فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ نه)
میگوید کارهایشان را طوری انجام میدادند که لحظهیِ تحویلِ سالِ نو پیششان باشند.
میگوید سالها رسمِشان بود: سفرهای کوچک در کنار، همه دور تا دور اتاق و او بالايِ اتاق.
میگوید پدرم هم از این قاعده مستثنی نبود. اما وقتی جنگ او را ازشان گرفته، دیگر جمعِ سالِ نویِشان عذاب بوده با داغِ نبودِ فرزند.
به خواستِ خودش او را به خانهیمان میبرم.
نمیگوید بعد از این همه سال ندیدنِ مادر، میخواهد مطمئن شود مادر او را بخشیده یا نه.
نمیگوید دیگر توانِ کشیدنِ بارِ اشکهایش را ندارد.
نمیگوید سالهاست که دیگر پذیرفته عقوبتِ اشکهایِ مادرم، تنهایی را.
او را با مادر و سکوت تنها میگذارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر