۱۳۸۸۱۱۰۴

بعضی وقت‌ها، بعضی چیزها


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ نوزده)



درست مثل یه زن و شوهر قهر کرده: نشسته رو یه طرف کاناپه و منم نشستم رو طرف دیگه‌اش. اون، خستگی ناشی از عصبانیتی رو که تو دعوا خرج کرده، داره مثل همیشه با تلویزیون و موهاش تقسیم می‌کنه. دستش رو کرده لای موهاش و با مهارت خاصی تابشون می‌ده و تلویزیون تماشا می‌کنه، و منم مثل همیشه تو این وقت‌های بعد از دعوا، روزنامه رو باز کردم جلوم تا قیافه‌ی مجری‌های از خودراضی اون تو، روحم رو کمتر بتراشه. دنبال چیزی می‌گردم که زیاد مسخره نباشه و باهاش بشه سرحرف رو باز کرد. همیشه همینطوریه دیگه. باید چیزی رو دستاویز چیز دیگه‌ای کنی تا زندگیت دوباره برگرده تو جاده‌ی اصلیش و دوباره مواظب باشی تا یه مدتی ازش خارج نشه. تو این گیر و دار، و بدون اینکه بهم نیگا بندازه یُهو گفت:

ـ خاک بر سرت! ...نیگا کن سوسکا هم رفتن تو تلویزیون ولی تو هنوز هیچی نشدی!

هیچ‌وقت از هیچ تجاوزی به اندازه‌‌ی تجاوز تلویزیون به زندگی خصوصی مردم زجر نکشیدم. هیچ‌چیزی هم بدتر از این نیست که از چیزی که زجر می‌کشی سرت بیاد.

تلویزیون، مجری تر و تمیزش رو می‌چینه تو یه فضای جعلی و دوبعدی، و بهش جملاتی رو می‌ده که مال خودش نیست. مجری هم شروع می‌کنه به گفتنشون و اونوقت زندگی شماست که می‌ریزه به هم. کاش این تجاوز آشکار به همین‌جا ختم بشه اما اینطوری نیست و اون اگه تا آخر نکنه تو ماتحتت بی خیال نمی‌شه.

ـ از همون اولشم قرار نبود کسی یا چیزی بشم... می‌فهمی؟ این رو تو دانشکده هم که بهم پیشنهاد ازدواج دادی بهت گفته بودم.


از روی کاناپه پا شدم و درست مثل زمانی که آدم بزرگ‌ها عصبانی می‌شن و ممکنه یه جایی رو که خیلی هم دوست دارن ترک کنن، عصبانی شدم و اون رو با مجری‌ها تنها گذاشتم. چون جایی رو برای دست به کمر زدن تو یه آپارتمان چهل و دومتری پیدا نکردم، اومدم تو آشپزخونه و شیر آب رو باز کردم و دستام رو تکیه دادم به کابینت‌های بالاش.

ـ آره گفته بودی...

ـ ببینم، تو چیزی گفتی؟!

ـ هیچی... فقط گفتم اون آبو ببند.

تو ذهنم احتمالات واکنش‌های بعدی رو دونه دونه بررسی کردم تا رسیدم به:

ـ نمی‌بندم. اصلن بیا...

و شیر آبگرم رو به اضافه‌‌ي صدای آبگرم‌کن گرفتم رو مجری تلویزیون

ـ وحید، جون من بیا این سوسکا رو ببین... داره غذا خوردنشون رو نشون می‌ده!


هیچ نظری موجود نیست: