۱۳۸۸۰۱۱۰

سروده‌های فلسفی اندرسون


از دفتر يادداشت‌هاي متفرقه
(دوره‌ي جديد، شمارۀ ده)
(بخش نخست)


«هر انسانی همه‌ی انسان‌هاست». بورخس
یادداشتی تحلیلی برای « شما زنده‌ها» به کارگردانیِ Roy Andersson.

تمام آنچه در اینجا به آن پرداخته‌ام، برداشت و تحلیل ذهنی و شخصی‌ام از دنیای داستانی این فیلم است. بنابراین اگر خواننده‌ای در این مطلب اشتباهاتی را می‌بیند که در سیر داستانی شخصیت‌ها نیست آنرا به اطلاع این حقیر برساند و بر من ببخشد. ممکن است تمام یا بخشی از آن یاوه‌سرایی باشد اما صادقانه، آنچه دریافته‌ام نگاشته‌ام.


برای شروع
برای کسی که فیلم‌های اندرسون را می‌بیند نمی‌شود هیچ نسخه‌ای پیچید مگر اینکه آنرا بارها و بارها ببیند. سکانس‌های فیلم‌های او مانند اکثر کارگردانان فکور سینما که به نظر، زدنِ حرف و مطرح کردن سوال‌های خود را فقط به این زبان بلد باشند، پر از عناصری است که به غیر از با چند بار دیدن به حرف نمی‌آیند. عناصر قاب‌هایی که نظیرش را شاید بتوان در فیلم‌هایی نظیرِ پرتقال کوکی یا چشمان باز بسته‌ی استنلی کوبریک پیدا کرد. سینمای او نیز مانند دیگر هم‌وطنش، برگمان فلسفی است (اگر می‌گویم سینمای او فلسفی است چون دستاویز دیگری ندارم. کجا را می‌توان پیدا کرد که این قبیل سوالات را در آنجا گنجاند؟!) .در یادداشتی که پیش از این در همین وبلاگ درباره‌ی برگمان و آثارش گذاشتم گفتم که برگمان سینما را برای فلسفیدن انتخاب کرده و در همان مطلب هم به نسبت بین فلسفه و فیلم هم اشاره کردم. به نظر می‌رسد اندرسون گوی رقابت را در این مورد از او نیز ربوده باشد.
قابْ‌ سکانس‌هایی ایستا، دوربینی که ـ‌به غیر از دو صحنه در فیلم اخیرش که آن‌هم با حرکتی بسیار آرام و رو‌به‌جلو شاید برای ابراز همدردی با آدم‌های فیلمش باشد‌ـ در طول حرکت نه چندانِ بازیگرانش ثابت می‌ماند، پرداخت صحنه‌ای به شدت بادقت که بی‌شک با یک بار دیدن فیلم میسر نیست، گریم اغراق شده و به گونه‌ای مسخ‌شده‌ی آدم‌ها و موسیقی‌ای که در دو فیلمِ اخیرش پیوند دهنده‌ی موتیف‌وار برداشت‌های اویند، آدم‌هایی که روبه رویِ‌ دوربین می‌ایستند (در یک فیلم سینمایی و نه در یک فیلم مستند!) و حر‌ف‌شان را می‌زنند و یا گاهی انگار درد‌ی مشترک را به آرامی فریاد می‌زنند (مگر می‌شود آرام فریاد زد؟! شاید چون صدایشان فرسوده شده است ازبس فریاد زده‌اند!)، همگی از شاخصه‌های اصلی دو فیلم اخیر اندرسون هستند.
اما چرا به این ‌شکل؟ چرا دوربین در طول حتی یک نمای بلند هم ثابت می‌ماند؟‌ او چه اصراری بر این کار دارد؟‌ او با این کار می‌خواهد ما را متوجه‌ی چه چیزی کند که نمی‌دانیم؟‌ چرا آدم‌‌های فیلم‌هایش چنین خاکستری‌اند؟‌ و...
اندرسون به سختی با وجود انسان بودنش روایتگر باقی می‌ماند (چیزی شبیه چخوف در داستانهایش) و قربانی ترحم زاییده‌ی انسان‌ بودنش نسبت به همنوع خود نمی‌شود. او بی‌پرده و بدون ترس از هیچ‌گونه خط قرمزی راویِ ضعف‌ها، شکست‌ها، اشتباهات، خیانت‌ها، سردی موجود در روابط، نا‌کارآمدی مذهب در درمان دردهای جهانِ انسانی، سنت‌های اشتباه، تصمیم‌های سیاسیِ غلط و... ما آدم‌ها می‌شود و قضاوت را به عهده بیننده می‌گذارد. سینمای او سخت بیننده‌محور است و تا پایان همانطور باقی می‌ماند. و شاید کار یک هنرمند هم همین باشد: یک روایتگر صادق. اما او بی‌شک با وجود رنج‌دیدنش از بیان حکایت انسان، در روایت خود هیج جایِ امیدی باقی نمی‌گذارد و در این مورد شوخی ندارد. در سکانس آخر شما زنده‌ها با وجود ترسیم لحظه‌‌هایی شاد و هرچند کوچک از زندگی آدم‌ها، دست‌آخر بمب‌افکن‌ها از راه می‌رسند!
اندرسون با آجر‌های خاکستری موجود در قاب‌های ساکن فضای شهریش، جایی که اراده‌ی جمعیِ ما آدم‌ها برای زندگی تحقق می‌یابد، سردی روابط‌هایمان را به رخمان می‌کشد. حال انسان‌های محتاج روابط، با این سردی چه بلاهایی ممکن است بر سر هم بیاورند؟ خُب معلوم است: یکی از دیگری آدرسی می‌پرسد، دیگری با آدم‌های کناریش بر سر او می‌ریزند و با وجود آدمهایی دیگر و البته با چهره‌ای مسخ شده و بی‌تفاوت (بیننده را به یاد داستان‌های کافکا می‌اندازد) که در ایستگاه اتوبوس منتظر رسیدن آن‌اند، فقط نظاره‌گر کتک خوردن ‌او می‌شوند! او قاب را ساکن نگه می‌دارد و می‌گوید نظاره کن هیبت انسانی را! من آنرا بی‌کم و کاست پیش‌رویت می‌گذارم.
اندرسون کم‌کار است. اما او این کم‌کاری را با تعلیق و به هم‌ ریختنِ تعادلِ پوشالیِ ذهنِ بیننده که از واقعیت‌های این جهانی برای خود از دین و مذهب، روابط اجتماعی، روابط خانوادگی، قانون، هنر، عشق انسانی، علوم تجربی و انسانی ساخته‌‌ است، جبران می‌کند. او بارها و بارها دیالوگ‌هایش را بازنویسی می‌کند تا با کلمات خیانت نکند. او برای هر سکانس و طراحی صحنه‌اش ساعت‌ها و روزها وقت می‌گذارد و اگر راضی نشود دست بردار نمی‌شود. فیلم اخیرش به دلیل همین حساسیت‌ها بودجه کم آورد و مدتی متوقف ماند. بیننده‌ی فیلم‌های او اگر اهل اندیشه باشد به سادگی از گُزین‌گویی‌های موجود در سکانس‌هایش نخواهد گذشت. بیننده‌ی فیلم‌های او اگر با نوشته‌های کافکا تجربه‌ی هراس، تردید و اضطراب جهان انسانی را داشته باشد، اگر با نوشته‌های بورخس در روح پر از درد و تب آلود انسان هم‌عصر و هزاران سال پیشش شریک شده باشد و اگر با نیچه مستقل اندیشیدن را تجربه کرده باشد، هرگز به سادگی از آن نخواهد گذشت.
تجربه‌ی دیدن بارها و بارهای فیلم‌های او لذت فکری و روحی تازه‌ای است. اما ضمن این لذت اندرسون از ما می‌خواهد در هر قاب به حرف‌های شخصیت‌ها که گاهی البته به ظاهر سر و ته هم ندارند، حالت بسیار پر درد آنان، شرایط دشواری که در آن قرار گرفته‌اند و گویی از آستانه‌ی تحمل انسانی آنان به دور است، گریم مسخ‌آلود و خسته‌‌ی آنان توجه کنیم و از خود بپرسیم: چرا؟ و به قول یکی از شخصیت‌های فیلمش: «ما چه‌ بر سرمان آمده که حتی از پس یک کار ساده هم بر نمی‌آییم؟» به راستی چرا؟ بعضی از آنان حتی چمدان خود را نمی‌توانند بکشند! این سوالی است که هنگام خواندن مسخ کافکا هم از خود می‌پرسیم:‌ «چرا؟»
او از ما می‌خواهد به زاویه‌ی قا‌ب‌هایش دقت کنیم. قاب‌هایی که گاهی شیب دارد و بیشتر مواقع البته عمود بر سطح است. قاب‌هایی که گاهی در عمیق‌ترین شکست‌های احساسات انسانی در بین دو زوج شریک است و گاهی تنهایی آنان و به کنایه، تنهایی انسان‌ها را به رخ‌مان می‌کشد. قاب‌هایی که در آن‌ها گاهی شخصیت‌ها روبه‌ دوربین کرده و گویی با من و شما حرف می‌زنند و از انسان می‌گویند. حرف‌هایی که شاید خیلی‌ها بدانند اما اینکه کسی بیاید و به رخ‌مان بکشد جوری که به فکر فرو رویم و نه اینکه آنرا پس بزنیم، مطلب دیگری است.

هیچ نظری موجود نیست: