۱۳۸۹۰۳۲۵

به نظر بیهوده


داستان کوتاه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ ده)


ظهر دم‌کرده‌ی اواخر خرداد. تردید دارم که بنشینم روی صندلی اتوبوس، پشتِ درِ جلویی یا نه. چون می‌خواهم به حرف های ناشرم فکر کنم و نمی‌دانم اینجا می‌شود یا نه. یک جمله از حرف‌هایش حالا دیگر کاملا در ذهنم ته‌نشین شده است. این جمله که می‌گفت: «شخصیتات کلیشه‌ایه بهتره کمی رهاشون کنی». اما کجا؟ کجا رهایشان کنم؟ آن‌ها همینجا هستند. مثلا همینجا لایِ در همین اتوبوس.

فشاری که از جانب مردی دیگر هنگام پیاده شدن می‌آید مجبورم می‌کند به نشستن تن دهم. اما وقتی می‌نشینم، غیر از اینکه نمی‌شود به حرف های ناشر فکر کرد، به نظر می‌رسد باید با دوتا مشکل برای راحت‌ نشستن هم دست و پنجه نرم کنم: اولی، میله‌ای است صاف که درست از جلوی خِشتکم رد می‌شود و هر لحظه می‌تواند خطری جدی برای لای پایم باشد و دوم، پسرکی چاق که نمی‌دانم چرا از مالیدن خودش به همین میله‌ای که گفتم دست برنمی‌دارد. چهارده‌ـ‌پانزده‌ساله می‌زند. همراه من سوار شد و از وقت سوار شدن مدام خط جدا کننده‌ی دو لُپ کونش را به میله فشار می‌دهد. مشکل زمانی بیشتر می‌شود که اتوبوس ترمز می‌کند: میله تقریبا جای خط جدا کننده را می‌گیرد و پاهای پسرک بر زانوهایم فشار می‌آورد. تمام تمرکزم را به کار می‌گیرم تا مشکلم را حل کنم. آخر به نظرم خیلی بی‌انصافی است که هر دوی‌مان صد و پنجاه تومان کرایه بدهیم و آنوقت پاهایمان در دو شرایط متفاوت فشاری باشند: یکی برای لذت، دیگری برای رنج. در همین فکرهایم که مردی تقریبا چهل ساله که کنارم نشسته است، سرش را از محاصره‌ی دست‌هایش بیرون می‌کشد و با بی‌حالی می‌پرسد: «فدراسیون ورزش‌های سه‌گانه کجاست؟» خدایا این دیگر چیست؟ نمی‌خورد ورزشکار سه‌گانه باشد. توده‌ی سنگینی را در مُشمایی سیاه چپانده و سخت در بین پاهایش از آن مراقبت می‌کند. می‌گویم: «نمی‌دانم» و او در ادامه می‌پرسد: «این می‌ره ولی‌عصر دیگه؟» می‌گویم: «آره». دوباره مثل اینکه مساله‌ی جدی‌تری به ذهنش رسیده باشد یا از نحوه‌ی بی‌حوصله‌ی جواب دادن من راضی نشده باشد، می‌پرسد:‌ «منظورم میدونه‌ها؟» و من قاطعانه، همراه با علامت سر به منزله پایان دادن به هرگونه شبحه‌ای می‌گویم: «‌آره. آخرش میدونه».

با ترمز اتوبوس و فشار پاهای پسرک بر زانوهایم کمی خودم را توی صندلی جمع می‌کنم. مرد کناری‌ام سرش را بین دست‌هایش گم می‌کند. حالا یادم می‌آید که از همان ابتدایِ نشستنم کنارش، او همین وضعیت را داشت.

جایی خوانده بودم که دانشمندی گفته بود هنگامی که او در اتاق هتل درِ چمدانش را باز می‌کند موج هوایِ ناشی از این باز شدن تا بی‌نهایت کهکشان ادامه خواهد داشت بنابراین من از پشت به پسرک نگاه می‌کنم تا بلکه با انرژی‌ای که از چشم‌هایم به پشتش وارد می‌آورم او را متوجه خود کنم. ولی به نظر بی‌فایده می‌آید. چون نمی‌توانم پسرک را تکان دهم چه رسد به کهکشان! مجبورم راه دیگری را انتخاب کنم: پیرمردی سوار می‌شود، بهترین راه ممکن! اما حین بلند شدنم، مردی که کنارم نشسته بود دستم را می‌گیرد و من را کنار خودش می‌کشد، جوری که گرمای صورتش را حس می‌کنم: «ببینم وزرارت بهداشت و درمان کدوم ایستگاه می‌شه؟» انیشتین هم اگر جای من در این وضعیت گرفتار شده بود اصلن متوجه‌ی ربط «فدراسیون ورزش‌های سه‌گانه با وزارت بهداشت» نمی‌شد چه برسد به من!

همانطوری نگاهش کردم. مدتی که گذشت، با فشار پای پسرک به پاهایم که حالا دیگر مشکوک شده بودم که هم‌جنس‌باز است یا نه (آخر یکی از قانون‌های نانوشته بین آدم‌های اینجا، این است که می‌گوید با توجه به محدودیت امکان برقراری ارتباط جنسیِ جنس‌های موافق، یکی از راه‌های شناسایی این میل، مالیدن‌های غیر مستقیم اعضایی از بدن نظیر پا یا دست در مکان‌های عمومی است)، به صندلی اتوبوس برمی‌گردم. به مرد می‌گویم: «زیر پل حافظ! دوتا ایستگاه بعد پیاده شو». و دوباره سرش برگشت بین دو دست‌هایش. انگار جایی امن‌تر از آنجا نشناسد. دنبال پیرمرد می‌گردم، یک صندلی عقب‌تر و در ردیف کناری می‌بینمش. یک لحظه در ذهنم گذشت راه حل براتیگان را در «اتوبوس پیر»ش سرهم کنم و کلک کار را بِکنم. اما لحظه‌ای بعد به نظرم رسید موقعیت من کمی بغرنج‌تر از براتیگان است. در همین فکر‌ها بودم که صدای افتادن سکه‌ای آمد. نگاهم تلاقی کرد با مردی که حالا جای پیرمردی را که چند لحظه‌ی پیش کنارم ایستاده بود، گرفته بود و زل زده بود به مردی که کنارم سرش در محاصره‌ی دست‌هایش بود. یکهو صدای مرد را شناختم، خودش بود و حالا سرش را از محاصره‌ی دست‌هایش بیرون کشیده بود: «می‌شه این پنجاه تومنی رو که افتاده پائین به‌م بدی؟» این رو داشت به پسرک می‌گفت. همان پسرکی که میله‌ی اتوبوس در ترمز زدن‌ها و حرکت‌های راننده هِی می‌رفت تو خط جدا کنند‌ه‌ی کونش‌ و برمی‌گشت. درست مثل لحظه‌ی شروعِ هم‌خوابگیِ یک جفت زن و مرد: آرام و پر از لذت‌ درد... بعد بدون توجه به واکنش پسرک و مردی که کنارم ایستاده بود ادامه داد: «ایناهاش! ببین، درست زیر لاستیک دره»! حالا نیم‌رخ پسرک در دید من بود. گفتم شاید بشود دوباره انرژی کیهانیم را بر او وارد کنم تا بلکه بفهمد دیگر پائی برایم نمانده. اما پسرک خم شد و شروع کرد واقعا دنبال سکه ‌گشتن. در همین حین تی‌شرت کوتاهش بالا رفت و خطی را که تا چند لحظه‌ی پیش با آغوش باز در اختیار میله گذاشته بود،‌ سپرد به چشم‌های حریص مردی که کنارم ایستاده بود و جای خودش را به پیرمرد داده بود که بنشیند. در موقعیت بسیار بدی گیر افتاده بودم: مردی که کنارم نشسته بود و می‌خواست کرایه‌اش را جور کند تا بدهد که سکه‌ی پنجاه تومانی‌اش افتاده بود پائین، لایِ در و دست‌بردار نبود، پسرکی که به پاهایم تجاوز کرده بود و حالا این مردک چشم‌چران!

با فشار بیشتر پاهای پسرک بیشتر به عقب صندلی فشرده شدم. او واقعا دنبال سکه می‌گشت. از ته دل آرزو می‌کردم سکه را پیدا کند. چون تنها راهی بود تا هم از شر تجاوز او رها شوم و هم ناله‌های مردی که کنارم نشسته بود پایان یابد. از طرفی با بلند شدن پسرک می‌شد این مردک چشم‌چران را هم سرجایش نشاند.

اتوبوس که به ایستگاه رسید با اینکه نه ایستگاه، ایستگاه من بود و نه توانسته بودم به حرف‌های ناشر فکر کنم، تصمیم گرفتم خودم را از این موقعیت داستانی بیرون بکشم. بعد از پیاده شدن، عرض خیابان را طی کردم و به جای فکر کردن به حرف‌های ناشر، می‌رفتم که به او بگویم با طرح داستان جدیدی که در سر دارم برای نوشتن، داستان قبلی را فراموش کند.

هیچ نظری موجود نیست: