۱۳۸۸۰۵۲۴

پیشواز


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ نه)


دارم همون‌ کاری رو انجام می‌دم که بقیه‌ی هم‌اتاقیام انجام می‌دن: در حالیکه جواد پا شده تا نیمرو درست ‌کنه و با ماست بخوره، ما، یعنی من و سه‌تا دیگه از هم ‌اتاقیام دراز کشیدیم.

تنها تفاوتمون تو نوع دراز کشیدنمونه: اونا خوابن و من بیدار. فقط چشام بسته‌اس. چون بدبختانه تو این جمع من تنها کسی هستم که درد دل رادیو رو می‌فهمم. وقتی جواد بازش می‌کنه تا زمان رو از دست نده، حس می‌کنم از اینکه جواد به کارای خودش می‌رسه، ناراحته. اما از اونطرفم بارها پیش خودم فکر کردم که این همدردی یه جاش می‌لنگه. چون رادیو تنها موجودی تو دنیاس که وقتی می‌خواد حرف بزنه، همینطور واسه خودش چیز می‌بافه و می‌ره جلو. اصلن توجه نمی‌کنه که مخاطباش ممکنه هزار نفر باشن یا هیچکس.

دارم تو ذهنم تعداد قدمای جواد برای درست کردن نیمرو رو می‌شمارم تا اگه جایی خطا کرد بهش بگم!

جواد یه زندگیِ تخم‌مرغی داره. اگه با اون بود تو تمام نوبتای غذای دانشکده، تخم‌مرغ رو می‌کشید به جون ملت. همه مدل غذا با تخم‌مرغ رو یا خودش امتحان کرده یا داده به خورد ما. یه بار به شوخی بهش گفتم: «فکر کنم حتی خدا رو هم با تخم‌مرغ شناختی!» که بدجوری از دستم شاکی شد و یه ماهی دور و بر من نمی‌اومد.

اون که پا شده و داره نیمرو آماده می‌کنه یعنی اینکه حال چیز دیگه‌ای رو نداره. منظورم نوع دیگه‌ای از غذاس که ممکن بود بتونه با تخم‌مرغ آماده کنه. همیشه اینطوریه، وقتی حال نداره یا سر یه موضوعی حالش گرفته‌اس، نیمرو درست می‌کنه. یادمه یه بار با یونسی قرار داشت. همین پارسال بود. زمانی که سال دوم بودیم. خب مسلما یونسی تنها دختر دانشکده نبود. اما تو زندگی پر از تخم‌مرغِ جواد یه اتفاق خوب بود. دخترِ کوتاه قدِ چادری‌ای که همیشه‌ی خدا پایین چادر مشکی و عربش خاکی بود. همیشه موزائیکای کف کلاس رو نگا می‌کرد. نمی‌دونم اصلن یه بار هم موفق شده بود جواد رو ببینه یا نه!

یه روز که منم تو خوابگاه بودم یونسی زنگ زد و قراری رو که با جواد گذاشته بودن به هم زد. وقتی برگشت تو اتاق رو قشنگ یادمه. کتاب دستم بود و تنها نشسته بودم رو تخت که آروم در رو باز کرد و در حالیکه مثل یونسی کاشیا رو نیگا می‌کرد وارد اتاق شد. اصلن حواسش به من نبود. چون یهو لباسی رو که پوشیده بود تا باهاش بره سر قرار، در‌آورد. برای این می‌گم حواسش نبود چون اصلن جلوی ما لباساشو درنمی‌آورد.

وقتی این کار رو کرد تنها واکنشی که می‌تونستم انجام بدم، انجام دادم: جوری خندم گرفت که از تخت افتادم پایین! آخه احمق تمام موهای سینه‌اش رو زده بود. نمی‌دونم تو اون کله‌ی پر از تخم‌مرغش با یونسی چی کار کرده بود.

حالا نیمروش آماده‌اس.

باید تا ده‌ـ‌پونزده دقیقه‌ی دیگه که اذون می‌زنه، همه‌اش رو بخوره چون می‌خواد تا اون موقع اسمش ثبت شه تو دفتر ورود به بهشت!

هیچ نظری موجود نیست: