۱۳۸۸۰۵۳۰

کفش‌های غریبه


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ یازده)


در آهنی خونه رو که پشت سرم می‌بندم تا حیاط رو گَز کنم، جلوی در ورودی تو جا‌کفشی، چند تا کفش غریبه جای کفشام رو با خوشحالی گرفتن. غباری که رو اوناس خبر خوبی نیس: دوباره یه عده مهمون از راه دور!

اگه این جمله رو اجداد ایرانیم بشنوم چه‌ها که نمی‌شه! ممکنه بگن:

ـ حسابی ریدی به قبر مهمون‌نواز ما! ...آخه تویِ بی‌پدر نمی‌گی وقتی درباره‌ی هم‌خونت اینطوری صحبت می‌کنی به مایی که هرچی مهمونِ عرب و تُرک و تازی و مغول و... بود آخرش گرفتیم تو بغلمون، چی می‌گن؟ ...دو تا کتاب خوندی فکر کردی شدی منتقد سنت؟ ...نه بابا جان هنوز همون گُهی که بودی هستی!

«آره خب همون گُهی که بودین هستم فقط یه‌خورده رنگم مدرن‌ شده!»

با یه نگا به کفشام، یه کشف جدید می‌کنم: اونا رو اندازه‌ی قلبم دوس دارم. اما هرچی به کفشای غریبه‌ها نگا می‌کنم، اونا رو جایی به خاطر نمیارم. می‌شه گفت سر یکی از اون دو راهی‌های معروف تو زندگی قرار گرفتم که روانشناسای دنیای جدید ما مثل راهزنای زمان ‌شاه عباس ـ‌که کمین می‌کردن بالاسر یه تنگه تا اگه کاروانی رد شد دخلش رو بیارن‌ـ بالاسرش کمین می‌کنن تا ازش حسابی پول در بیارن. حالا باید یکی از این دو راه رو انتخاب کنم: یا باید خطر غریبه‌ها رو به جون بخرم و برم تو یا باید راه کوچه و در‌به‌دری رو پیش بگیرم!

بیشتر نگران کفشام هستم تا خودم. چون معلوم نیس امشب رو می‌تونن سرجاشون بخوابن یا نه. بنابراین بی‌خیال کوچه می‌شم تا بیشتر از این هیکل بی‌مصرفم رو تحمل نکنن. دستم رو می‌ذارم رو دستگیره‌ی در و فشارش می‌دم پائین. تِقی صدا می‌ده. همیشه همین صدا رو می‌ده. آدم رو رسوا می‌کنه. منم همیشه به سازنده‌اش فحش می‌دم. این دفعه هم همین کار رو مي‌کنم. بیست و هشت ساله که فحش می‌دم. هم به سازنده‌ی در، هم به معمار خونه. مرتیکه اومده سالن پذیرایی رو گذاشته درست روبروی در ورودی. پیش خودش نگفته اگه یه‌وقت یه مادرمُرده‌ای مثل من پیدا شه و نخواد رویِ ماه چندتا غریبه رو ببینه باید چه غلطی کنه!

تنها جایی تو این خونه که بشه از دست آدما راحت بود همون توالتشه که افتاده کُنجِ خونه. نمی‌دونم ماها چرا اینقدر با توالت‌هامون بد برخورد می‌کنیم. اونا همیشه محجورن از ما. در صورتی که این ماهائیم که بهشون خیلی احتیاج داریم نه اونا به ما!

دیگه برای رفتن به توالت دیر شده چون بلایی که نباید سرم می‌اومد، اومده: عمه‌ام‌اینا از شهرستان مثل چی خراب شدن رو سر مون. اولین سوالشون رو از حفظم: «خب چی کار می‌کنی؟» و بلافاصله و بدون اینکه رو جواب سوال اول فکر کرده باشن یا معنیش رو فهمیده باشن، دنباله‌اش رو با: «چرا ازدواج نمی‌کنی؟» می‌گیرن. عادت کردن بنده‌گان خدا.

یکی نیست بگه آخه بابا تبریک عید بخوره تو سر من، لااقل بذار عرقت خشک شه، بذار حداقل دو دفعه قیافم رو که یادت رفته ببینی، بعد! نمی‌دونم ازدواج من چه نفعی واسه اینا داره یا اصلن فامیلای دیگه، که نرسیده می‌رن سراغش. واقعا چیز دیگه‌ای مهم‌تر از این نیست؟

شایدم نیس چون آخه مسخره‌اس بگی چیز می‌نویسی واسه خودت! (اصلا راز به این مهمی رو واسه‌چی باید بگی؟)

ـ آخه یه مرد رو چه به این کارا! تمرکزت رو بده به کارت تا پیشرفت کنی.

مسخره‌اس بگی وقتی پیشرفت معنی خودش رو از دست می‌ده اونوقت باید چی کار کرد؟!

مسخره‌اس بگی نگرانِ کفشاتی اون بیرون تو سرما!

چون گفتن اینا مسخره‌اس منم یه جواب پرت می‌دم: «راستی عمه می‌دونی تو ماهی که گذشت هشت‌تا سانحه‌ی هوایی داشتیم؟»



هیچ نظری موجود نیست: