۱۳۸۷۱۲۲۶

از دفتر خاطرات

فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سیزده)


 


...وقتِ خداحافظی که خاله رفت تو اتاقْ پشتی و حتم داشتم با قرآنی که همیشه پولایِ نوشو می‌ذاشت لایِ اون برمی‌گرده، دل تو دلم نبود. همونجوری که کُتَمو می‌پوشیدم، پولایِ قبلیمو با پولِ احتمالی‌ای که خاله می‌خواست بِده جمع می‌زدم. پِسر چه حالی می‌داد اگه خاله دَه تومن بهم می‌داد. اوه! ده تومن! تو خیالم پاهامو کرده بودم تو اون بوتِ کَتْ که با فرزاد دیده بودیم تو کویتیهایِ فردوسی... اما خاله نه گذاشت و نه برداشت، بعد از این‌که برادر و خواهرِ کوچیکمو ‌بوسید و اسکناسایِ نو رو گذاشت کفِ دستشون، برگشت و بِهم گفت: «ایشا الله عروسیِ آقا بابک!»


 

۱ نظر:

آیدا گفت...

حتی اگه بچه ی آخر هم باشی اونوقت این خواهر زاده ها نمی ذارن آدم درست حسابی عیدی بگیره!!!