۱۳۹۱۰۷۰۴

گرفتاری



تقدیم به جنون نیچه‌
مسیر رکاب‌زنی‌ام مانند همیشه بود. از سرکار برمی‌گشتم. مسیری که صبح‌ها، حدود نیم‌ساعت تا چهل دقیقه از خانه تا سرکار، و در برگشت‌ها هم معمولن همین مقدار طول‌می‌کشد. دوچرخه‌سواری دنیای شخصی‌ام را کامل‌می‌کند از این جهت که دیگر اضطراب برخورد با مردم عادی را در اتوبوس‌ها، ایستگاه‌ها و معابر عمومی دیگر ندارم. چیزی که پیشترها دوستانم و بعدها همسرم از آن به فوبیا یاد‌می‌کردند. خوبی دوچرخه‌سواری این است که آزادانه مسیری را که می‌خواهم، انتخاب‌می‌کنم و در هیچ قید و بندی نیستم. قید و بندی که پیشترها، اتوبوس‌های خطی و ناخطی، و سرویس اداره‌مان ایجادمی‌کردند و همواره آزارم‌می‌دادند.
   در مسیرم به سمت محل کار و بالعکس، پلی برای عابرین پیاده قراردارد که از عرض یک بزرگراه چهاربانده می‌گذرد. این پل صبح‌ها در ابتدای مسیرم است و در برگشت‌ها تقریبن نقطه‌ی پایانی. وجود این پل برای کوتاه‌کردن مسیر، و همچنین جلوگیری از هرگونه اتفاق ناگواری هنگام رکاب‌زدن، که معمولن در بزرگراه‌ها می‌تواند اتفاق بیفتد حیاتی‌است.
   مانند همیشه وقتی به پل رسیدم، روبه‌روی پله‌هایش از دوچرخه پیاده‌شدم، آنرا با یک دست به روی شانه‌کشیدم و از پله‌ها بالارفتم. چون طول پل طولانی است، به طور اتفاقی تصمیم‌گرفتم روی زین بنشینم و رکاب‌بزنم. کاری که تا به آنروز نکرده‌بودم. در این کار پلیرم هم همراهی‌ام می‌کرد. پل خلوت بود. درواقع همواره برای من خلوت‌است. چون در ساعات اولیه صبح جوری که من مجبورم به خاطر رکاب‌زنی زودتر از دیگر کارمندان بیرون بزنم، کسی بیرون‌نمی‌زند و در ساعات برگشت نیز باز هم این من هستم که به نوعی دیگری محسوب‌شده و در ساعاتی که کارمندان دیگر در ترافیک و یا در آستانه‌ی ورود به خانه‌شان قراردارند، من روی پل، هنوز چند دقیقه‌ای به خانه دارم. دلیل دیگری که می‌توان ذکرکرد شاید این باشد که مرد مجردی چون من انتظار وجود کسی را در خانه ندارد و نیز کسی که انتظارش را بکشد.
   همانطور پلایر در گوش بر روی پل، تجربه‌ای جدید را از سر می‌گذراندم؛ دیدن انبوه ماشین‌هایی که وقتی از رویشان ردمی‌شوی صاحبانشان را بی‌آنکه بخواهند مدت‌ها در قفسی گرفتارکرده‌اند که دیگر حتی توان فریاد‌کشیدن ندارند‌ و تو درحالیکه مسیر پیشِ‌رویت کاملن باز است، غرور خاصی از این رهایی هرچند ‌موقتی حس‌می‌کنی. به سر دیگر پل رسیدم، باید پیاده‌می‌شدم و دوچرخه را مجددن بر دوش‌می‌گرفتم. از پله‌ها سرازیر شدم و به انتهای پله‌ها رسیدم. دوچرخه را روی زمین‌گذاشتم. برای اینکه نفسی تازه کرده‌باشم، قمقمه را برداشتم و به دهان نزدیک‌کردم. هدفون‌ها در گوشم بود. رهگذری از پشتم رد‌‌شد. بعد از یکی دو قدمی جلوتر رفتن، پس‌پسکی آمد. انگار چیزی از من می‌خواست. ابتدا سعی‌کردم به عادت مالوف اعتنا نکنم، باخود گفتم رهگذری است که آدرسی، چیزی می‌خواهد و اگر من هدفون‌ها را دربیاورم، روزم را خراب‌کرده‌ام. اما در همین حین او لبخندزد. مقاومتم شکست و هدفون‌ها را بیرون‌کشیدم. سوالش را دوباره و احتمالن به همان شکل اول تکرار‌کرد. درباره‌ی تجربه‌ی دوچرخه‌سواریم پرسید. مردی بود میانه‌سال؛ نهایت چهل‌ساله. می‌خواست‌بداند می‌تواند مانند من با دوچرخه به سرکارش برود و برگردد یا نه. وزنش را پرسیدم. گفت حدود هشتادو‌پنج. به‌نظر مُصرمی‌رسید. امیدش را از بین نبردم. به او گفتم با تمرین همه‌چیز حل است. فقط مشکل خیابان‌های پر از دست‌انداز و ماشین‌هایی است که تو را می‌بینند و امانت‌نمی‌دهند!
   سرگرم این توضیحات برای او بودم که دیدم چند گام به عقب‌برداشت. از چشمان وحشت‌زده‌اش دریافتم که واکنشش از چیزی بود که پشت‌سرم و روبه‌روی او رخ‌‌می‌داد. به طور طبیعی و خیلی آرام برگشتم. یک افسر جوان پلیس با گام‌هایی بلند به من نزدیک‌می‌شد. چند قدم جلوتر از او، سربازی با خنده‌ای سراسر تحقیرآمیز بر لب، تقریبن به سوی من می‌دوید. این تحقیر را، سال‌ها بود که می‌شناختم. تحقیرآمیز بودن لبخندش از آنرو بود که قالب لباس، فوق‌العاده برایش گران‌بود. او در جایگاهی بود که نباید باشد. تا چند روز پیش از این، فردی شبیه من و یا پست‌تر از من در یک موقعیت اجتماعی و حالا با لباسی که قانون در اختیارش نهاده‌، افسارگسیخته، به خود اجازه‌ی تحقیر مرا می‌داد. چیزی که در افسر هم وجود داشت ولی به طرز ماهرانه‌ای تعلیم دیده‌بود که پنهانش‌کند هرچند به صورتی ظاهری. هردو به من رسیدند. صورتم در آفتاب عصر مرداد‌ماه می‌سوخت. سرباز به طرز مبتدیانه‌ای با هردو دست ستون اصلی دوچرخه را چنگ‌زد تا یک وقت احتمالن فکر فرار نکنم. لبخند‌ کنایه‌آمیز و تحقیرکننده‌اش را همچنان برلب داشت. افسر هنوز چند قدمی با من فاصله‌داشت اما همانطور که به سوی ما می‌آمد، گفت: «همه‌چیز رو دیدم.» و به ما رسید. گفتم: «ببخشید جناب سروان، ولی من نمی‌دونم از چی حرف می‌زنید!» با نگاهی به سرباز گویی به او فرمان دهد تا به لبخند تحقیرآمیزش نسبت به من عمق و میدان بیشتری دهد، گفت: «هه! ...نمی‌داند!» و خندید. سرباز نیز با صدایی منزجرکننده که اصلن شبیه خنده نبود از ته گلویش قهقهه‌سرداد. افسر پس از تمام‌شدن خنده‌اش، با قیافه‌ای گرفته و جدی رو به من گفت: «باید با ما بیائید.» من که همچنان متحیر از این اقدام، از سوزشی که مدام با نشستنِ آفتاب مردادماه روی گونه‌هایم، و تعرقی که به علت رکاب‌زنی ایجاد ‌شده‌بود، بی‌تاب‌تر می‌شدم، گفتم: «مرا ببخشید! ولی واقعن نمی‌دانم از چه حرف می‌زنید؟»
   افسر با دیدن امتناع من ـ‌زیرا با گفتن جمله‌اش احساس‌ کرده‌بود ختم‌کلام کرده و آخرین دستور را نیز صادر‌، از من روی‌گردانده، به خیال اینکه پشت او روان می‌شوم، حرکت کرده‌بود و انتظار نافرمانی نداشت‌ـ گویی بخواهد مرا خلع‌سلاح کند و آخرین مانع را بردارد، به سوی من خیز‌برداشت و درآنی روبه‌روی صورت من قرارگرفت و فریاد‌زد: «نمی‌دانی؟! ...تو واقعن نمی‌دانی؟» و با دستش به بالای سرم اشاره‌کرد. بالای سرم چیزی جز پل نبود. حرکت دست او را دنبال‌کردم. اضافه‌کرد: «تو چند لحظه‌ی پیش از روی این پل رد‌نشدی؟» بلافاصله و با نیت رفع سوء‌تفاهم گفتم: «البته!». دوباره چشم‌در‌چشم شدیم و او فریاد‌زد: «و باز با اینکه خودت تصدیق‌می‌کنی که جرمی را مرتکب‌شده‌ای، ولی آنرا تکذیب‌می‌کنی... شما دیگر چه‌جور موجوداتی هستین؟!» نوبت سرباز بود که نیشخند منزجر‌کننده‌اش را نصیبم کند. افسر دوباره راه افتاد و به سرباز اشاره‌کرد. منظورش این بود که مرا بیاورد. روکرده به سرباز و به آرامی گفتم: «کجا می‌رویم؟». او همچنان که با چشمان سبز و دریده‌اش مرا می‌پائید و با دستانش آماده‌بود که دوچرخه را پشت سر افسر هدایت‌کند و خنده‌ی تحقیرآمیزش یک لحظه قطع نمی‌شد، پاسخ‌داد: «نمی‌دانی؟!» و ناگهان شلیک خنده‌اش تمام بدنم را به لرزه درآورد. کاملن منقلب بودم و تسلیم. نمی‌دانستم چه بکنم. هیچ‌گاه در چنین شرایطی گرفتار نشده‌بودم. سعی‌کردم تمرکزکنم. ماجرا کمی وهم‌آلود می‌آمد. کمی درخود جمع‌شدم. این کار را به سرعت انجام‌دادم. در این کار مهارت خاصی دارم؛ به دلیل تنهایی. با این کار نیرو‌های پراکنده‌ی ذهنی‌ام را برای حل مشکل پیش‌آمده به طرز فوق‌العاده‌ای جمع‌می‌کنم. همزمان با این کار از روی زین پائین می‌آمدم تا دوچرخه را به سرباز بدهم. به افسر نگاهی‌انداختم؛ همانطور که می‌رفت، دست راستش را بالا برد و بی آن که علامت خاصی را نشان دهد آنرا در هوا تکان داد و با صدایی رسا گفت: «نگران نباش! مدارک کافی دارم... نگران شاهد هم نباش. آنهم جورِ جور است!» در همین حین دستش را مشت‌کرد و در هوا یک بار تاب‌داد و رو به من برگشت. به آنی چهار مرد دورم حلقه‌زدند. اینبار قهقهه‌ی مستانه‌ی افسر بود که به آسمان بلند‌می‌شد. چند قدم عقب‌تر از این مردان، رهگذری را دیدم که لحظه‌ا‌ی پیش از این، راجع‌به دوچرخه‌سواری از من سوال کرده‌بود. آفتاب مردادماه همچنان توان را می‌افسرد. دلیلی نداشت آنجا بماند. می‌توانم بگویم پیوند کوتاهی که در زمان کوتاهی در علاقه به یک امر مشترک در ما پدید آورده بود او را آنجا نگه‌داشته‌بود. هرچند می‌توانست چیزی از این دست هم باشد: صرفن نوعی نظاره‌گری و نگرانیِ لذتبخش از سرنوشت کسی که توسط پلیس دستگیر می‌شود.
   هراسی عجیب، یک‌جور کرختی‌ِ بی‌سابقه را در عضلاتم ریشه ‌دوانده‌بود. افسر با لبخندی رضایتمندانه برگشت که ادامه‌ مسیر دهد. در ادامه دیدم که مردمانی دیگر هم آرام‌آرام به رهگذر اضافه‌می‌شوند و مرا می‌نگرند. ناگهان سرباز که در این لحظات از او غافل شده‌بودم، دوچرخه‌ام را رهاکرد و فریاد‌زنان گفت: «جناب سروان!» افسر بی‌مهابا به سمت سرباز و سپس جهت اشاره‌ی دست او نگاه‌کرد. دوچرخه‌ام کاملن رها‌شد و به زمین افتاد. افسر گویی که مرا و هرآنچه اتفاق افتاده‌باشد را از یاد‌برده‌باشد، همراه با سرباز به سمت جایی که او اشاره‌کرده‌بود، روان‌شدند. من مات و مبهوت از این اتفاقات، به سویی نگریستم که آندو می‌رفتند همراه با چهار مردی که لحظاتی پیش مرا در احاطه داشتند: زنی زیبا ناجی من شده‌بود!
   در این فاصله رهگذر دوچرخه‌ام را از روی زمین بلندکرده و سوی من می‌آورد. هنگامی که آنرا به دستانم می‌سپرد، گفت: «شانس آوردی.» نتوانستم چیزی بگویم. اضطرابی ناشناخته دهانم را بند آورده‌بود. او اضافه‌کرد: «به سرعت دورشو!» و با حرکات سریع دستان خود مقابل صورتش که برای من نامفهوم می‌نمود، گویی از من می‌خواست تا چیزی از او نپرسم و خود نیز از مقابلم به سرعت ناپدیدشد. 

هیچ نظری موجود نیست: