مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ بیست و یک)
(از کتاب در دست انتشار "آن روزها، مدرسهها")
همیشه موشکبارون که میشد جیغ خونهشون رو برمیداشت. صدای جیغش همنوا با صدای آژیر قرمز شروع میشد و تا آخر موشکبارون ادامه داشت. انگار برای خونوادشون شده بود یه جور اعلان رسمی. از آوارههایی بود که وقتی خرمشهر افتاد دست عراقیها اومده بودن پیش فامیلهاشون تو تهران که میشدن همسایهی ما و بعدشم که اونجا آزاد شد، هنوز برنگشته بودن و موندگار شده بودن.
روزایی بود که من کلاس اول بودم و کل نگرانی مامان این بود که ما از بغل دیوار جدا نشیم. ما از کنار دیوارها میرفتیم مدرسه و حبوبات میبردیم برای رزمندهها تو اون آخرای جنگ و موشکها میاومدن و اون هنوز جیغ میزد. از بزرگترها شنیده بودیم یه روز که خرمشهر رو میکوبیدن، یکی از بچههایی رو که حامله بوده سِقط کرده و اونیکی هم تو یه انفجار، به خاطر پرت شدن از پلهها دیگه هیچوقت بچه نشده. به ما تو اون عالم بچهگی میگفتند بچههه موجی شده و مادره هم به دلیل همین بلاهایی که سرش اومده موهاش یهباره سفید شده و صورتش رو چروک برداشته و به این خاطر نباید نزدیکشون شد. اما آدمه دیگه، هر چی رو که بذاری جلوش، باید حتما ببینه پشتاش چی میگذره وگرنه نمیتونه نفس بکشه.
تو یکی از همین روزا برای کشف راز اون پشت، بازی همیشهگی رو با کوروش که بچههای محل بهش میگفتن «کوکو» ترتیب دادیم. بازیای که معمولا تشکیل میشد از یه چراغقوهی معمولا خرابِ مشکی و چندتا از بچههای کوچه. چراغقوه رو میذاشتیم رو لبهی پلهی یکی از خونهها و شروع میکردیم به بازی نقشهایی که دوست داشتیم.
چراغقوه برای ما حکم آپارات سالن سینما رو داشت. آپاراتی که تا اون موقع هیچوقت ندیده بودیمش. برای من تو اون روزا آپارات باریکهی نوری بود که انگار تو اون همه جمعیتِ ساکت و خمار تو سینما فقط این اون بود که زورش به حجمهی تاریکی میرسید، اون رو میشکافت و اقتدار خودش رو روی پردهای سفید به رخ همه میکشید. اون روزا فکر میکردم تنها اونه که میتونه از پس تاریکی بربیاد و دوستش داشتم. احساسی که بعدها، وقتی بزرگتر شدم و مثل بقیه به بازیهایِ بزرگترها دعوت شدم، از دست رفته بود.
آپارات رفت روی پله و «کوکو» از بس چاق بود شد آپاراتچی. بسته به تعداد بچهها، یکی رلی رو که دوست داشت بازی میکرد و بقیه میشِستن جلوی پای آپاراتچی تا نوبت بهشون برسه. نوبتی که آپاراتچی تعیینش میکرد. اون روز جمع ما سه نفر بیشتر نبود. من بودم و «کوکو» و پسرخالهاش. فقط تونسته بودم اونا را راضی به این کار کنم.
«کوکو» نشست روی پله و مشغول تنظیم آپارت شد. پسرخالهشم چون کوچیکتر از ماها بود نشست پیشش:
ـ نه اینجا نشین... بشین اون پائین. اینجا آپاراتچی میشینه...
ـ «کوکو» شروع کنم؟
ـ صبر کن... حالا!
ـ پرندهی اعجاب انگیز...، «کوکو» آهنگشو میزنی، من نمیتونم!
و «کوکو» شروع کرد به زدن آهنگ با دهنش. آهنگی که اونروزا با موشکها میاومد. اما فرقشون تو این بود که اون از تلویزیون میاومد و موشکها از آسمون. فرقشون تو این بود که با اومدن آهنگ سر و کلهی پرندهای پیدا میشد که برای کمک کردن به آدما میشد هزارتا، ولی موشک برای کشتن آدما میشد هزار تیکه.
نقشهی ما معلوم بود: اونقدر باید طول میدادیم تا بیاد بیرون و بهمون اعتراض کنه و بتونیم ببینیمش. ببینیم همونیایه که بزرگترا میگن یا نه. بنابراین تا جائی که میشد نقشم رو طول دادم. اونقدر که «کوکو» خسته شد:
ـ بسه دیگه. بیفایدهاس...
ـ نه تو رو خدا «کوکو»... میاد. حتما میاد. میدونم میاد... اصلن میخوای سر و صداش رو بیشتر کنیم؟
و من چرخی زدم و از نو رل پرنده رو بازی کردم. این بار اما آهنگ رو خودم شروع کردم:
ـ «کوکو» درست میزنم؟ «کوکو»...
حالا روبهروی کوکو وایساده بودم. اما اون روش به من نبود. آپارات رو ول کرده بود و خیره به بالا سرش. چیزی که میدیدم تو تصورم نبود. برای لحظهای میخواستم هرچی در توان دارم بدم به پاهام و بدوم. اما چیزی من رو منصرف کرد. همون چیزی که نگاهِ مات و مبهوتِ «کوکو» رو به خودش جذب کرده بود: چشمان زنی که صورتی صاف و آرام داشت.
«کوکو» حالا کاملا ایستاده بود. همونطوری که به زن خیره مونده بود عقبتر اومد تا با پشت خورد به من. حالا هر دو با دهانی بسته و چشمانی باز به او خیره شده بودیم.
ـ بچهها میشه برین یه خورده اونورتر بازی کنین؟
اون لای در ایستاده بود و ما خیره که این صدای گرم و مهربان که از صورتی تیره برمیخواست به چه کسی میتونست آسیب بزنه.
اون به کسی آسیب نمیزد و هیچوقت نزد اما لحظهای بعد صدای آژیر موج نگرانی رو به چشماش هدیه کرد تا به آسمان نیگا کنه و بعد به ما و ما همچنان به او. صدای در خانهی ما که اومد، خودش را پشت در کشید و رفت که به صدای جیغ برسه قبل از اینکه موشکها بیان.