یادداشتی بر داستان الهه علیزاده به بهانه انتشارش در زمانه
داستان خانم علیزاده به سرعت خوانندهی جدی ادبیات را از داستان دور میکند چون میخواهد با کشش کسل کنندهی درام تا پایان سرپا بایستد. برای این نوع ایدهها میتوان از سبک و فرمهای دیگری استفاده کرد. مثلا اگر شخصیت "مهیا" خیلی به مادرش فکر میکند (که به نظر میرسد اینطور است) میتوان روایت را که اتفاقا در این داستان از دید راوی سومشخص به صورت غیرخطی روایت میشود (و به نظر همخوانی با حال و هوای شخصیت اصلی پیدا نمیکند) به او انتقال داد و از دید او بیان کرد. اما پایان داستان کمی باید فرق کند و به نظر میرسد چون نویسنده به پایانبندی اهمیت بیشتری میداده از دید سومشخص استفاده کرده است. یا مثلا میتوان اینگونه ایدهها را با زاویهی دوربین ذهنسیالی نوشت که میدانیم در اینگونه نوشتهها، متن داستان حول یک محور اصلی میگردد و بقیه روایت حول و حوش آن شکل میگیرد(قلب مریض مادر یا پیوند آن در محور اصلی و بقیه صحبتها با زدن نقبی به ذهن و جستجو در خاطرهها در حاشیه محور اصلی). این سبک از نوشتن میتواند خواننده را با شوق کشف این محور اصلی تا انتها با داستان همراه نگاه دارد. نمونهی موفقی در ادبیات داستانی که الان به ذهنم میرسد داستان "مومنتو" است.
مشکل دیگری که به نظرم میآید نویسنده در رفع آن همتی نگمارده است به کار بردن عبارات "فاحشهشده" یا کلیشهای زبان فارسی در داستانهاست که ناشی از عدم شناخت به آنها، عدم کار بیشتر بر روی متن داستان و یا به کار نبردن خلاقیت است. مثلا عبارت "دخترک گلفروش" که با به کار بردن آن در یک داستان میتوان سقوط آنرا در نزد خوانندهی جدی ادبیات تضمین کرد. نمیدانم چه کلمهای میتواند جای این کلیشه بنشیند و معنایی را که نویسنده میخواهد بدهد اما میدانم به کار بردن این کلیشه در داستان فقط به نویسنده کمک میکند که با فضای رمانتیکگونهی شبه قرن نوزدهمی و ترحمبرانگیز، و یا درامی سطحی و خام ، خواننده را به جایی که میخواهد ببرد. برای رسانیدن مفهومم به یک مثال دیگر بسنده میکنم. به این دیالوگ دقت کنید:
"دخترک گلفروشی بود که با دست و روی نشسته هم شبیه زمینیها نبود. دخترک سری کج کرد: «دوستش دارین؟»
ایمان به نشانهی تایید سر تکان داد.
- چرا براش گل نمیخرین؟"
که به نظرم خیلی لوس و بیمعنی است. میتوان از این دیالوگ استفاده نکرد و به جایش با یک یا دو جمله تصویر دلخواه را ساخت.
خواندن داستان را که تمام کردم با خود اندیشیدم که شروع داستان با یک نوستالوژی چه مخاطراتی را میتواند برای یک نویسنده درپی داشته باشد؟ حداقل برای یک نویسندهی ایرانی. اینکه شخصیت اصلی داستان به این شکل به خاطرات خوب خود در شرایط سختی چون "قلب مریض مادر" و "اندیشه به این موضوع که آیا خود "مهیا" حاضر به اهدا میشود" پناه میبرد، آیا میتواند گرهگشای مشکل او باشد؟ شروع داستان با نوستالوژی شاید بیانگر مشکل اساسی انسان ایرانی باشد. انسانی که سابقهی عظیمی در "امتناع تفکر" دارد.
مشکل دیگری که باز بعد از خواندن داستان فکرم را مشغول کرد "سرد" بودن شخصیت پدر است که نویسنده با بیمهری نسبت به او در خط روایی داستان او را "مرد" خطاب میکند. هیچ دلیلی برای این کار وجود ندارد. چون به قول خود نویسنده این مرد مامنی برای آرام کردن شخصیت اصلی داستان است و در ضمن مانند خود او کاری از دستش برنمیآید. بنابراین این کشدادن آشنایی دادن شخصیت با خواننده به ضرر داستان تمام میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر