مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ هشت)
چطوری میشه که فرق دنیای یکی با یکیدیگه میشه از رو زمین تا تهِ آسمون؟
حالا میگم چطوری:
من و دوستم که عکاسه و پسرخالهاش که خلبان یه هواپیمای جنگیه نشستیم دور یه میز تو کافه و داریم گپ میزنیم. کلا زیاد حرف همدیگرو نمیفهمیم. دوستم پسرخالهاش رو آورده تا بلکه یه خورده دنیاش عوض شه. اون داره از موشکهایی حرف میزنه که وقتی از رو هواپیما ول میشن به قول خودش: «یه نقطه روی یه بشکه رو تو فاصلهی صد و بیست کیلومتری میزنن!»
ـ بعدشم بوم! این صدای بشکهاس وقتی میترکه. چون احتمالا بشکه هم باید نابود شه، نه؟!
این رو که بهش میگم بدجوری میخوره تو ذوقش. آخه خیلی قضیه رو جدی گرفته. یه نفس عمیق میکشه تا جنگمون رو از سر بگیریم. سینهاش رو صاف میکنه و میگه: «ماها بهش میگیم Fire & Forget. عکسشم دارم. میخوای ببینی؟»
خم میشه و دستش رو میکنه تو کیفش تا در بیاره پرینتهای جدیدی رو که گرفته. دلم برای صفحهی کاغذ و اون پرینتری میسوزه که اینا رو چاپ کرده روش. همینطوری که داره خم میشه تا برگهها رو درآره، یاد اون کارگره میافتم تو «شما زندهها»یِ اندرسون که نشسته تو ماشینش و رو به دوربین میگه: «این دیگه چه اختراعیه که شماها کردین؟!»
حالا مخم مونده که این اختراع هواپیما رو چهشکلی ارزیابی کنه؟
پسرخالهی دوستم جوابم رو میده، انگار ذهنم رو خونده باشه: «آخه چرا اینطوری به قضیه نیگا میکنی؟!...بیا فرض کن یه کشور بخواد بهمون حمله کنه! چهجوری میخوای دفاع کنی از مرزامون؟ چطور میخوای از کشت و کشتار جلوگیری کنی؟ به نظرت این دید بشردوستانه نیست؟ چرا این رو یه عامل بازدارنده فرض نمیکنی؟»
جوری برگشته بهم نیگا میکنه که انگار تمومه. انگار دادگاه جنگ ما رأیش رو اعلام کرده به نفع اون. بازم سینهاش رو صاف میکنه و میچسبه به پشتیِ صندلیش. اما فرق این دفعه با دفعههای قبلیش اینه که دستاش رو هم حق به جانب میچسبونه به سینهاش. حالا من تو وسط این معرکه حواسم رفته درست به پشت این قاب:
دخترکی مشکیپوش، سیگاری رو با دستهایی روشن میکنه که رگهاش از فرط فریادی که معلومه به جایی نرسیده، میخواد جِر بده پوست سفید و نحیفش رو. نباید اولیش باشه چون دور سرش حالهی دوده. پُک اول رو با عصبانیت زیاد هُل میده تو هوای کافه. هوایی که ما هم داریم میسوزونیمش. هوایی که فاصلهی نامرئی میز ما رو با دختره مشخص میکنه. از این نظر مثل یه دیواره. حال کسی رو دارم که انگار یقهاش رو گرفته باشن و وادارش کنن نیگا کنه به چیزی که اطرافش وجود داشته ولی تا حالا نمیدیده.
همونطور که نگام پیش دخترک جامونده میگم:
ـ همهی ما زندهها تو هر لحظه و هر جایی که نشسته باشیم، مسئولیم. مثلا اگه یه نفر تو میز پشتسرت داره سیگار میکشه شاید به نظرت و تو نگاه اول داره به حق استفاده از هوای تو تجاوز میکنه اما اگه خوب نیگا کنی داره یه دیوارْ فاصله رو به رُخت میکشه. دیواری که وقتی میبینیش وحشت ورتمیداره. کماند آدمایی که میخوان برش دارن و کم کنن این فاصله رو.
درست اونطرف پشت میز ما و دقیقا مثل میز ما، باید فاتحهی رابطه رو خوند.
۱ نظر:
کماند آدمایی که میخوان برش دارن و کم کنن این فاصله رو.
این جمله رو دوست داشتم!
ارسال یک نظر