۱۳۸۷۱۲۱۲

هجوم

داستان كوتاه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ چهار)


در حالیکه از داخل بُرجی در تهران همشهریان‌اش را نگاه می‌کرد، انتظارِ امضاءِ فاکتور را می‌کشید. باد، باران را دیوانه‌وار به پشت شیشه‌‌ی مقابلش می‌کوبید و آن را پر از لکه می‌‌کرد. با پیوستن لکه‌ها، ردپایی عمیق در دلِ سیاهی‌ِ شیشه به جای می‌مانْد و دیدش را محدود می‌کرد. اما به نظر می‌رسید باران، نه تنها توانِ شُستنِ شیشه‌ی مقابلش، که توانِ زدودنِ چهره‌یِ تابلوهایِ مغازه‌هایی که قرار است به زیبایی شهر در روز و به خصوص در شب کمک کنند را هم ندارد.

دو ماهی می‌شد که قراردادِ کاری‌اش را به بهانه‌ی تعدیل نیرو، یک‌طرفه، شرکتی که در آن به عنوان متخصص و نگهدار شبکه‌های کامپیوتری کار می‌کرد، لغو کرده بود و حالا در شرکت‌هایی که این روزها مثل قارچ سر از خاک بیرون می‌آورند و عمر کوتاهی دارند، پورسانت فروش سیستم‌ها را می‌گرفت. این شرکت‌ها آنقدر زیادند که برای ثبتِ‌شان، سازمان ثبت شرکت‌ها مجبور است از آنان بخواهد اسامی‌شان را چهار کلمه‌ای کنند!

ـ داداش بگیر اینم فاکتور...

به سمت صاحب صدا ‌چرخيد:

ـ ممنون.

ـ یا علی!...راسی دفعه‌ی بعد خواسّی بیای حتما زنگ بزن.

ـ چَشم رئیس!

فروش بدی نداشته است. تا الان که ساعت بسته شدن شرکت‌هاست حدود بیست هزار تومان. بند کیفش را به سبک پیک‌های موتوری از رویِ سرش رد کرد، آن را به خودش ‌چسباند و با آسانسور پایین آمد.

وسیله‌‌ای که با آن تردد می‌‌کند، موتوری است که از حاجی قرض گرفته. حاجي، صاحب شرکت و پسرش مدیر است. موتور بی‌استفاده کنار حیاط خانه افتاده بود و به این شکل، هم کار او راه افتاده و هم کار شرکت. موتور خودش را دو هفته‌ای می‌شود که حین انجام کار در میدان ونک، پلیسِ «طرح ارتقاءِ امنیتِ اجتماعی» جلب کرده. در برگه‌ی پارکینگ درج شده: فاقد مدارک. در این مدت مدارک لازم را برای آزاد کردنش نبرده. در واقع کارت پایان‌خدمت ندارد. اگر با پدرش مشکل نداشت، یا برادرانش از او بزرگتر بودند، از آن‌ها می‌خواست تا اقدام کنند.

در عصرِ کثیفِ زمستانیِ تهران، ماسکش را ‌زد، کلاه کتانش را از جیبِ بادگیرش بیرون کشید و گذاشت روی سرش، و به سویِ موتورش رفت. باران شدیدتر شد. تصمیم گرفت چند دقیقه‌ای را رویِ صندلیِ موتورش که زیرِ ورودیِ برج از خیس شدن در امان مانده بود، بنشیند. باران رفت و آمد مردم در پیاده‌روها را مختل می‌کرد. آنها بالاجبار به خیابان‌ها رانده می‌شدند. گویا کافی است در این شهر بارانی بیش از یک ساعت ببارد تا با خوردن به در و دیوارِ شهر، کثیف شده، از جوی‌هایِ روباز‍ به معابری بزند که با وجودِ قدمتِ چندین دهه‌ایشان با آثارِ زخم‌هایی همیشه تازه از جراحی‌هایِ شهرداری، غیر قابل عبور می‌نماید. اما آبِ جوی‌ها فقط به پیاده‌روها تجاوز نمی‌کند، کافی است کنارِ خیابان قدم بگذاری تا ماشین‌ها انتقام روزهایِ پر ترافیکِ شهر را، از تو بگیرند.

کمی احساس ملال ‌کرد. درست است که فروش نسبتا خوبی داشته است اما بعضی چیزها آنطور که می‌خواهد پیش نمی‌رود. مثلا نقل مکانش از خانه‌ی پدری، به زیرزمین نمور و بدقواره‌ا‌ی كه تازه‌ کرایه‌اش کرده، با آن صاحب‌خانه‌ی معتادش. تصميم گرفت حركت كند تا دامنه‌ی این افکار بیشتر نشده. اما فایده‌ای نداشت. هنگام حرکت به خیلی چیزها فکر كرد. درست است که وضعیت کتاب‌خوانیِمان افتضاح است، اما به جایش خوب عادت کرده‌ایم در آنِ واحد و در هر شرایطی به مسائل ریز و درشت زندگیمان فکر کنیم و طبعا به نتیجه‌ای هم نرسیم و بعد دستمان برود روی بوق و دقِ ‌دلیَش را سرِ همشهریِ کناریمان خالی ‌کنیم. او هم از این قاعده مستثنی نیست. مخصوصا با اتفاقاتی که اين اواخر برایش افتاده. فقط به جایِ استفاده از بوق، که صدایش به ماشین کناری به دلیل بالا بودن شیشه‌ها آنطور که می‌خواهد نمی‌رسد، سعی می‌کند تا با لایی کشیدنی بی‌نیاز، خود را خالی کند تا حد‌اقل شب راحت‌تر بخوابد. تلفن همراهش که زنگ می‌زند نزدیک است سُر بخورد روی خط‌کشی‌های عابر‌ین پیاده، که یکی دیگر از معجزات آمدنِ باران در تهران است. تلفن قطع شد. باران همچنان می‌بارید. گوشی دوباره زنگ ‌خورد. کسی از آنطرفِ خط آشنایی ‌‌می‌داد اما او صدا را در هیاهوی خیابان نشناخت. کناري ‌زد. تلفن دوباره قطع ‌شد. نگاهش را برای لحظه‌ای از صفحه‌ی گوشی ‌گرفت و به عابرین دوخت: آن‌ها تقریبا می‌دَویدند.

مردم در این شهرِ درندشت مدت‌هاست که دیگر «قدم‌زدن» را فراموش کرده‌اند. اگر باران طبق گفته‌ی مجریانِ برنامه‌هایِ مزخرفِ عصرگاهيِ رادیو و تلویزیون، رحمت خداست، پس چرا مردم زیرش به قدم‌زدن نمی‌پردازند؟ اصلا چرا آن‌ها همیشه وقتی باران می‌بارد در حالیکه در استودیویِ گرم خود نشسته‌اند و از بیرون بی‌خبر، راننده‌ها، مسافرین تاکسی‌ها و یا مردمی که در خانه هستند را، به زیرِ باران می‌خوانند؟ چطور به خود چنین حقی را می‌دهند؟

تلفن دوباره زنگ ‌خورد. کسی آنطرف خط تقریبا فریاد می‌کشيد:

ـ.سلام...

ـ سلام، شما...

ـ ببینم، واسه چی ایرانسل گرفتی؟

ـ ...ببخشید شما؟

ـ بابا دَمِتْ خیلی گرمه‌ها! نمی‌شناسی ما رو دیگه؟

ـ ببخشید، صدات قطع و وصل می‌شه عزیز...ولی به‌ هر صورت فِک کنم شما منو می‌شناسی! ...اَمرت رئیس؟

ـ آره که می‌شناسمت. شمارتو از مادرت گرفتم. گفت هنوزم تو کار سیستمی. آره؟

ـ آره. داشتم بر‌می‌گشتم خونه که شما زنگ زدی. نگفتی...

ـ بابا منم. بهروز.

ـ ...بهروز!...آهان... احوال آقا بهروزِ گُلِ خودمون؟

صفت گُل بی‌اراده از دهانش خارج شد. هیچ وقت در خیالش هم نمی‌توانست این موجود را با این صفت تصور کند. این جمله بیشتر به خاطر نوعی احترامِ به یک مشتریِ، ناشی از شغلِ جدیدش، بازاریابی بود.

ـ خوبم. مُخلصیم. از مادرت شنیدم دنبالِ کاری، یه کاری واسه‌ی یکی از آشناهام پیش اومده. دو سه ساعتي آموزش اینترنت می‌خواد. یه خورده‌ام کار با ویندوز. هستی؟

ـ آ... آره. ولی واسه‌ کِی می‌خواد؟

ـ هرچی زودتر بهتر. امروز می‌تونی بیای؟

ـ امروز که نه... یعنی می‌تونم، ولی باید به یه یکی از شاگردام زنگ بزنم و قرار آموزشِشو بندازم واسه یه روز دیگه. ولی...

ـ ببین طرف زنِ یه خر‌پولَس. بچه‌هاشم خارج‌ان. سِنِشَم بالاست و از کامپیوتر چیزی نمی‌دونه ولی می‌خواد تو این مدت باهاشون در ارتباط باشه. به خاطر مریضیِ مادرش برگشته و واسه پونْزَ روز می‌خواد بره شمال، از فردا. زیاد وقتتو نمی‌گیره. ساعتی پنجا باهاش تموم کردم. هرچقدر طول کشید چِل درصد من، شصت تو. هستی یا یه نفر دیگه ‌رو پیدا کنم؟

ـ آ... یه لحظه اجازه بده ببینم...

بهروز از همکاران شرکت سابقش بود. شغلش حسابداری بود. از آن آدم‌هایی که می‌شد در گوشیِشان شماره‌ی آدم‌های جورواجور برای کارهایِ مختلف را، پیدا کرد. به قولِ خودش «آشنا» زیاد داشت و معتقد بود کارها بدون آنان پیش نمی‌رود. می‌شود گفت تا جایی هم حق داشت. با همین آشناها بود که می‌توانست به خاطر کارهایی که برای مدیران شرکت انجام می‌داد، از طوفانِ تعدیل نیرو در امان بماند. اما او برخلاف بهروز، به زور شماره‌های موجود در گوشیش به عددِ بیست‌ می‌رسید. همیشه سَرِ ‌کارش با کمی تاخیر حاضر می‌شد و برنامه‌اش را می‌نوشت. یا همانجا تمامش می‌کرد و یا با خود به خانه می‌بُرد، تکمیلش می‌کرد و روز بعد به شرکت می‌آوَرد. بیشتر مواقع او را برای کارهای ابتدایی مانند نصب و راه‌اندازی به خارج از تهران هم می‌فرستادند. او می‌دانست پیشنهاد بهروز بی‌حساب و کتاب نیست. حتما یا برایش سود مادی داشت یا به طریقی آشنایی جور می‌کرد برای کارهای بعدیش. احتمالا هم در آنروز کسی را غیر از او پیدا نکرده که وقتش خالی باشد یا بتواند آنرا خالی کند. می‌دانست که هزینه‌یِ این آموزش در بهترین شرایطش از ساعتی سی‌هزار تومان بالاتر نیست. اما پیشنهاد بهروز واقعا اغوا کننده بود. شايد اگر در شرایط و اوضاع عادیِ روحی بود قبول نمی‌کرد. براي اين كار، او مي‌بايست کلاسِ عادیِ شاگردش را که در قبالش ساعتی پنج‌هزار تومان می‌گرفت به فردا یا روزی دیگر موکول می‌کرد و برای امروز قراری می‌گذاشت.

ـ باشه. ببین من با موتورم. کجا، چه ساعتی؟ بگو تا رامو کج کنم و بیام.

بهروز آدرس را داد. یک ساعتي وقت داشت. اما مسیر از جایی که او بود تا محلِ قرارشان، بیشتر از نیم‌ساعت نمی‌شد. بنابراین لازم نبود در این باران با سرعت زیاد براند. در ضمن سیگار کشیدن در باران را هم دوست داشت. سیگاری آتش زد و به راه افتاد. افکاری که برای لحظه‌ای با تلفن بهروز قطع شده بود، دوباره آغاز شد. چیزی كه در خستگی، به سراغ هر آدمی ممکن است بیاید. فکر کارهایی که باید می‌کرده و نکرده. فکر فرصت‌هایی که از دست داده. فكر آدم‌هايي از جنس بهروز كه گرچه به درد دوستي مداوم نمي‌خورند و پُركردن تنهايي، اما گاهي اوقات چگونه بودِشان از نبودِشان بهتر است.

از وقتی اخراج شده بود، بیشتر به این افکار می‌پرداخت و حالا تلفن بهروز آن را تشدید می‌کرد. احساس ‌کرد دیگر شخصیت پایدار سابقش را ندارد. شخصی که روزها تا عصر با کُدها همدم بود و بعد ایستگاه مترو تا خانه را قدم‌زنان طی می‌کرد، حالا به هر کاری در هر کجا که بود تن می‌داد. این مسئله احساس نا‌خوشایندی در او به وجود می‌آورد. در این دوماهه سعی کرده بود به آن اهمیت ندهد. اما هر بار که کار جدید و پاره‌وقتی انجام می‌داد، این افکار بازمی‌گشت. با اینکه می‌دانست برایِ زنی که بهروز از او برايش گفته بود، پرداخت ساعتی پنجاه هزار تومان پولی محسوب نمی‌شود و او می‌تواند با این سه‌ ساعت، برای چند روزی هم که شده از سر و کله‌زدن با کارشناس‌های بعضا از‌خودراضی و کارنابلد شرکت‌ها در امان بماند، ولی کم‌کم حس ‌کرد با تضاد به وجود آمده بین این کار و احساسش، دارد کنترل بر اعصابش را از دست می‌دهد. دلش می‌خواست به بهروز زنگ بزند و بگوید که از این کار منصرف شده اما نتوانست با خود کنار بیاید.

در پارکی نزدیک به خانه‌ی همان زن قرار گذاشته بودند. از شدت باران کاسته شده بود. خانه دو کوچه بالاتر بود. جایی برای موتورش پیدا کرد و آنرا قفل كرد. هنوز یک ربعی وقت داشت. فکر کرد چطور است از بوفه‌ی پارک برای خودش چای بگیرد تا کمی گرم شود. تابلوهای راهنما را پی‌گرفت تا به بوفه رسید. اما بسته بود. در سنگفرش مخصوص قدم‌زدن، فقط یک زن و شوهر را دید که به نظر می‌رسید در ابتدای راه‌ِ زندگی مشترک هستند. حتی آنها هم با سرعت از روبرویش رد شدند. او را با سیگاری در دست به طرز غریبی نگاه کردند. از این فکر که آن‌ها احساس کنند او آدمِ بی‌کاری است، غرقِ در عذاب شد. با همه‌ی تلاشِ شهرداری برای جذاب و زنده نگه داشتن پارک‌ها، به مردم حق داد که به پارک‌ها نیایند. او هم که گذرش به آنجا افتاده بود فقط به خاطر قرارِ کاری بود.

رویِ صندلی‌ِ سردِ آلاچیقی چوبی نشست. پارک با نورِ لامپ‌هایِ مهتابیِ سفیدرنگش بر رویِ تیرهایِ کوتاهِ فلزی‌، بسیار دلگیر به نظر می‌رسید. با پُکی به سیگارش به آن جانی تازه داد. سعی کرد به زن بیندیشد. او چطور آدمی بود؟ با او چگونه باید برخورد می‌کرد؟ آیا باید مانند دیگر شاگردانش با او روبرو می‌شد؟ خُب نه! او پولِ بیشتری می‌داد. اما آیا با دادنِ پولِ بیشتر باید رفتارش نسبت به زن به عنوان یک شاگرد عوض می‌شد؟ آیا هنگام ورود باید با او دست می‌داد؟

بهروز آمد. احوالپرسیِ بسیار مختصر و از رویِ اجباری کردند و با هم به سویِ خانه‌ی زن روان شدند. زن تنها بود. لباسی بسیار ساده و شاد پوشیده بود. موهایِ کوتاه و روشنش با مدلی ساده، آرایشِ ملایمِ صورتش را کامل می‌کرد. طوری که سنش را زیر چهل حدس می‌زدی. زن با هیچکدامشان دست نداد. او متوجه شد آن دو یکدیگر را نمی‌شناسند. اما این آشنا باید به بهروز خیلی اطمینان داشته باشد که زن را به او معرفی کرده است. چون این روزها موردهای دزدی از اینگونه زنان کم نیست.

هر سه به سمت اتاقی رفتند که کامپیوتر در آن بود. هنگامِ صحبت کردنِ زن با بهروز فهمید که اتاق متعلق است به دخترش. دختری که یکسال بعد از برادرش برای خواندن پزشکی به بوداپست رفته است. صحبت‌هایِ زن بیشتر حول او می‌چرخید و کمتر از برادرش حرف می‌زد. به او حق ‌داد: دختری که تازه هیجده سالش شده! به نظرش آمد که او خیلی برای این کار جوان است. با صحبت مادر از درس خواندن بچه‌هایش در خارج از ایران، به فکر لیسانس گرفتن خود افتاد در دانشگاه آزاد و خرج کمرشکنش. بهروز با مهارت خاصی احوال‌پرسی را ساده شروع ‌کرد اما بحث را به جایی ‌بُرد که هم به سودش بود و هم احتمالا لذت می‌بُرد. این ویژگی آدم‌های باهوش است. آن‌ها وقت را از دست نمی‌دهند. بحث را به جایی می‌بَرند که یا تسلط آن‌هاست یا فایده‌ای از آن حس کنند. در غیر اینصورت خود را بی‌حوصله نشان می‌دهند.

با آماده شدن کامپیوتر، بهروز برای رسمی‌تر شدن کلاس اجازه خواست که آن‌ها را ترک کند. گَرد رویِ کامپیوتر، خبر از ماه‌ها خاموشي مي‌داد.

ـ معلومه خیلی وقته كه روشنش نکردین.

ـ آره...از وقتی رؤیا رفته. گفته به هیچ چیز تو اتاقش دس نزنم. حتی عروسکاش...

و تازه متوجه‌ی عروسک‌هایی شد که لابه‌لای قطعات کامپیوترِ دخترش آرام گرفته بودند.

ـ آخ! ببخشین تو رو خدا... اینا جلوی دَستِتونَن. اجازه بدین برشون دارم...

به زن کمک کرد تا چند عروسکی را که اطراف مانیتور بودند، بردارد. زن بیشتر مایل بود ايمِیل زدن را یاد بگیرد، برای فرستادنِ مدارکی که احتمالا دخترش لازم داشت. وگرنه با او، هم توسط تلفن و هم از طریق فامیل‌هایش در کشورهای دیگر اروپا در ارتباط بود.

دو ساعتی از کلاس خصوصی‌اش با زن گذشت اما، زن دیگر تمایلی برای ادامه نداشت. احساس کرد هرآنچه لازم است یاد گرفته. به نظر می‌رسید بیشتر از آنکه به کلاس احتیاج داشته باشد، به حرف زدن احتیاج دارد.

ـ هنوز سنش خیلی کمه. من که هر روز بهش زنگ می‌زنم. شما که هنوز ازدواج نکردین نه؟

ـ نه!

ـ ولی حتما می‌دونید که تنها دلخوشی یه زن و شوهر بعدِ چند سال زندگی مشترک، بچه‌هاشونن. اگه اونا خوشبخت باشن، پدر و مادر دیگه هیچی از خدا نمی‌خوان... راسّی چایی که می‌خورین؟... اصلا چرا می‌پُرسم، یه چَن لحظه منو ببخشین الان برمی‌گردم...

و بدون اینکه توجهي به تعارفِ او داشته باشد به آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد با سینی چای به اتاق برگشت و آن را کنار کی‌برد گذاشت.

ـ هیچ پدر و مادری نیس که بدِ بچه‌اش رو بخواد. می‌دونید مدت‌ها بود که من و پدرش متوجه شدیم اینجا به دردِ بزرگ‌شدنِ بچه‌ها نمی‌خوره. برای همینم تصمیم گرفتیم به محض اینکه به سن قانونی رسیدن بفرستیمشون برن. اینجا امنیت نداره. من به شخصه نمی‌ذاشتم رؤیا بیشتر از هفت شب بیرون از خونه بمونه. هر کلاسی هم که بیشتر از این ساعت می‌خواس طول بکشه، براش معلم خصوصی می‌گرفتیم. رؤیا تو همین خونه انگلیسی رو کامل یاد گرفت. مطمئنم اگه بیرون می‌خواست یاد بگیره حالا حالاها طول می‌کشید. بیشتر دانشگاه‌های اینجا هم که به درد نمی‌خورن، اوناییم که به درد می‌خورن حداقل یه دوسالی رو باید پشتشون تو کنکور و تست و استرس و کلاس‌های خصوصی و نیمه خصوصی گذروند تا شاید بشه رفت توشون. پیر می‌کنن آدمو تا بچه بخواد یه مدرکی، چیزی بگیره. راسّی شما چی خوندین؟

در حالیکه صحبت‌های زن رو گوش می‌کرد و بیشتر سرش رو به علامت تایید تکون می‌داد گفت:

ـ کامپیوتر...آزاد. همین‌جا...

ـ حتمنم پشت کنکور بودین دیگه. می‌فهمین چی می‌گم. به هر حال ما تصمیم گرفتیم برن خارج. پسرم مهندسی می‌خونه. دخترمم پزشکی. هرچیَم لازم باشه خرجشون می‌کنیم. دائی‌شون هم آلمانه. اونم خداروشکر مواظبشون هس...

ـ راسی چرا مجارستان. کشورای دیگه مگه دانشگاها یا کالجاشون بهتر نیس؟ شما که دارین خرج می‌کنین. نمی‌شد...

ـ کشورایِ دیگه، سر این قضایایِ تحریما، ایرانیا رو قبول نمی‌کنن. اینام که قبول می‌کنن فقط به خاطر پول ماهاس. اولش سخت بود فهموندش به بچه‌ها. اما شرایط رو براشون توضیح دادیم و اونام قبول کردن. بِهِشونَم گفتم ازدواج بی ازدواج تا معلوم نشده چی‌کاره‌این. در ضمن، گفتم فکر برگشتَنَم از سرتون بیرون کنید. باید تو یکی از همون کشورا هم موندگار شین. مثِ داییتون....آه! چاییتون! یخ کرد. بخورین لطفا.

زن پول سه ساعت کلاس رو آماده کرد تا بدهد اما او قبول نکرد. برای دو ساعت کلاس، پنجاه هزار تومان گرفت. چهل‌ هزار تومان برای بهروز و ده‌ هزار تومان، ‌پولی که همیشه برای کلاس‌هایش می‌گرفت‌، برای خودش. از زن خداحافظی کرد. به سویِ موتورش به راه افتاد. با خودش فکر کرد چقدر باید احمق باشد که کل پول را از زن نگرفته یا چقدر تصمیماتش گاهی اوقات احساسی می‌شوند. اما تهِ دلش خوشحال بود. این خوشحالی نسیمِ گرمی را در درونش به حرکت در‌آوَرد که باعث ‌شد سرمایِ روی دستانش و باراني كه دوباره شروع به باريدن كرده بود را حس نکند. به افکارِ چند ساعتِ پیشش نسبت به زن خندید. او را مادري مهربان، فداكار و مسئول یافت كه براي آينده‌ي فرزاندانش سخت نگران است. شاید هم تاثیر این احساس بود که باعث شد او از گرفتن پول اضافی منصرف شود. معمولا آنچه عامه‌ی مردم از تصور از چیزی می‌دانند، به این شکل است که اين تصور را بعد از تعریف از چیزی به دست می‌آورند، اما ما انسان‌ها قبل از آنکه بتوانیم چيزي را تعریف کنیم ابتدا تصورش می‌کنیم.

همانطور که به سوی موتورش می‌رفت سیگاری دیگر آتش زد. با وجود اینکه فاصله‌ی خانه‌شان تا خانه‌ی این زن حدود یک ساعت بیشتر نبود، اما بین تلقی و دیدگاهِ او با تلقی و دیدگاهِ مادرش نسبت به زندگی اختلافی اساسی احساس کرد. به غرور مثبت و به‌جایِ زن اندیشید که هنگام گفتن رشته‌های تحصیلی فرزاندش در خارج از کشور در چشمانش می‌جوشید و مادرش که حتی تصور بودن در خارج از ایران را هم نداشت.

باران همچنان می‌باريد و آبِ کثیفِ جوی‌ها به خیابان‌ها رانده می‌شد. در امتداد مسیلِ بزرگراه به سوی خانه روان شد. آبِ پُرتوان و پُرآشغال مسیل‌ با برخورد به دیواره‌هایش، سرکِشانه به جنوبِ شهر می‌رفت. آن دو هر‌چه بیشتر پیش می‌رفتند، دردهایشان نیز افزون می‌گشت.

هیچ نظری موجود نیست: