرفتن بیرون که شامل یه بیتوجهی کامل و صرف تو دنیای نوجوانی و بعدشم یه کتک درست و حسابی تو باغ یه غریبه بود، این اجازه رو نمیداد.
یه روز دستمون رو شد. اونم روزی بود که بازرس آموزش و پرورش اومد تو کلاس ما. مدتی بود که دبیر ریاضی نداشتیم و خبر رسید از وزارت کل بازرس داره میاد برای بررسی عملکرد معلم ریاضیای که از شهر برای ما فرستاده بودن. بازرس اومد تو کلاس و صاف اومد و نشست تو میز آخر و به دبیر گفت: «آقای دبیر خواهش میکنم شروع کنید. فکر کنید انگار من اصلا تو کلاس نیستم!»اونم بیاونکه هل بشه، کارش رو مثل سه ماه پیشی که به ما ریاضی رو درس میداد و ما از کلاس جیم میشدیم انجام داد: «بچهها صفحهی اول رو واز کنید... از میز اول... تو بخون ببینم.» و بچهها هم شروع کردن به خوندن. چون راحتترین کار تو دنیا خوندن ریاضی از روی کتابه!
همیشهی خدا هم از صفحهی اول کتاب شروع میکردیم و به دو نرسیده، از پنجره جیم میشدیم. اما اونروزی که بازرس اومده بود از جامون جُمنخوردیم. ما از جامون جُمنخوردیم و اونم مثل روزای اولی که خیره میشد به ما و ما فکر میکردیم از تیزیشه، زل زد به ما و گند کارش پیش بازرس در اومد.
از فردای اونروز همهی جای ده پیچید دبیر ریاضیمون قلابی بوده. بعدها شنیدم مدرکشم قلابی بوده و برای استخدام تو آموزش و پرورش جعلش کرده بوده. یه مدرک از دانشگاه آزاد تهران که اونروزا تو هول و ولای جنگ کسیم کاری به کارش نداشت. بعدشم سرش رو انداخته بود و اومده بود روستای ما.
وقتی پیش خودم فکر میکردم ما با اون همه ادعامون به گرد پاشم نرسیده بودیم، از خودم بدم میاومد: اون به مدت سه ماه، مدیر مدرسه، مدیر آموزش و پرورش بخشداری، مدیر آموزش و پرورش شهرستان، مدیر آموزش و پرورش استان و بالاخره وزیر وزارت فخیمهی آموزش و پرورش دولت رو گذاشته بود سر کار و از این راه نون میخورد!
ما سه ماه باهاش بودیم و با این کارش حالا انگار یه جورایی شده بود جزء گروه ما و حتی میتونست رئیس گروه هم باشه.چند روزی بعد از اون ماجرا پیداش نبود تا اینکه یه روز که جیم زده بودم از سر کلاسی و میرفتم سمت توالتهای همیشه گُهزدهی دبیرستان، دیدمش. چمباتمه زده بود جلوی توالت و داشت با یه لوله ورمیرفت. جوری لوله رو گرفته بود و زل زده بود بهش که آدم با بهترین کسی که دوسِش داره نمیکنه. بارون هم جوری به سر و صورتش میزد که انگار رفته باشه زیر دوش اما با این حال عین خیالش نبود و داشت کارشو انجام میداد.
بعد از اون روز دیگه ندیدمش تا اینکه دو سال بعد بهم خبر رسید تو جبهه، تو یه پادگان نظامی پشت خط مقدم گرفتنش وقتی درجهی تیمساری زده بوده و میخواسته از افرادش سان ببینه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر