برای ترجیحِ ناب بارتلبی محرر
رکابزنان به چهارراهی رسیدم که هر روز میرسیدم. این بار اما
یک تفاوت داشت: دو ساعتی تاخیر داشتم. چراغ روبهرویم قرمز بود. باید به دست راست
خود نگاهمیکردم تا پی ماشینها را بگیرم برای راهگرفتن و ردشدن. سرگرداندم به
راست. ناخودآگاه متوجه جمعیتی شدم که به سمت من میآمد. پیشاپیش جمعیت که به طرز
عجیبی لباسی یکدست پوشیدهبودند و ریشی انبوه داشتند، زنی نسبتن قدبلند، قدبلندتر
از آنها، با مانتویی آجری رنگ و دلربا، و دستانی که با سرعت نسبتن زیادی در هوا
تکانتکان میداد حرکتمیکرد. در ابتدا اهمیتی ندادم. چون فاصلهشان با من زیاد
بود. اما رفتهرفته به دلیل نزدیکتر شدن آن زن و انبوه جمعیت پشت سرش، اضطرابی عجیب
وجودم را فراگرفت که تا به آن موقع تجربهاش نکردهبودم.
آفتاب ظهر روی
سرم بود. عرق نیز از سر تا پشت کمرم سرازیر بود. به سمت چهارراه سرگرداندم. همچنان
چراغ برای عبور اتومبیلهای دست راستی سبز بود. به دست چپم نگاهی انداختم، همهچیز
عادی بود: چند نفری پناهمیخواستند از سایه به خاطر آفتاب ظهر مرداد، چند نفری
منتظر تاکسی، یک افسر وظیفه راهنماییورانندگیِ بیحوصله که با کفشهایش با کف
خیابان ورمیرفت و به تنها چیزی که اهمیت نمیداد، ماشینهایی بودند که با
راهنمایی چراغها، میایستادند یا راهمیافتادند. از این همه خونسردی و قرار دلم
بیشتر آشوبشد. با خود فکرکردم آیا آنها متوجه آن زن و جمعیت پشت سرش نشدهاند؟
برای یک لحظهی کوتاه خواستم من نیز سهمی از آن قرار و آرامشِ هرچند ظاهری میداشتم.
هُرم آفتاب
همچنان میزد. به امید آنکه آن زن و جمعیت را نبینم به آنسویی که آنها میآمدند
رو برگرداندم. آنچه دیدم در انتظارم نبود: در این مدت آنها نزدیکتر شدهبودند و
مدام هم نزدیکتر میشدند. زن با چهرهای غرق در آرایش، با بیتابیِ محتوم، همچنان
دستها را در هوا تکان میداد. شال سفیدش به عقب رهاشده بود و موهای آشفتهاش نیز
با حرکتهای تند او به کنارههای صورتش پرتابمیشد. تکانهای دست او همچنان برای
من، با وجود نزدیکتر شدنش کاملن نامفهوم بودند. زن، زیبا به نظرمرسید و مستعد
اغوای جمعیت پشت سرش. با نزدیکترشدنشان، مردان پشتسرش را نیز بهتر دیدم: چهرههایی
خشن و گویی بیتاب رسیدن به زن. اما نفهمیدم چرا با اینکه میتوانستند سرعت قدمها
را بیشتر کنند و به زن برسند، این کار را انجام نمیدادند! هرچند با توجه به
نزدیکی هرچه بیشتر آنها اصلن جای فکرکردن به این چیزها نبود. باید هرچه زودتر
تدبیری برای خلاصشدن از این وضعیت پیدامیکردم. آمادهی رکابزدن شدم. به غیر از
این چارهی بهتری به نظرم نیامد. به تایمر نگاهانداختم. چند ثانیه ماندهبود تا
قرمزشدن؛ ایستادن اتومبیل دستراستیام و متعاقبش راهافتادن من. به زن نگاهی
مجدد انداختم: همچنان روبه سوی من میآمد. در چهرهاش که حالا مشخصتر از پیش شدهبود،
یک درماندهی تمام عیار دیدم. چنان مینمود که گویی من او را ناامید کردهباشم.
در همین افکار
دوباره به چراغ نگاهانداختم: سه، دو، یک و ... تمام. حالا میتوانستم راه بیفتم و
همهی آنها را پشتسر بگذارم. به چهارراه نگاهی انداختم تا مطمئن شوم ماشینهایی
که باید بایستند، ایستادهاند. همهچیز کماکان به قرار خود بود: همچنان همان آشفتگی؛
بینظمیای در حد عیان، چنانکه میشد از آن به نظم تعبیرکرد. پایم را روی رکاب
محکمکردم. سر را به سمت راست برگرداندم تا آخرین نگاه را به زن و جمعیت بیندازم. ناگهان مردی را روبهرویم دیدم. احتمالن زمانی که روبه چهارراه، به دنبال راه گریز
بودم، از پشتسرم نزدیک شدهبود طوری که اصلن متوجهاش نشدهبودم. بیآنکه چیزی
بگویم، لب به سخن گشود: «برو! ...فقط برو! ...حذر کن از این سیل جمعیت.» و سپس ناپدید شد.
بی آنکه نگاهم را امتداددهم، سر را گرداندم، دنده را سبککردم، و به سرعت چهارراه
را پشتسر گذاشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر