در خودزندگینامهای که کافکا نوشته و اخیرن توسط نوادهگان
دورا دایامونت در اختیار ناشر آثارش گذاشتهشده، درجایی ذیل آفریدن اثر «هنرمند گرسنگی»، کافکا آورده که وردستان مساح
رمان قصر مدام مزاحم او میشدند. آنها با وجود آنکه میدانستند نوشتن تا چه حد
برای کافکا حیاتی است، بیآنکه در بزنند به یکباره وارد اتاق کار او میشدند و
مانع نوشتنش شده، و از او میخواستند رمان قصر و سرنوشت آنها را هرچه زودتر به
سرانجام برساند. کافکا نیز سخت از کوره درمیرفته، به سمت آنها هجوم میبرده و
پس از مدتی پرخاش و بدوبیراه گفتن، پیادهروی در اتاق و با خود حرفزدن، با
ناباوری به آنها گوشزد میکرده که پا را فراتر از چارچوبِ شخصیت درنظر گرفتهشدهشان
در اثر گذاشتهاند. وردستها اما، با سماجتی مثالزدنی و البته به درستی، خود
کافکا را مسئول شخصیت و این نوع از منش خود میدانستند. آنها اتفاقن از او میخواستند
از شدت حماقت و جهان یکسر دلگرمکننده و درعین حال مسخرهی آنان در اثر بکاهد. کافکا
مانند اغلب اوقات نوشتهاش را در همین جا بیپایان میگذارد. اما آنچه از نقل قولها
و روایتهای دور و بر این ماجرا برمیآید، او توانسته آنها را تا صبح دست بهسرکند
با این تعهد که فکری به حال سرنوشت رمان و آنها بکند. البته نه اینکه دروغ
بگویدـ نه! میدانیم که کافکا هیچگاه دروغ نگفتهـ بلکه با تردستی خاص خود به آنها
پیشنهادداده که به متن اثر برگردند و رمان را بیش از آنچه هست دستخوش معضله نکنند
و به فکر خوانندگان معدودی باشند که قرار است رمان را بخوانند. پس از رفتن وردستها،
کافکا نیز وسایلش را به سرعت جمعکرده ـاز معدود تصمیمهای بدون شک و تردیدهای
معمول کافکاـ دستنوشتههای هنرمند گرسنگی را بازهم با نهایت زیرکی و شبانه به
ماکس برود سپرده و صبح خیلی زود و با اولین قطار به سمت وین و خانهی میلنا میرود.
در خانهی میلنا، ماجرا را با آب و تاب فراوان در حالیکه مدام از این سر اتاق به
آن سر اتاق میرفته و دستانش را در هوا با حرکاتی نامفهوم تکانتکان میداده، برای
دخترک بینوا و بیخبر از همهجا تعریفمیکند. میلنا که به نامهنگاریهای او پیش
از آمدنش عادت داشته، اینبار او را دیوانه خطابکرده و پیشنهاد بستریشدنش در
بیمارستانی مخصوص آدمهای پریشان و افسرده را، در حومهی وین به او میدهد. کافکا
که دیگر خیال بازگشت نداشته، به این شرط که میلنا در انتظار او باقی بماند، راهی
مرکز درمانی بیماران روانی میشود. در آنجا درنهایت تعجب با پزشکی همتخت میشود
که مدتها بود میخواست در داستانهایش برای کمک به شخصیتهایی نظیر ک. و گرگور
زامزا آنرا بسازد. دکتر کلوپشتک که خود غرق در دامِ نامههای پرشور متعدد
دوشیزگان وینی نسبت به خود است، در طی صحبتهای مفصل با همتختی خود، با زیرکی پی
به راز او میبرد و به کافکا گوشزد میکند که خود را مدام قربانی گفتمان حاکم
زمانه نبیند. از عشق با فاصلهای معین نسبت به زن حرف نزند و گرفتار همان سرنوشتی
نشود که پیشتر برای اودسئوس در تحریف روایتی از آن به دستداده. دکتر کلوپشتک، کافکا
را که البته قبل از آمدن به این مرکز تصمیم داشته به عشق میلنا پاسخ مثبت دهد مصممتر
ساخته و میپذیرد نوشتن را ـالبته پس از نوشتن خودزندگینامهاش و سپردن آن به دوراـ یکسره
کناربگذارد. کافکا بلافاصله پس از خلاصی از آنجا با میلنا پیوند زناشویی میبندد و
سالها به خوبی و خوشی در کنار او زندگی میکند.
۱۳۹۱۰۹۰۹
۱۳۹۱۰۸۱۱
پیچ بلوار
رکابزنان مسیری دلنواز را میراندم: بلواری با سطحی صاف و
یکدست، با پیچ و شیبی ملایمِ رو به پائین که درختان توتاش در حاشیهی آن منظرهای
بس شگفت پدید آوردهبودند. همانطور که موسیقی در گوش، زیر خنکی سایه درختان به
سرعتم افزودهمیشد؛ ناگهان با زنی چشم در چشم شدم که با دهانی باز رو به من شروع
به صحبتکردن کرد. با سرعتی که من داشتم امکان ایستادن در همان نقطه نبود. سرعت را
به تندی کمکردم، ایستادم و سر را به عقب گرداندم: تنها پیچ بلوار بود و سایهی درختان
توت.
۱۳۹۱۰۷۲۸
چهارراه
برای ترجیحِ ناب بارتلبی محرر
رکابزنان به چهارراهی رسیدم که هر روز میرسیدم. این بار اما
یک تفاوت داشت: دو ساعتی تاخیر داشتم. چراغ روبهرویم قرمز بود. باید به دست راست
خود نگاهمیکردم تا پی ماشینها را بگیرم برای راهگرفتن و ردشدن. سرگرداندم به
راست. ناخودآگاه متوجه جمعیتی شدم که به سمت من میآمد. پیشاپیش جمعیت که به طرز
عجیبی لباسی یکدست پوشیدهبودند و ریشی انبوه داشتند، زنی نسبتن قدبلند، قدبلندتر
از آنها، با مانتویی آجری رنگ و دلربا، و دستانی که با سرعت نسبتن زیادی در هوا
تکانتکان میداد حرکتمیکرد. در ابتدا اهمیتی ندادم. چون فاصلهشان با من زیاد
بود. اما رفتهرفته به دلیل نزدیکتر شدن آن زن و انبوه جمعیت پشت سرش، اضطرابی عجیب
وجودم را فراگرفت که تا به آن موقع تجربهاش نکردهبودم.
آفتاب ظهر روی
سرم بود. عرق نیز از سر تا پشت کمرم سرازیر بود. به سمت چهارراه سرگرداندم. همچنان
چراغ برای عبور اتومبیلهای دست راستی سبز بود. به دست چپم نگاهی انداختم، همهچیز
عادی بود: چند نفری پناهمیخواستند از سایه به خاطر آفتاب ظهر مرداد، چند نفری
منتظر تاکسی، یک افسر وظیفه راهنماییورانندگیِ بیحوصله که با کفشهایش با کف
خیابان ورمیرفت و به تنها چیزی که اهمیت نمیداد، ماشینهایی بودند که با
راهنمایی چراغها، میایستادند یا راهمیافتادند. از این همه خونسردی و قرار دلم
بیشتر آشوبشد. با خود فکرکردم آیا آنها متوجه آن زن و جمعیت پشت سرش نشدهاند؟
برای یک لحظهی کوتاه خواستم من نیز سهمی از آن قرار و آرامشِ هرچند ظاهری میداشتم.
هُرم آفتاب
همچنان میزد. به امید آنکه آن زن و جمعیت را نبینم به آنسویی که آنها میآمدند
رو برگرداندم. آنچه دیدم در انتظارم نبود: در این مدت آنها نزدیکتر شدهبودند و
مدام هم نزدیکتر میشدند. زن با چهرهای غرق در آرایش، با بیتابیِ محتوم، همچنان
دستها را در هوا تکان میداد. شال سفیدش به عقب رهاشده بود و موهای آشفتهاش نیز
با حرکتهای تند او به کنارههای صورتش پرتابمیشد. تکانهای دست او همچنان برای
من، با وجود نزدیکتر شدنش کاملن نامفهوم بودند. زن، زیبا به نظرمرسید و مستعد
اغوای جمعیت پشت سرش. با نزدیکترشدنشان، مردان پشتسرش را نیز بهتر دیدم: چهرههایی
خشن و گویی بیتاب رسیدن به زن. اما نفهمیدم چرا با اینکه میتوانستند سرعت قدمها
را بیشتر کنند و به زن برسند، این کار را انجام نمیدادند! هرچند با توجه به
نزدیکی هرچه بیشتر آنها اصلن جای فکرکردن به این چیزها نبود. باید هرچه زودتر
تدبیری برای خلاصشدن از این وضعیت پیدامیکردم. آمادهی رکابزدن شدم. به غیر از
این چارهی بهتری به نظرم نیامد. به تایمر نگاهانداختم. چند ثانیه ماندهبود تا
قرمزشدن؛ ایستادن اتومبیل دستراستیام و متعاقبش راهافتادن من. به زن نگاهی
مجدد انداختم: همچنان روبه سوی من میآمد. در چهرهاش که حالا مشخصتر از پیش شدهبود،
یک درماندهی تمام عیار دیدم. چنان مینمود که گویی من او را ناامید کردهباشم.
در همین افکار
دوباره به چراغ نگاهانداختم: سه، دو، یک و ... تمام. حالا میتوانستم راه بیفتم و
همهی آنها را پشتسر بگذارم. به چهارراه نگاهی انداختم تا مطمئن شوم ماشینهایی
که باید بایستند، ایستادهاند. همهچیز کماکان به قرار خود بود: همچنان همان آشفتگی؛
بینظمیای در حد عیان، چنانکه میشد از آن به نظم تعبیرکرد. پایم را روی رکاب
محکمکردم. سر را به سمت راست برگرداندم تا آخرین نگاه را به زن و جمعیت بیندازم. ناگهان مردی را روبهرویم دیدم. احتمالن زمانی که روبه چهارراه، به دنبال راه گریز
بودم، از پشتسرم نزدیک شدهبود طوری که اصلن متوجهاش نشدهبودم. بیآنکه چیزی
بگویم، لب به سخن گشود: «برو! ...فقط برو! ...حذر کن از این سیل جمعیت.» و سپس ناپدید شد.
بی آنکه نگاهم را امتداددهم، سر را گرداندم، دنده را سبککردم، و به سرعت چهارراه
را پشتسر گذاشتم.
۱۳۹۱۰۷۲۱
بهانه
بخش واقعی امید زن به همین چند تکه لباسی
است که میآورد و به دلیل نبود تراس ـاین هم بهانهی خوبی استـ پشت پنجرهی
آشپزخانه پهنمیکند. درواقع آنچه به نظر میرسد این است که او پهن کردن لباسها،
باز و بستهکردن پنجره برای تغییر هوا، یا گاهی دولاشدنش برای دیدن حیاط خلوت
ساختمان را، دستاویزی برای دیدزدن پسری میکند که در حیاط دو خانه آنطرفتر آنهاست
و در دام امیددادن به زن گرفتارشده. آنچه مسلم بهنظرمیرسد خواسته یا نیازهایی
است که به خوبی برای یکدیگر روشن نیست. زن در زندگی دوگانهای به سر میبرد. میخواهد از این امید برای دمیدن هوایی تازه در زندگی دلزدهی اولش و آنچه در دست
دارد استفادهکند که گویی تجربهای ناشناخته و هراسناک است؛ زیرا پس از ماهها،
همچنان با یکبار نگاهکردن به پسرک، پنجره را به رویش میبندد. پسرک نیز همانند
زن در دو زندگی زیستمیکند: در زندگی دوم، او خیالبافیهای جنسی خود را در سر میپروراند
و از رابطهای اینچنینی با زن استقبال میکند. اما از آنجا که اینگونه
نیست، زن در بلاتکلیفیِ معمول و زنانهاش رنجی خودخواسته را حملمیکند که در آن
نوعی لذت وهمآلود نهفتهاست، و پسرک نیز رنجکشانه در آتش رابطهای تنانه میسوزد
و با نوعی روانپریشی رو به تزاید دست و پنجه نرم میکند.
۱۳۹۱۰۷۰۴
گرفتاری
تقدیم به جنون نیچه
مسیر رکابزنیام مانند همیشه بود. از سرکار برمیگشتم. مسیری که صبحها، حدود نیمساعت تا چهل دقیقه از خانه تا سرکار، و در برگشتها هم
معمولن همین مقدار طولمیکشد. دوچرخهسواری دنیای شخصیام را کاملمیکند از این
جهت که دیگر اضطراب برخورد با مردم عادی را در اتوبوسها، ایستگاهها و معابر
عمومی دیگر ندارم. چیزی که پیشترها دوستانم و بعدها همسرم از آن به فوبیا یادمیکردند. خوبی دوچرخهسواری این است که آزادانه مسیری را که میخواهم، انتخابمیکنم و در
هیچ قید و بندی نیستم. قید و بندی که پیشترها، اتوبوسهای خطی و ناخطی، و سرویس
ادارهمان ایجادمیکردند و همواره آزارممیدادند.
در مسیرم به سمت
محل کار و بالعکس، پلی برای عابرین پیاده قراردارد که از عرض یک بزرگراه چهاربانده
میگذرد. این پل صبحها در ابتدای مسیرم است و در برگشتها تقریبن نقطهی پایانی. وجود
این پل برای کوتاهکردن مسیر، و همچنین جلوگیری از هرگونه اتفاق ناگواری هنگام
رکابزدن، که معمولن در بزرگراهها میتواند اتفاق بیفتد حیاتیاست.
مانند همیشه وقتی
به پل رسیدم، روبهروی پلههایش از دوچرخه پیادهشدم، آنرا با یک دست به روی شانهکشیدم
و از پلهها بالارفتم. چون طول پل طولانی است، به طور اتفاقی تصمیمگرفتم روی زین
بنشینم و رکاببزنم. کاری که تا به آنروز نکردهبودم. در این کار پلیرم هم همراهیام
میکرد. پل خلوت بود. درواقع همواره برای من خلوتاست. چون در ساعات اولیه صبح
جوری که من مجبورم به خاطر رکابزنی زودتر از دیگر کارمندان بیرون بزنم، کسی بیروننمیزند
و در ساعات برگشت نیز باز هم این من هستم که به نوعی دیگری محسوبشده و در ساعاتی
که کارمندان دیگر در ترافیک و یا در آستانهی ورود به خانهشان قراردارند، من روی
پل، هنوز چند دقیقهای به خانه دارم. دلیل دیگری که میتوان ذکرکرد شاید این باشد
که مرد مجردی چون من انتظار وجود کسی را در خانه ندارد و نیز کسی که انتظارش را
بکشد.
همانطور پلایر در
گوش بر روی پل، تجربهای جدید را از سر میگذراندم؛ دیدن انبوه ماشینهایی که وقتی
از رویشان ردمیشوی صاحبانشان را بیآنکه بخواهند مدتها در قفسی گرفتارکردهاند
که دیگر حتی توان فریادکشیدن ندارند و تو درحالیکه مسیر پیشِرویت کاملن باز است،
غرور خاصی از این رهایی هرچند موقتی حسمیکنی. به سر دیگر پل رسیدم، باید پیادهمیشدم
و دوچرخه را مجددن بر دوشمیگرفتم. از پلهها سرازیر شدم و به انتهای پلهها
رسیدم. دوچرخه را روی زمینگذاشتم. برای اینکه نفسی تازه کردهباشم، قمقمه را برداشتم
و به دهان نزدیککردم. هدفونها در گوشم بود. رهگذری از پشتم ردشد. بعد از یکی
دو قدمی جلوتر رفتن، پسپسکی آمد. انگار چیزی از من میخواست. ابتدا سعیکردم به
عادت مالوف اعتنا نکنم، باخود گفتم رهگذری است که آدرسی، چیزی میخواهد و اگر من
هدفونها را دربیاورم، روزم را خرابکردهام. اما در همین حین او لبخندزد. مقاومتم
شکست و هدفونها را بیرونکشیدم. سوالش را دوباره و احتمالن به همان شکل اول تکرارکرد. دربارهی تجربهی دوچرخهسواریم پرسید. مردی بود میانهسال؛ نهایت چهلساله. میخواستبداند
میتواند مانند من با دوچرخه به سرکارش برود و برگردد یا نه. وزنش را پرسیدم. گفت حدود هشتادوپنج. بهنظر مُصرمیرسید. امیدش را از بین نبردم. به او گفتم با تمرین
همهچیز حل است. فقط مشکل خیابانهای پر از دستانداز و ماشینهایی است که تو را میبینند
و امانتنمیدهند!
سرگرم این
توضیحات برای او بودم که دیدم چند گام به عقببرداشت. از چشمان وحشتزدهاش
دریافتم که واکنشش از چیزی بود که پشتسرم و روبهروی او رخمیداد. به طور طبیعی
و خیلی آرام برگشتم. یک افسر جوان پلیس با گامهایی بلند به من نزدیکمیشد. چند
قدم جلوتر از او، سربازی با خندهای سراسر تحقیرآمیز بر لب، تقریبن به سوی من میدوید. این تحقیر را، سالها بود که میشناختم. تحقیرآمیز بودن لبخندش از آنرو بود که
قالب لباس، فوقالعاده برایش گرانبود. او در جایگاهی بود که نباید باشد. تا چند
روز پیش از این، فردی شبیه من و یا پستتر از من در یک موقعیت اجتماعی و حالا با
لباسی که قانون در اختیارش نهاده، افسارگسیخته، به خود اجازهی تحقیر مرا میداد. چیزی که در افسر هم وجود داشت ولی به طرز
ماهرانهای تعلیم دیدهبود که پنهانشکند هرچند به صورتی ظاهری. هردو به من
رسیدند. صورتم در آفتاب عصر مردادماه میسوخت. سرباز به طرز مبتدیانهای با هردو
دست ستون اصلی دوچرخه را چنگزد تا یک وقت احتمالن فکر فرار نکنم. لبخند کنایهآمیز
و تحقیرکنندهاش را همچنان برلب داشت. افسر هنوز چند قدمی با من فاصلهداشت اما
همانطور که به سوی ما میآمد، گفت: «همهچیز رو دیدم.» و به ما رسید. گفتم: «ببخشید جناب سروان، ولی من نمیدونم از چی حرف میزنید!» با نگاهی به سرباز گویی به او
فرمان دهد تا به لبخند تحقیرآمیزش نسبت به من عمق و میدان بیشتری دهد، گفت: «هه! ...نمیداند!» و خندید. سرباز نیز با صدایی
منزجرکننده که اصلن شبیه خنده نبود از ته گلویش قهقههسرداد. افسر پس از تمامشدن
خندهاش، با قیافهای گرفته و جدی رو به من گفت: «باید با ما بیائید.» من که همچنان متحیر از این اقدام، از سوزشی که
مدام با نشستنِ آفتاب مردادماه روی گونههایم، و تعرقی که به علت رکابزنی ایجاد شدهبود،
بیتابتر میشدم، گفتم: «مرا ببخشید! ولی واقعن نمیدانم از چه حرف میزنید؟»
افسر با دیدن
امتناع من ـزیرا با گفتن جملهاش احساس کردهبود ختمکلام کرده و آخرین دستور را
نیز صادر، از من رویگردانده، به خیال اینکه پشت او روان میشوم، حرکت کردهبود و
انتظار نافرمانی نداشتـ گویی بخواهد مرا خلعسلاح کند و آخرین مانع را بردارد، به
سوی من خیزبرداشت و درآنی روبهروی صورت من قرارگرفت و فریادزد: «نمیدانی؟! ...تو واقعن نمیدانی؟» و با دستش به بالای سرم اشارهکرد. بالای سرم چیزی جز پل نبود. حرکت دست او را دنبالکردم. اضافهکرد: «تو چند لحظهی پیش از روی این پل
ردنشدی؟» بلافاصله و با نیت رفع سوءتفاهم گفتم: «البته!». دوباره چشمدرچشم شدیم و او فریادزد: «و باز با اینکه خودت تصدیقمیکنی
که جرمی را مرتکبشدهای، ولی آنرا تکذیبمیکنی... شما دیگر چهجور موجوداتی
هستین؟!» نوبت سرباز بود که نیشخند منزجرکنندهاش را نصیبم کند. افسر دوباره راه
افتاد و به سرباز اشارهکرد. منظورش این بود که مرا بیاورد. روکرده به سرباز و به
آرامی گفتم: «کجا میرویم؟». او همچنان که با چشمان سبز و دریدهاش مرا میپائید و با دستانش آمادهبود که
دوچرخه را پشت سر افسر هدایتکند و خندهی تحقیرآمیزش یک لحظه قطع نمیشد، پاسخداد: «نمیدانی؟!» و ناگهان شلیک خندهاش تمام بدنم را به لرزه
درآورد. کاملن منقلب بودم و تسلیم. نمیدانستم چه بکنم. هیچگاه در چنین شرایطی
گرفتار نشدهبودم. سعیکردم تمرکزکنم. ماجرا کمی وهمآلود میآمد. کمی درخود جمعشدم. این کار را به سرعت انجامدادم. در این کار مهارت خاصی دارم؛ به دلیل تنهایی. با
این کار نیروهای پراکندهی ذهنیام را برای حل مشکل پیشآمده به طرز فوقالعادهای
جمعمیکنم. همزمان با این کار از روی زین پائین میآمدم تا دوچرخه را به سرباز
بدهم. به افسر نگاهیانداختم؛ همانطور که میرفت،
دست راستش را بالا برد و بی آن که علامت خاصی را نشان دهد آنرا در هوا تکان داد و با
صدایی رسا گفت: «نگران نباش! مدارک کافی دارم... نگران شاهد هم نباش. آنهم جورِ جور است!» در همین حین دستش را مشتکرد و
در هوا یک بار تابداد و رو به من برگشت. به آنی چهار مرد دورم حلقهزدند. اینبار
قهقههی مستانهی افسر بود که به آسمان بلندمیشد. چند قدم عقبتر از این مردان، رهگذری
را دیدم که لحظهای پیش از این، راجعبه دوچرخهسواری از من سوال کردهبود. آفتاب مردادماه همچنان توان را میافسرد. دلیلی
نداشت آنجا بماند. میتوانم بگویم پیوند کوتاهی که در زمان کوتاهی در علاقه به یک
امر مشترک در ما پدید آورده بود او را آنجا نگهداشتهبود. هرچند میتوانست چیزی
از این دست هم باشد: صرفن نوعی نظارهگری و نگرانیِ لذتبخش از سرنوشت کسی که توسط
پلیس دستگیر میشود.
هراسی
عجیب، یکجور کرختیِ بیسابقه را در عضلاتم ریشه دواندهبود. افسر با لبخندی
رضایتمندانه برگشت که ادامه مسیر دهد. در ادامه دیدم که مردمانی دیگر هم آرامآرام
به رهگذر اضافهمیشوند و مرا مینگرند. ناگهان سرباز که در این لحظات از او غافل
شدهبودم، دوچرخهام را رهاکرد و فریادزنان گفت: «جناب سروان!» افسر بیمهابا به سمت سرباز و سپس جهت اشارهی دست او نگاهکرد. دوچرخهام کاملن رهاشد و به زمین افتاد. افسر گویی که مرا و هرآنچه اتفاق افتادهباشد
را از یادبردهباشد، همراه با سرباز به سمت جایی که او اشارهکردهبود، روانشدند. من مات و مبهوت از این اتفاقات، به سویی نگریستم که آندو میرفتند همراه با چهار
مردی که لحظاتی پیش مرا در احاطه داشتند: زنی زیبا ناجی من شدهبود!
در این فاصله
رهگذر دوچرخهام را از روی زمین بلندکرده و سوی من میآورد. هنگامی که آنرا به
دستانم میسپرد، گفت: «شانس آوردی.» نتوانستم چیزی بگویم. اضطرابی ناشناخته دهانم را بند آوردهبود. او اضافهکرد: «به سرعت دورشو!» و با حرکات سریع دستان خود مقابل
صورتش که برای من نامفهوم مینمود، گویی از من میخواست تا چیزی از او نپرسم و خود
نیز از مقابلم به سرعت ناپدیدشد.
۱۳۹۱۰۶۲۷
موردی عجیب، روایت یک کشتار
برای گراکوس شکارچی که هزاران سال است
نمیمیرد.
میم ب. عزیز، شما نیز مرا نمیشناسید؛ یکی از ویراستاران
مجله هستم که وظیفهی خواندن متن شما از سوی سردبیر به من واگذار شدهبود. متن به
اصطلاح «پژوهشی» شما از نظر محتوا، مطلب بکر و تازهای
است. با احترام زیاد نسبت به سالها به اصطلاح پژوهشتان در باب موضوع که به شخصه
برایم جالب بود، باید بگویم امکان چاپ چنین مطلبی در مجلهی ما نیست. مطلب شما
بیشتر سویهای ادبی دارد تا وجهی علمیـپژوهشی، روشنتر بگویم: تلاطمی از وهم و
خیال با واقعیت. اما دیشب اتفاقی برایم افتاد که مدتهاست نیفتاده بود: همانطور که
روی کاناپه درازکشیدهبودم نوشتهی شما داشت در ذهنم مرورمیشد!
با متنها قراری
گذاشتهام: هروقت متنی وِلمنکند، یعنی استخواندار است؛ و مطلب شما نیز برایم چنین
است. هرچند اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم در ابتدا به شما اتهام کپیبرداری از
آثار بزرگ را زدیم! گرچه همین اتهام هم نشانهی برتری ایدهی اثر شماست. اجازه
بدهید بروم سر اصل مطلب: سویهی ادبی متن شما را پررنگتر کردهام و میخواهم اگر
شما موافق باشید آنرا به صورت داستانی (حالا یا در یک قسمت، یا به صورت پاورقی در
چند قسمت) که در زیر این توضیحات بر اساس متن شما نوشتهام، با نام شما در مجلهای
دیگر چاپکنم. در انتظار پاسخ شما میمانم و در انتها مطلبی از ریلکه را ضمیمه میکنم. ریلکه در قسمتی از نامهای دربارهی پدیدآوردن یک اثر هنری، اینطور مینویسد: «...هرچه پیشترروی، زندگی یگانهتر
و تکینتر میگردد. اثر هنری نمایش ضروری، گریزناپذیر و الیالابد آشکار آن
واقعیت تکین است...از این حیث اثر هنری به نحوی شایان توجه به یاری هر آن کسی میشتابد
که به خلق آن برانگیخته شدهباشد... این امر شرح مسلمی میتواندباشد بر نیاز ما به
سپردن خویشتنمان به فجیعترین بلایا و البته دمفروبستن در سخنگفتن از آن، تا
آنجا که خود را در اثر غرقهکنیم، و آن بلایا را با سخنگفتن از آنها دستمالی،
محو و بیاثر نسازیم: آنچه تکین است...آنچه هیچکس دیگری نمیتواند بداند...تنها
زمانی ارزش خواهدداشت که جایگاه خود را در هاویهیِ آشوبناک اثری که خلقمیکنیم
پیداکند و قانون خود را به نمایشگذارد؛ فیگور یگانهای که تنها مرئیت هنر است...»
با احترام
ف. ح. ویراستار مجله
ماشینی است عظیم،
و در نوع خود دارای مهندسی و طراحیِ بسیار پیشرفته و دقیق. ماشین، تشکیلشده از
یک بدنهی آهنی بزرگ تقریبن معادل یک ساختمان دو طبقه، و لولهای که یک سرش در سر
بدنهی آهنی و سر دیگرش کاملن در زمین فرورفتهاست. انعطاف لوله آنرا هم در برابر حوادث
طبیعی مانند طوفان، سیل، زلزله و دیگر حوادث طبیعی کاملن مقاوم نموده، و هم در
برابر تهدیدات انسانی.
در قسمت بالای بدنهی آهنی که کاملن صاف و پوشیده و دارای
مساحتی حدود شصتمتر است، آنتنی بسیار پیشرفته نصبشده. آنتن در ظاهر میلهای
است به ارتفاعی حدود دو متر و قطری در حدود پنجاه سانتیمتر که درونش را ترکیبی از
فرستندها و گیرندههای متعدد پرکردهاست. کسانی که این ماشین غولپیکر را طراحی
کرده و کارگذاشتهاند؛ به احتمال زیاد آنرا از راه دور کنترلمیکنند. شاهد بر این
مدعا، یکی همین آنتن بسیار پیشرفته، و دیگری بدنهی فلزی بسیار محکم و بدون
هیچگونه دریچه و یا راه نفوذی است که نفر یا نفراتی بتوانند از آن به داخل ماشین
رفتوآمد داشتهباشند. دلیل دیگری که شاید بتوان ذکرکرد نیز گزارشهای کسانی است
که ماشین را در این نقطه کارگذاشتهاند. در این مدتی که ماشین در این نقطه نصبشده،
هرگز دیدهنشده که کسی یا کسانی از داخل
آن بیرونبیایند یا بتوانند یا بخواهند به داخل آن نفوذکنند. درضمن گزارش یا گزارشهایی
نیز در مورد تعمیر یا خرابی ماشین توسط طراحان منتشرنشده.
در تمامی کرهی
خاکی، تنها و تنها یک نمونه از این ماشین وجوددارد. برطبق گزارشهای کسانی که
ماشین را هدایتکرده و میکنند؛ ماموریت ماشین در آخرین روز سال چهلم خود به پایان
خواهدرسید. ماشین از انرژی خورشیدی برای کارکرد خود سود میجوید و برای چنین
کاری مسلمن در داخل این جعبهی آهنیِ پر از نیاز، تعداد بیشماری تبدیلات انرژی
صورتمیگیرد. حفاظت ماشین از خود هم در نوع خود جالب، ساده، ولی بسیار پیشرفته است: ماشین در شعاع پنجاهمتری خود میدان مغناطیسی بسیار قویای ایجادمیکند که در طی
بیست و چهار ساعت شبانهروز آنرا از هر خطری در امان نگهمیدارد. نزدیک شدن به
این مرز، مرگ شخص را به همراه دارد. به گفتهی گزارشهای موجود، ایدهی این کار از
قطبهای زمین و میدان مغناطیسی آن گرفتهشده. میدانیم که قطبها، با ایجاد میدان
مغناطیسی در اطراف کرهی زمین، آنرا از بسیاری از بلایای کهکشانی در امان نگهمیدارند.
کسانی که ماشین
را کارگذاشتهاند در واقع قصد کشتار عدهای دیگر را دارند. بنابراین به نوعی دشمن
آنها محسوبمیشوند. این عده که ماشین در فاصلهی یک کیلومتری محل سکونتشان نصبشده،
در شهری ـاگر بشود چنین عنوانی به معنای مدرن و یا حتی سنتی به محل سکونت ایشان
دادـ نسبتن بزرگ با دیوارهایی بلند به طول یک ساختمان پنج طبقه زندگیمیکنند. هرچند در این شهر هیچ نشانی از چنین ساختمانهایی دیده و گزارش نشدهاست. کسب و
کار اکثر مردمان شهر کشاورزی است و از این طریق روزگار میگذارانند. کارها و
نیازها به غایت بدوی و در حد زنده بودن و زنده نگاهداشتن در حد و اندازهی طول
عمر یک انسان معمولی است. اکثر آدمها، کارهای فردی و نیازهای مربوط به خانواده را
خود به تنهایی، و یا به کمک اعضای خانواده انجام میدهند و در کارهایی که اجماع
لازم است احتمالن به کمک یکدیگر میشتابند. شغلهای دیوانسالارانه در شهر موجود
نبوده و نیست. میشود چنین گفت که اصلن چنین سازوکارهایی وجود نداشته و ندارد، و
زندگی مردمان شهر احتمالن بدون هیچگونه اعتقادی به داشتن مقام و منسب، و فاقد
هرگونه تشکیلات اداری مدرن و حتی از نوع بدویاش طیمیشده و میشود. در گزارشهای
موجود از دشمنان، هیچگاه هیچ مقامی از این شهر خطاب گرفتهنشده. گویی اصلن مردمان
شهر یک تن واحد بوده و دشمنان همهی مردمان شهر را یکی میدیدهاند. هیچ گزارشی
مبنی بر ضرب و جرح یا مثلن توهین و آدمکشی و دزدی و ... ثبتنشده و اگر احیانن
مشکلی پیش میآمده بنابر تنها سنتی که میشناسیم حل و فصل میشده. سنتی که در
اجداد روستانشین ما نیز وجود داشته، یعنی کدخدامنشی و ریشسفیدی. هرچند در این
مورد هم تردید وجود دارد. چراکه این تصور، تنها تصور موجود از زندگی اجتماعی
انسانی است. این فرض آخرین نقطهای است که دید محدود انسانی میتواند نسبت به
زندگی مردمان این سرزمین که علاقهی چندانی به نوشتار و نوشتن سرنوشت خود نداشته
و ندارند، پیداکند. گرچه میتواند اینطور نباشد: اینکه مردمان سرزمین شفاهی، شفاهی
نبوده و چیزهایی نوشتهباشند. اما چنین چیزی تا اثبات نشود، درواقع تا متنی از
آنچه آنان نوشتهاند کشفنشود، آنان مانند امروز شفاهی خواهندماند.
دشمنان احتمالن
بعد از بررسیهای بسیار فهمیدهاند تنها راه غلبه بر مردمان شهر، فلجکردن کشاورزی
آنان است. دشمنان درواقع به ریشه زدهاند. ماشینی که طراحیکردهاند لولهای
خرطومی دارد که به مرور زمان هرچه مواد طبیعی لازم برای کشت در یک زمین کشاورزی
لازم است را به طرز غریبی تا شعاع پنجاه کیلومتری خود میبلعد! دشمنان هرگز فکر
رخنه یا ورود از دروازه یا دیوارها به شهر را نداشتهاند. آنچه که از گزارشهای
مرتب سالانه ـگرچه آنها به طرزی هوشمندانهای هیچ نامی از منطقهای که بشود به
آن ارجاع داد نبردهاندـ میتوان دریافت و آنچه که از طراحی شگفتانگیز و بیبدیل
ماشین که بیشک تحسین هر مهندس طراح ماشینهای صنعتی را برمیانگیزد تا به امروز
فهممیشود، این است که برای دشمنان؛ زندگی مردمان شهر چنان خاری در چشمانشان است
که چنین تدبیری به غایت هولناک و البته انسانی (چراکه تنها از انسان چنین همنوعکشیای
برمیآید) اندیشیدهاند. مورد ماشین به خوبی نشان میدهد که دشمنانِ شهر به خوبی
از طرز زندگانی مردمان اطلاع داشته و ماشین را برنامهریزی کردهاند. البته در این
بین شاید هم پیشامدهایی رویداده و بدهد که در کار ماشین طبق برنامه خللی به وجود
بیاورد، اما در نهایت احتمال آنچه دشمنان این مردم میخواهند؛ یعنی سرزمینی در
پایان سال چهلم خالی از انسان، سرزمینی عاری از تمام آن مزارع سرسبز و آباد و بدل
شدنش به بیابانی خشک و لمیزرع، بسیار زیاد است. دشمنان به طرزی جنونوار و
حسودانه حتی نمیخواهند تا کیلومترها نشانی از مردمان و سرزمینشان باقیبماند. درواقع دشمنان در فکر زجرکشکردن مردمان، ضمن نسلکشی
آنانند: چراکه به مرور کشاورزی مردمان شهر را از رونق افتاده، درختان باغها خشکیده،
و با وجود آب فراوان در شهر از زمینهای حاصلخیز دیگر هیچ محصولی به عملنمیآید. مردمان نیز آرامآرام و گاهی دستهدسته میمیرند.
در قسمتی از یک
گزارش مختصر و مفید دشمنان چنین آمده: «...در سالها حملهی بینظیر ما، حتی یک مورد از مردم شهر که
بتواند جان سالم بهدرببرد و یا حتی اینکه تقلایی از روی دیوارها برای فرار، و یا
تعدی به ماشین تحت امر ما صورت دهد، یا حتی بخواهد به ما پناهنده شود، وجود نداشته
و تمام مردم شهر بر طبق شواهد ما که در گزارش مبسوطتری به اطلاع آن مقام خواهد
رسید آرامآرام در حال از بین رفتنند...» آنچه از این متن نظامیوار برمیآید تایید کشتار مردم
سرزمین به دست دشمنان است. آنچه که دشمنان را وادار به چنین جنایت وحشتناکی میکند
هنوز بر کسی روشننشده. برای مثال مشخص نیست چنین مردمانی که میشود گفت آزارشان
به اندازهی یک سر سوزن به همسایگان یا حتی دشمنان خود نرسیده چرا با چنین حجمهای
از کشتار روبهرو گشتهاند؟ چرا اصلن چنین دشمنانی دارند، دشمنانی که هویت آنها
تا به حال بر کسی معلومنشده؟ شاید اصلن دلیلی جز همین انفعال نداشتهباشد، هرچند که
این مورد بعید مینماید.
متنهایی از این
دست تنها سند پابرجا از ظلم و تجاوزی است که بر مردمان رفتهاست. ولی همانطور که
سندی در آن باب است، اطلاعات مختصر و درضمن صادقانهای هم از نوع زیست مردم سرزمین
شفاهی به دست میدهد: آنها هیچگاه نخواستند در طی سالها کشتار، از مرگی که در
انتظارشان بود خلاصی یابند. به راستی مردمان این سرزمین چرا از شهر نگریخته و نمیگریزند
و به جستجوی جایی جدید برای اسکان و باروری زمین برنمیآیند با وجود آنکه به فنون
کشاورزی سخت احاطهداشته و دارند؟
بیشک مردمان
سرزمین شفاهی کشاورزانی چیرهدست بوده و از کمبود مواد آلی لازم برای کشت و برداشت
محصولشان به مرور زمان و با وجود ماشینی خونخوار اطلاع پیداکردهاند. اما اینکه تا
به حال نخواستهاند این مشکل را از میانبردارند یا حداقل به کشف سرزمین دیگر
اقدامکنند نامحتمل مینماید مگر در دو صورت: اول اینکه مردمان سرزمین شفاهی از
چنان زندگی کاملی در مراحل قبل از شروع کشتار برخوردار بودهباشند که دیگر نیازی
به زندهبودن و ادامهی زندگی حسنکرده و همین ماجرا خشم دشمنان را برای نابودیشان
برانگیختهاست؛ و دیگر اینکه در طی سالها کشتار آنقدر زجردیدهاند، که دیگر توان
و انگیزهی لازم برای حل مشکل اساسی خود، که در واقع دشمنان باشند را از دستدادهاند. در این حالت میتوان گفت دشمنان به نوعی نیروی رهاییبخش آنان به حساب آمده و
درواقع دیگر مشکل قلمداد نمیشوند. اما اگر دشمنان نیرویی رهاییبخش باشند، چرا
مردمان شهر شفاهی سالها کشتار را دوامآوردهاند؟ آنان مسلمن از زجرکشیدن لذت نمیبرده
و نمیبرند. آنان میتوانستند خیلی زودتر از اینها دروازههای شهر را به روی
دشمنان بگشایند تا هرچه زودتر مرگی خوش را به خود پیشکش کنند! چیزی که این روزها از
یادها رفته و مبتذل انگاشتهمیشود.
از آنجا که
از اعتقادات، و رسم و رسوم مردم سرزمین شفاهی اثری در دست نیست، نمیتوان در این
مورد اظهار نظری قطعی کرد. ولی نمیتوان وجود آنها را به دلیل پارهای مکتوبات
دشمنانشان نادیده گرفت.
۱۳۹۱۰۶۱۹
پژوهشی دربارهی یک کشتار
برای دایی ادوار سلین
سردبیر محترم، از آنجا که احساسمیکنم مطلب زیر بدون این
مقدمه برای شما ممکن است کششی برای خواندن پیدانکند، خود را ملزم به نوشتن آن
کردم. انگیزهی ارسال متن زیر ـکه درواقع نوعی پژوهش استـ برای چاپ در مجلهی
وزین شما در حال حاضر چندان برایم روشن نیست هرچند که در ابتدای نوشتنش چنین نبود. اینکه گفتم را در حکم نوعی فخرفروشی از جانب من و یا توهین در همین آغاز کار تصور
نکنید. هرگز. شاید اگر یک نویسنده بودم و یا دستی در نویسندهگی داشتم، جرئت آتشزدن
و یا دستکم پارهکردن آن را پیدا میکردم. باید بگویم این مقدمه را پس از نوشتن متن
اصلی و به عنوان پیشآشنایی شما با موضوع پژوهش، و البته شخص خودم مینویسم. چون
احتمالمیدهم از ماجرا چیزی نشنیدهباشید و پس از خواندنش آنرا یاوهسراییهای
یک مجنون یا دستکم یک پیرمرد بازنشستهی بیکار تصورکنید. اما تمنادارم هرگز
چنین تصوری نکنید حتی اگر از خیر چاپ مطلب هم گذشتید. شما مرا نمیشناسید اما من
سالهاست مجلهی شما را در اشتراک خود داشتهام و همواره دوست داشتهام مطلبی هم
با نام خود در آنجا داشتهباشم. این شد که تصمیمگرفتم پژوهشم را برای شما بفرستم. پژوهشی که همانطور که گفتم شاید هیچ کششی برای چاپ در شما ایجاد نکند. چون محتوای
آن شرح رویدادی است که کمتر کسی در این روزها، که روزگاری است که "چیزها" مدام در تغییرند و دیگر آنچنان تفاوتی مابین آنچه بوده و آنچه هست وجود ندارد، به
آن توجه میکند. چراکه چیزهای در حال تغییر گذشته را بیمعنا میکنند و آن چیز
موجود درگذشته دیگر وجود ندارد. و همهی اینها در حالی است که پژوهش من از وجود
چیزی در گذشته میگوید. پس از همهی این رودهدرازیها شاید بخواهید بدانید انگیزهی
اصلی من از نوشتن آن چه بوده، برایتان میگویم: حرفهای که سالها به آن اشتغال
داشته و علاقهمندیم نسبت به مردم سرزمینی که واقعهی زیر در آن رخ داده. مردمی که
سال به سال که بر عمرم افزوده میشود، تنها به صرف پژوهشهایم؛ بیشتر و بیشتر
دوستدارشان گشتهام... و اما اینک متن پژوهش:
گرچه در حال حاضر
جز آهنپارهای تصورنمیشود ولی ماشینی بودهاست عظیم، و در زمان خود و در نوع خود
مسلمن دارای مهندسی و طراحیِ بسیار پیشرفته و دقیق. ماشین تشکیلشده از یک بدنهی
فلزی بزرگ و مقاوم که تقریبن معادل یک ساختمان دو طبقه است، و لولهای که یک سرش در
سر بدنهی آهنی فرورفته و سر دیگرش کاملن در زمین. این لوله در زمان خود به احتمال
بسیار زیادی منعطف بوده و کاملن مقاوم در برابر حوادث طبیعی مانند طوفان، سیل،
زلزله و یا هر حادثهی طبیعی دیگر، و درضمن کاملن مقاوم در برابر تهدیدات انسانی.
یکی دیگر از قسمتهای
قابل رویت ماشین در قسمت بالای بدنهی آهنی ـکه کاملن صاف و پوشیده و دارای
مساحتی حدود شصتمتر استـ قراردارد: آنتنی بسیار پیشرفته در زمان خود. این آنتن میلهای
است به ارتفاعی حدود دو متر و قطر حدود پنجاه سانتیمتر که ظاهرن صاف و ساده به
نظر میرسد ولی درونش را ترکیبی از فرستندها و گیرندههای متعدد پرکردهاست. کسانی
که این ماشین غولپیکر در نوع خود را طراحی کرده و کارگذاشتهبودند؛ به احتمال زیاد
آنرا از راه دور کنترل میکردند. شاهد بر این مدعا، یکی همین آنتن بسیار پیشرفته،
و دیگری بدنهی فلزی بسیار محکم و بیهیچگونه دریچه و یا راه نفوذی است که نفر یا
نفراتی بتوانند از آن به داخل ماشین رفت و آمد داشتهباشند. دلیل دیگری که شاید بتوان
ذکرکرد نیز گزارش کسانی است که ماشین را در این نقطه کارگذاشتهبودند. در این مدت
طولانیای هم که از قدمت واقعه میگذرد، دیدهنشده که کسی یا کسانی از داخل آن
بیرون بیاید یا بتواند یا بخواهد به داخل آن نفوذکنند. گزارشی نیز در مورد تعمیر
یا خرابی ماشین توسط طراحان منتشرنشده یا اگر شده من در این مدت بیست ساله از
پژوهشم که بلاانقطاع درصدد جمعآوری هرگونه اطلاعاتی در این زمینه بودهام، به آن
برنخوردهام.
برطبق گزارشهای
کسانی که ماشین را هدایت میکردند، ماشین در آخرین روز سال چهلم خود از ماموریت
خویش فارغ گشته و تا به حال خاموش و بیاثر در این گوشه از کرهي خاکی افتادهاست. تا آنجا که دریافتهام، ماشین از انرژی خورشیدی برای کارکرد خود سودمیجسته. برای
چنین کاری مسلمن در داخل این جعبهی آهنیِ پر از نیاز، تعداد بیشماری تبدیلات انرژی
صورتمیگرفته. حفاظت ماشین از خود هم در نوع خود جالب، ساده ولی بسیار پیشرفتهبوده:
ماشین در شعاع پنجاهمتری خود میدان مغناطیسی قوی ایجادمیکرده که در طی بیست و
چهار ساعت شبانهروز آنرا از هر خطری در امان نگهمیداشته. نزدیک شدن به این مرز
مرگ شخص را به همراه داشته. امروز پس از پژوهشهای فراوان دریافتهام که ایدهی
این کار از قطبهای زمین و میدان مغناطیسی آن گرفتهشده. میدانیم که قطبها، با
ایجاد میدان مغناطیسی در اطراف کرهی زمین، آنرا از بسیاری بلایای کهکشانی در امان
نگهمیدارند.
کسانی که ماشین را کارگذاشتهبودند در واقع قصد کشتار عدهای
دیگر را داشتند. بنابراین به نوعی دشمن آنها محسوبمیشدند. اینکه با تردید عنوان
دشمن را به کار میبرم نیز خود ماجرایی بس شگفت دارد که در ادامه به آن خواهم
پرداخت. آنچه من به عنوان یک کاراگاه بازنشستهی دایرهی جنایی دیدهام و در
جستجوهایم دریافتهام، این است که در تمامی کرهی خاکی، تنها و تنها یک نمونه از
این ماشین کشتار وجود داشتهاست. و در ادامه اگر بخواهم با صداقت باشم، باید بگویم
همین نکته هم ذهن کاراگاه بازنشستهای چون من را ترغیب به کشف صحت این ماجرا را
کرد. از میانسالی که راجعبه این کشتار عظیم مطلبی را خواندم، ماجرا کاملن ذهن مرا
به خود مشغول کردهاست.
این عده که ماشین
در فاصلهی یک کیلومتری محل سکونتشان نصب شدهبوده، در شهری ـاگر بشود چنین
عنوانی به معنای مدرن و یا حتی سنتی به محل سکونت ایشان دادـ نسبتن بزرگ با
دیوارهایی بلند به طول یک ساختمان پنج طبقهی امروزی زندگی میکردند. هرچند در
شهر خودشان هیچ نشانی از چنین ساختمانی دیده و گزارش نشده. کسب و کار اکثر مردمان
این شهر کشاورزی بوده و از این طریق روزگار میگذراندند. کارها و نیازها به غایت
بدوی و در حد زنده بودن و زنده نگاهداشتن در حد طول عمر یک انسان معمولی بوده. اکثر
آدمها، کارهای فردی و نیازهای مربوط به خانواده را خود به تنهایی، و یا به کمک
اعضای خانواده انجاممیدادند و در کارهایی که اجماع لازم بوده احتمالن به کمک یکدیگر
میشتافتند. شغلهای دیوانسالارانه در شهر موجود نبوده و چنین ساز و کارهایی وجود
نداشته. زندگی مردمان شهر احتمالن بدون مقام و منسب و فاقد هرگونه تشکیلات اداری
مدرن و حتی از نوع بدویاش طیمیشده. در گزارشهای موجود از دشمنان که مطالعهکردهام،
هیچگاه هیچ مقامی از این شهر خطاب گرفتهنشده. گویی اصلن مردمان شهر یک تن واحد
بوده و دشمنان همهی مردمان شهر را یکی میدیدهاند. هیچ گزارشی مبنی بر ضرب و
جرح یا مثلن توهین و آدمکشی و دزدی و ... ثبتنشده و اگر احیانن مشکلی پیش میآمده
بنابر تنها سنتی که میشناسیم حل و فصل میشده. سنتی که در اجداد روستانشین ما نیز
وجود داشته یعنی کدخدامنشی و ریشسفیدی. هرچند در این مورد هم تردید وجود دارد. این
مطلب را به این دلیل میگویم که تصور این مورد تنها راه حل من از زندگی اجتماعی
انسانی است و ممکن است اینطور نباشد. این فرض آخرین نقطهای است که دید محدود
انسانیام میتواند نسبت به زندگی مردمان این سرزمین که علاقهی چندانی به نوشتار
و نوشتن سرنوشت خود نداشتهاند پیداکند. گرچه همانطور که گفتم، میتواند اینطور
نباشد: اینکه مردمان شهر شفاهی، شفاهی نبوده و چیزهایی نوشتهباشند ولی بعد از
سلطهی دشمنان، تمامیشان سوزاندهشده و از بین رفتهاست. گرچه چنین احتمالی
غیرممکن بهنظرمیرسد. در ادامه به علل عدم امکان چنین احتمالی خواهمپرداخت.
مورد ماشین به
خوبی نشان میدهد که دشمنانِ شهر به خوبی از طرز زندگانی مردمان اطلاع داشته و
ماشین را برنامهریزی کردهبودند. البته در این بین شاید هم پیشامدهایی رویداده
که در کار ماشین طبق برنامه خللی به وجود آوردهباشد اما در نهایت آنچه دشمنان این
مردم میخواستهاند به وقوع پیوسته: شهر در پایان چهل سال خالی از انسان شده و از
تمام آن مزارع سرسبز و آباد چیزی جز بیابانی خشک و لمیزرع نماندهاست.
آنچه که دشمنان
را وادار به چنین جنایت وحشتناکی کرده بر من روشن نشده. برای مثال مشخص نیست چنین
مردمانی که میشود گفت آزارشان به اندازهی یک سر سوزن به همسایگان یا حتی دشمنان
خود نرسیده چرا با چنین حجمهای از کشتار روبهرو گشتهاند؟ چرا اصلن چنین دشمنانی
داشتهاند؟! البته باید بگویم پژوهش من از آنرو نبوده و نیست که به چنین پرسشهایی
پاسخ دهد. پیشتر از من نیز به چنین پرسشهایی و چه بسا سهمگینتر و دقیقتر، که
دربارهی علل این کشتار عظیم از منظرهای مختلف جامعهشناسی و روانشناسی بوده، پرداخته
شده، پاسخی علمی و درخور دادهنشده و پژوهشگران بعد از مدتی دچار ملال و بیانگیزهگی
شده و یا با پیداکردن مطلبی تازه و حادثهای مهیجتر و پولسازتر، از ماجرا دستکشیده
و به سوی ماجرای جدید رفتهاند. من هرگز نخواسته و اصلن قصدنداشتهام دست به یک
پژوهش علمی بزنم. بلکه قصدم تنها یافتن پاسخ و یا حداقل پیدا شدن افقی تازه برای
کنجکاوی بیشتر در عللی است که مردمان شهر شفاهی با عمل خود در مقابل دشمنان انجام
دادهاند.
دشمنان احتمالن
بعد از بررسیهای بسیار فهمیدهبودند تنها راه غلبه بر مردمان شهر، فلج کردن
کشاورزی آنان است. دشمنان درواقع به ریشه زدهبودند. ماشینی که طراحیکردهبودند
لولهای خرطومی داشته که به مرور و درطی آن چهل سال، هرچه مواد طبیعی لازم برای
کشت در یک زمین کشاورزی لازمبوده را به طرز غریبی تا شعاع پنجاه کیلومتری خود میبلعیده. دشمنان هرگز فکر رخنه یا ورود از دروازه یا دیوارها به شهر را نداشتند. آنچه که از
گزارشهای مرتب سالانه آنها که به طرزی هوشمندانه هیچ نامی از منطقهای که بشود
به آن ارجاع داد نبردهاند، دریافتهام و آنچه که از طراحی شگفتانگیز و بیبدیل
ماشین ـکه بیشک تحسین هر مهندس طراح ماشینهای صنعتی را برمیانگیزدـ به آنرسیدهام،
این است که برای دشمنان زندگی مردمان شهر چنان خاری در چشمانشان بوده که چنین
تدبیری به غایت هولناک و البته انسانی (چراکه تنها از انسان چنین همنوعکشیای
برمیآید) به فکرشان رسیده. درواقع دشمنان در فکر زجرکش کردن مردمان، ضمن نسلکشی
آنان بودهاند. چراکه به مرور کشاورزی مردمان شهر را از رونق افتاده، درختان باغها
خشکیده و با وجود آب فراوان در شهر، از زمینهای حاصلخیز دیگر هیچ محصولی به عمل نیامده. مردمان نیز آرام آرام و گاهی دسته دسته میمردند. دشمنان به طرزی جنونوار و
حسودانه؛ حتی نمیخواستند تا کیلومترها نشانی از مردمان و سرزمینشان باقیبماند.
در قسمتی از گزارش
مختصر و مفید چهلم دشمنان اینطور آمده: « ...اکنون چهل سال از حملهی بینظیر و بدون حتی یک نفر
تلفات ما میگذرد. در طی این چهل سال حتی یک مورد از مردم شهر که بتواند جان سالم
به در ببرد و یا حتی اینکه تقلایی از روی دیوارها برای فرار، و یا تعدی به ماشین
تحت امر ما صورت دهد، یا حتی بخواهد به ما پناهنده شود، وجود نداشته و تمام مردم
شهر بر طبق شواهد ما که در گزارش مبسوطتری به اطلاع آن مقام خواهد رسید کاملن از
بین رفتهاند...» آنچه که از متن این گزارش نظامیوار برمیآید تایید کشتار مردم سرزمین به
دست دشمنان است. متنهایی از این دست تنها سند پابرجا از ظلم و تجاوزی است که بر
مردمان رفته. ولی همانطور که سندی در آن باب است، اطلاعات مختصر و درضمن صادقانهای
هم از نوع زیست مردم سرزمین شفاهی به دست میدهد: آنها هیچگاه نخواستند در طی این
چهل سال از مرگی که در انتظارشان بود خلاصی یابند! به راستی مردمان این سرزمین چرا
از شهر نگریخته و به جستجوی جایی جدید
برای اسکان و باروری زمین برنیامدند با وجود آنکه به فنون کشاورزی سخت احاطه داشتهاند؟
بیشک مردمان
سرزمین شفاهی کشاورزانی چیرهدست بوده و از کمبود مواد آلی لازم برای کشت و برداشت
محصولشان به مرور زمان و با وجود ماشینی خونخوار اطلاع پیدا کردهبودند. اما اینکه
نخواستهبودند این مشکل را از میان بردارند یا حداقل به کشف سرزمین دیگر اقدامکنند
نامحتمل مینماید مگر در دو صورت: اینکه مردمان سرزمین شفاهی از چنان زندگی کاملی
در مراحل قبل از این کشتار برخوردار بودهباشند که دیگر نیازی به زنده بودن و
ادامهی زندگی حس نکردهباشند، که همین ماجرا هم خشم دشمنان را برای نابودیشان
برانگیختهباشد؛ و یا اینکه در طی مدت کشتار آنقدر زجر دیدهباشند، که دیگر توان
و انگیزهی لازم برای حل مشکل را، که در واقع دشمنان بوده، از دست دادهباشند. در
این حالت دشمنان به نوعی نیروی رهاکننده آنان به حسابآمده و درواقع دیگر مشکل
قلمداد نمیشدند. اما اگر دشمنان نیروی رهاکننده آنان بودهباشند چرا مردمان شهر
شفاهی به مدت چهل سال صبر کردهبودند؟ آیا از زجرکشیدن لذت میبردند؟ آنها میتوانستند
خیلی زودتر از اینها دروازههای شهر را به روی دشمنان بگشایند تا هرچه زودتر
مرگی خوش را به خود پیشکش کنند! چیزی که این روزها از یادها رفته و مبتذل انگاشتهمیشود.
از آنجا که از اعتقادات، و رسم و رسوم مردم
سرزمین شفاهی اثری در دست نیست، نمیتوان در موارد بالا اظهار نظری قطعی کرد. ولی
نمیتوان وجود آنها را به دلیل پارهای مکتوبات دشمنانشان نادیدهگرفته و به
تصمیمشان ارج ننهاد. چراکه آنان مرگ را انتخاب
کرده و آگاهانه با آن روبهرو شدهبودند.
۱۳۹۰۱۲۰۶
وقتی همهی راهها به خوشحالکردن ملت ختم میشود
به بهانهی انتشار نامهی پیمان معادی
از دفتر يادداشتهاي متفرقه
(دورهي جديد، شمارۀ بیستونه)
واکنشی از نوع انسانِ
ایرانی
چاپ واکنش سراسر هیجانی معادی که در نامهای به فرهادی در یک روز قبل از تعطیلی آخر هفته، در یک روزنامهی نیمهدولتی پرتیراژ ـکه البته یارانهی کاغذ نمیگیردـ نشان از نابسامانی عظیمی دارد که در ما رسوخکرده و تا عمق جانمان پیشرفتهاست. عارضهای درونی که واکنش معادی مابهازای بیرونی آن است. شبیه سلولهای سرطانی که با شیمیدرمانی هم باز در بدن رنجور و ناتوان بیمار باقیبماند. به نظر میرسد این درد هیچگاه مداوا نخواهد شد. هدف از نوشتن چند سطر زیر صرفن فریاد از زخمی است که هر از چند گاهی کسی با رفتارش آنرا انگولک میکند و تراوشاتش در و دیوار روان نگارنده را به کثافت میکشد که این موضوع علاوه بر احتیاج به تماس با موسسات خدماتی برای تمییز کردنش ـکه این روزها در آستانهی بهار گران تمام میشودـ یادآورد شدت عارضهی بیماریای مزمن و کهنه است و سرآخر روح و روانی رنجورتر. نگارنده مدتهاست امیدی به ننوشتن چنین نامههایی ندارد. حتی امیدی ندارد که در زمانی که آن مجسمه به دست فرهادی بیفتد ملت غیور غریوزنان به خیابانها نریزند.
این همه هیجانزدهگی
و جوگیری آنهم برای اتفاقی که هنوز نیفتاده؟ از آن جوگیرتر روزنامهنگاری است که
در ابتدای نامه جو را متهیجتر میکند. او از روزهای هشتم ماههایی میگوید که «ملت» شاد شدند! او از روز هشتم ماه جاری حرف میزند
و آرزو میکند که مانند روزی که تیم ملی فوتبال بعد از درآوردن پدر ملت برای صعود
به جام جهانی نود و هشت (اینجا هم یک هشت هست، روزنامهنگار محترم احتمالن یادشان
رفته!) بالاخره شد آخرین تیم صعودکننده به جام، فیلم فرهادی هم جایزهای بگیرد و «دل ملت» شاد شود! وه که چه ابتذالی! ماندهام چرا روزنامهنگار محترم رضازاده را
شاهد خویش نکرده است. او هم دل ملت را کلی شاد کردهاست. شاید فقط به این دلیل که
این یکی هشتی در بساط نداشته است!
به نظر میرسد حال
و روزمان از آن آدم نگونبختی که کافکا در تمثیلی او را در تونلی گرفتار میبیند و
امیدش تنها کورسوی ناچیز نور روبروست، وخیمتر شده باشد. روزنامهنگار محترم همه چیز را
به فراموشی سپرده و فقط به شادکردن دل ملت فکرمیکند. به همین دلیل هم چنین همعرضهایی
میآورد. در واقع غیرمستقیم به عارضهای اشاره دارد که قرنهاست گریبانمان را
گرفته. ملت چرا باید شاد شود؟ خیلی ساده: چون غمگین است. همیشه غمگین است. همیشه «دلش میگیرد». غمگینی ناشی از رواننژندی
حاکم بر انسان ایرانی. رواننژندیای که ریشه در سالها عظم راسخ و قدرت لایزال در
ناتوانی در حل مشکلی تاریخی و کهنه دارد. ملتی که مدام از حل مشکلش فرارکند
شایستگی خوشحالی را ندارد. شبیه آن آدم بزرگسالی که مانند بچهای در رویارویی با
مشکلات مدام پشت پدرش پنهان میشود. چنین شادیهایی مانند مسکنی است که به بیماری
در حال احتضار که مرضی لاعلاج دارد، میدهند. گذشته از این ماجرا، مطلب دیگر این
است که تا کی قرار است فقط تا این سطح خوشحال شویم؟ پس چه وقت این خوشحالی کیفیت
بهتری پیدا میکند؟
در جهانی فردی و
درونی شدهی ما که دیگر عصر قهرمانپروری و قهرمانسازی مدتهاست تمام شده؛ در
جهانی که قصهی آدمهای معمولی فیلمهای فرهادی باعث شدهاند او به حق مطرحشود؛
معادی واکنش مدرنی ندارد. هیجانزدهگی و جوگیری به مثال تبار ما، اجازهی تفکر را
از او سلب کرده و دارد فرهادی را هم با خود میبرد. او قهرمانبازی درمیآورد و احتمالن
باز میخواهد آن بالا از مردم حرف بزند. کسی باید جلوی او را بگیرد و به او بگوید
فرق زیادی است از سیمرغ مردمی تا نشان مجسمهی یک آکادمی علوم. حرفزدن از مردم در بالای
استیج کداک تیاتر وضع را خرابتر میکند. ماجرا را پوپولیستیتر میکند و درمان را
به تاخیر میاندازد. آن بالا نباید چیزی گفت. باید سکوت کرد یا دستکم حرفی شخصی و
حرفهای زد نه اینکه یک مشت شعار تحویل کسانی داد که به تو زلزدهاند.
در جهان
پُرِ فردیت، مسلم است که خوشحالی هم امری فردی است. خوشحالی متعلق به فردی است که
از پلههای استیج سالن بالا میرود و عدهای برایش کفمیزنند نه مردم کوچه و
خیابان و قصههایشان که برایشان جایزه میگیرد. خوشحالی برای فردی است که متعلق به
کاری است که بدان علاقهمند است و روز به روز پیشرفت حرفهای میکند که در حرفهای
نوشتهشدهی خود معادی هم هست. همانجاها که آدمهای مشهور سینمایی که به قول خود
او، سالها دربارهشان حرف زدهای و حالا میببینی میخواهند دربارهی تو حرف
بزنند. دربارهی کارهایت، دغدغههایت، اینکه شانسی برای کار با تو دارند یا نه، و
نه مردم کوچه و خیابان کشورت.
۱۳۹۰۱۰۱۹
حصار
فلاش
فيكشن
(دورهي
جديد، شمارۀ سی و هفت)
او همیشه در یکی از این دو وضعیت بهسرمیبَرد: دیدهشدن و
دیدن. ایندو گرچه پنهان، اما همیشه در مقابل هم و در دورن او صفآرایی میکنند: اگر
آنچه که در وضعیت اول رویمیدهد مایهی لذت باشد، در دومی مایهی عذاب است و
برعکس.
اشتراک در:
پستها (Atom)