مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ هفت)
نشسته درست جلو روم و داره بهم دستور پخت غذا میده:
«مرغ رو میذاری آبپز میشه. بعد با سوسیس بندری تفت داده شده چرخ میکنی و پیاز رنده شده رو میزنی تنگش! بعد خوب ورْزش میدی تا بشه عینهو گوشتی که با پیاز میخوابونی و آمادهاش میکنی واسه کوبیده. حالا آمادهاس: تیکههای کوچولو رو ازش برمیداری و درست مثل زمانی که میخوای کتلت درست کنی، میگیری تو دستت و میاندازیش تو مایتابه.»
به شخصه نمیدونم از توش چی در میآد! واقعا نمیدونم.
میخواد بهم راههای مختلف سریع درست کردن غذا رو یاد بده. فکر میکنم دلش واسه تجردم سوخته باشه یا شایدم اونو یاد سی و خُردهای سال پیشش میاندازم. زمانی که جوون بود و رو F - 27 کار میکرد. اون زمانا تازه از آمریکا اومده بود، اما الان همهاش حسرتش رو میخوره. اونجا دوره دیده بود و کلی خاطره داشت که واقعی بود و قشنگ. اما بعد از برگشتنش به ایران به اندازهی ده برابر اون خاطرهها، خاطرهی چاخان واسه خودش ساخته بود و جابهجا ازشون استفاده میکرد. وقتی شروع میکرد به تعریف اونا، همه حفظش بودن ولی مزاحمش نمیشدن. همیشه وقتی یکی از اون راستاش رو تعریف میکرد پشتبندش یهدونه از اون چاخاناشم میبست. همیشه با یه نفر شروع میکرد و بعد از چند دقیقه مخاطباش میشدن کل اونایی که دور و برش بودن!
ولی رو هم رفته دوست داشتنیه، هم خودش، هم راههای سریع غذا درست کردنش: «...ببین اصلن حالا که خونه مجردیت رو ردیف کردی نذار بهت بد بگذره... میخوای اصلن یه چیز دیگه یادت بدم. ببین نون باگت رو که خریدی، خمیر توش رو که اغلب ماها میریزیم دور دربیار و با تخممرغ و زردچوبه و نعنا و فلفل خوب ورزش بده. بعد بذارش تو یخچال تا بگیره. یه نیم ساعتی کافیشه. بعد که گرفت بیارش بیرون و مثل زمانی که میخوای کتلت درست کنی، به تیکههای کوچولو تقسیمش کن و یه تفت کوچولو بهش بده. عالی میشه! درست کن خودت میبینی.»
نمیدونم چرا اینقدر علاقه داره به غذاهایی شبیه کتلت!
اگه ناشر بودم درست مثل کتابی که دریابندری توش آشپزی یاد میده، کتاب دستور غذاهاشو میدادم زیر چاپ و یه عنوان خوشگلی مثل «مستطاب مجردی» میزدم روش!
همینجوری که داره توضیح میده، آدمای دور و برش رو کرده دو دسته: یه سری تعجب کردن و ساکت گوش میدن و یه سری هم بهش میخندن. دلم میخواد ازش سوال کنم که یه چاخان میبنده درست پشت دستور طبخ غذاش:
«... تو بعضی از جاهایی که عشایر زندگی میکنن خون رو نجس نمیدونن. اونا بعد از اینکه گوسفند رو سر بریدن، خونش رو دور نمیریزن. خون رو تو یه تشت جمع میکنن و تا اونجایی که من میدونم بهش آرد و چیزایی که خودشون میدونن چیه، میزنن و بعد یه خمیری درست میکنن و فرو میکننش تو رودهی گوسفنده! بعد میپزنش و بعد از تیکه تیکه کردنش، میخورن. من ازش خوردم. مزهاش مثله...مزهاش مثله...»
تلفن که زنگ میخوره، میپره بهش تا خودش رو از زیر خروارها چاخان بکشه بیرون. درست مثل لحظات آخر زندگی کسی که داره غرق میشه اما غریقنجات سر برسه و دستش رو چنگ بزنه.
۲ نظر:
ما/در ایران عزیز
با هیچ دختر بچه ای
همکلاسی نبوده ایم
و پلیسهای زن
زیاد ندیده ایم
***
چند سالی پیش از این
در کشور کوچک همسایه
ـ کشور دوست و برادر ـ
زنی که چشمان زیبایی داشت
و هفت تیرش را
به کمر باریکش بسته بود
به من فرمان ایست داد
چند سالی می شود که
قلبم ایستاد
***
مرد
از پشت تفنگ
همه چیز را
زیر نظر داشت
لعبتان حور
لعبتان غلمان
ما فکر می کردیم
او هرگز
تیری در بهشت
شلیک نمی کند
***
زندگی
ابتدای مرگ است
با تو زندگی نخواهم کرد
***
من روی صندلی نبودم / کسی روی صندلی تیغ کشیده بود
من نبودم / ابر صندلی بیرون زده بود
داشت گریه می کرد
امیدوارم تو از دستور غذاهایی که میده استفاده نکنی× مخصوصا این اخریه!
اونم واسه خودش دنیایی داره ها!
ارسال یک نظر