۱۳۸۸۰۶۰۱

لیست



مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ دوازده)

از پونزده سال پیش تا خود امروز، وقتی می‌خواستم برای یکی دیگه یه خورده توصیفش کنم، می‌گفتم: کله‌اش تاسه (گرچه خودش مدعی‌ بود که پیشونی‌اش بلنده!)، قد متوسطی داره، از چشماش شر می‌باره، فارسی رو با لهجه‌ی آذری به خوردت می‌ده، اگه باهاش تماس بگیری گوشِت بعد از اینکه حرفاتون تموم شد از فرط صدای بلندش تا یه ربع سوت می‌کشه و همیشه آخر جمله‌هاش که معمولا بدون فعل هم تموم می‌شن، ازت تائید می‌خواد تا صحبت‌هاش رو دوباره ادامه بده. انگار از اینکه گوش‌هات رو داده باشی بهش مطمئن نباشه و تایید زبونی‌ات رو لازم داشته باشه.
این ویژگی اولش رو همیشه اول می‌گفتم. اینکه کله‌اش تاسه. تابلوتر از این واقعا چیز دیگه‌ای نبود. درواقع می‌شه گفت بیشتر کاراش تابلو بود و هر کی رو که می‌شناختم از اطرافیانش، اون رو به خاطر همین کاراش دست می‌انداخت. ولی چیزی که بعد از یه مدتی باهاش بودن کشف می‌کردی قلبش بود که اِی، بِگی نَگی بدجوری صاف و ساده بود.
همه‌چیز عادی بود تا اینکه به سرش زد ازدواج کنه. البته نه اینکه یهو به سرش زده باشه. فکر می‌کنم این فکر از بدو تولد درونش وجود داشت! انگار که نتونه زندگی رو بدون ازدواج درک کنه. منظورم اینه که باید با یکی ازدواج می‌کرد. حالا فرقی نمی‌کرد اون زن کی باشه. بعضیا اینطوری‌ان دیگه: اگه ازدواج نکنن احتمالا باید بمیرن!
برای این کار یه لیست کامپیوتری از دخترهایی که دم‌در خونه‌ی بخت‌اش صف کشیده بودن ردیف کرده بود. امروز که اومده بود پیشم و به قول خودش می‌خواست من رو به راه راست هدایت کنه از تو کیفش کشید بیرون. لیستش مثل این کارنامه‌‌هایی بود که تو راهنمایی و دبیرستان همه‌مون یه نمونه‌اش رو داشتیم. فقط به جای عنوان درس‌ها، ویژگی‌‌هایی رو که خودش از دخترا می‌خواست گذاشته بود و تو خونه‌هایی که جلوش بود بهشون نمره می‌داد. البته بعد از اینکه می‌رفت سراغشون خواستگاری. این‌جوری که پیدا بود این کار رو با انرژی زیادی انجام می‌داد. چون برام توضیح ‌داد که چطوری نمره‌ها رو با دقت و وسواس زیادی وارد می‌کنه:
ـ «می‌دونی، نمی‌شه با سرنوشت یه نفر بازی کرد. باید خیلی دِگَت کرد... سرنوشت یه نفر، اونم دختری که می‌خوای ببریش خونه‌ی بخت.»
عاشق شنیدن این دوتا کلمه از دهنش بودم: یکی «خونه‌‌ی بخت» که وقتی می‌گفتتش انگار تمام وجودش با اون همسو می‌شد برای ساختنش، و دیگری «سرنوشت» که وقتی به زبون می‌آوردتش زنگ صداش کمتر می‌شد. صداش جوری پائین می‌اومد که انگار خودش نیست که اون رو می‌گه، بلکه یه موجود زنده‌ی دیگه‌ای تو وجودشه که برای گفتنش به ناچار از زبون اون استفاده می‌کنه. فکر کنم واقعا به چیزی که می‌گفت اعقاد داشت.
اگه می‌خواستم مثل بقیه دستش بندازم می‌تونستم یه چیزی مثل این بگم:
ـ «اگه همونطور که می‌گی خدا سرنوشت آدما رو یه‌جا قبلا نوشته، پس تو چه‌طوری با سرنوشت یه نفر دیگه می‌تونی بازی کنی یا تغییرش بدی؟»
اما نگفتم.
امروز که اومد به دیدنم یه تغییر دیگه هم کرده بود. تغییری که باعث شد اولش نشناسمش: مو کاشته بود. اونم چقدر! فکر کنم می‌خواست یه‌جورایی رویِ خدا رو کم کنه که همه‌ی اون موها رو تو پونزده سال ازش گرفته بود. همیشه از این موضوع شاکی بود به درگاهش. مخصوصا وقتی جلوی آینه وا‌یمی‌ایستاد. اما می‌تونم تصور کنم حالا که جلوی آینه وایمی‌ایسه، دوره‌ای که مو کاشته رو می‌کشه به رخ اون پونزده سال دوره‌‌‌ای ‌که خدا تاسِش کرده بود.
از امروز اگه بخوام توصیفش کنم دیگه نمی‌گم تاسه. ولی چیزی که هر وقت به اون فکر کنم میاد جلوی چشمام، اینه که چی می‌شه که یه نفر تو سی و پنج سالگی اینطوری گَند می‌زنه به زندگی‌اش؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

http://emarat209.blogspot.com

فیلنما گفت...

سلام
مطالب شما درباره سینما و فلسفه و نقد فیلم The Virgin Spring برگمان را به عنوان مقاله برگزیده روز با ذکر منبع و لینکک مستقیم در سایت فیلنما انتشار دادیم ممنون از بودنتان و نوشته تان
مدیر سایت