فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ هشت)
ـ ...آخه میدونی تو خونهی ما هیچوقت رسم نبود که هَفْسین داشته باشیم. همیشهیِ خدا یا بابام سرِ کار بود و گُه میزد بهش، یا مامان حوصله نداشت بچیندش. اگرم بابا بود و مامان حوصله داشت، سرِ اینکه با وجود وقتِ کم بابا، دید و بازدیدا رو چطوری بِریم که به همهی فامیلا برسیم، حرفشون میشد! تمام وسائلشو گرفتم. گفتم اولین سالِ استقلالَمو با زنِ خوشگلم اینطوری بیشتر حس کنم. حالا میتونی بیای یا نه؟
ـ فِکْ نکنم، بِهِت که گفتم، شیفتم. بیمارستانو که نمیشه وِل کرد، فردا جبرانش میکنم. باشه عزیزم؟
ـ نه! خُب یکی دیگرو بذار جات؟
ـ نمیشه. بقیهام مثل من!
ـ لحظهی تحویل سال، کسی هیچیش نمیشه به خدا! حداقل قبلش بیا، بعدشَم برو؟
ـ نمیشه قربونت!
ـ اصلا میدونی چیه، گورِ پدرِ این حسِ استقلال و این سُفرهی هَفْسین و این زندگیِ...
ـ اَلو رضا! اَلو! من نزدیکِ خونهام... اَلو!
۱ نظر:
این مشکلیه که ما همیشه با خواهرم و شوهرش داریم!خیلی واسم تکراری بود!!!:دی
ارسال یک نظر