از پونزده سال پیش تا خود امروز، وقتی میخواستم برای یکی دیگه یه خورده توصیفش کنم، میگفتم: کلهاش تاسه (گرچه خودش مدعی بود که پیشونیاش بلنده!)، قد متوسطی داره، از چشماش شر میباره، فارسی رو با لهجهی آذری به خوردت میده، اگه باهاش تماس بگیری گوشِت بعد از اینکه حرفاتون تموم شد از فرط صدای بلندش تا یه ربع سوت میکشه و همیشه آخر جملههاش که معمولا بدون فعل هم تموم میشن، ازت تائید میخواد تا صحبتهاش رو دوباره ادامه بده. انگار از اینکه گوشهات رو داده باشی بهش مطمئن نباشه و تایید زبونیات رو لازم داشته باشه.
۱۳۸۸۰۶۰۱
لیست
از پونزده سال پیش تا خود امروز، وقتی میخواستم برای یکی دیگه یه خورده توصیفش کنم، میگفتم: کلهاش تاسه (گرچه خودش مدعی بود که پیشونیاش بلنده!)، قد متوسطی داره، از چشماش شر میباره، فارسی رو با لهجهی آذری به خوردت میده، اگه باهاش تماس بگیری گوشِت بعد از اینکه حرفاتون تموم شد از فرط صدای بلندش تا یه ربع سوت میکشه و همیشه آخر جملههاش که معمولا بدون فعل هم تموم میشن، ازت تائید میخواد تا صحبتهاش رو دوباره ادامه بده. انگار از اینکه گوشهات رو داده باشی بهش مطمئن نباشه و تایید زبونیات رو لازم داشته باشه.
۱۳۸۸۰۵۳۰
کفشهای غریبه
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ یازده)
در آهنی خونه رو که پشت سرم میبندم تا حیاط رو گَز کنم، جلوی در ورودی تو جاکفشی، چند تا کفش غریبه جای کفشام رو با خوشحالی گرفتن. غباری که رو اوناس خبر خوبی نیس: دوباره یه عده مهمون از راه دور!
اگه این جمله رو اجداد ایرانیم بشنوم چهها که نمیشه! ممکنه بگن:
ـ حسابی ریدی به قبر مهموننواز ما! ...آخه تویِ بیپدر نمیگی وقتی دربارهی همخونت اینطوری صحبت میکنی به مایی که هرچی مهمونِ عرب و تُرک و تازی و مغول و... بود آخرش گرفتیم تو بغلمون، چی میگن؟ ...دو تا کتاب خوندی فکر کردی شدی منتقد سنت؟ ...نه بابا جان هنوز همون گُهی که بودی هستی!
«آره خب همون گُهی که بودین هستم فقط یهخورده رنگم مدرن شده!»
با یه نگا به کفشام، یه کشف جدید میکنم: اونا رو اندازهی قلبم دوس دارم. اما هرچی به کفشای غریبهها نگا میکنم، اونا رو جایی به خاطر نمیارم. میشه گفت سر یکی از اون دو راهیهای معروف تو زندگی قرار گرفتم که روانشناسای دنیای جدید ما مثل راهزنای زمان شاه عباس ـکه کمین میکردن بالاسر یه تنگه تا اگه کاروانی رد شد دخلش رو بیارنـ بالاسرش کمین میکنن تا ازش حسابی پول در بیارن. حالا باید یکی از این دو راه رو انتخاب کنم: یا باید خطر غریبهها رو به جون بخرم و برم تو یا باید راه کوچه و دربهدری رو پیش بگیرم!
بیشتر نگران کفشام هستم تا خودم. چون معلوم نیس امشب رو میتونن سرجاشون بخوابن یا نه. بنابراین بیخیال کوچه میشم تا بیشتر از این هیکل بیمصرفم رو تحمل نکنن. دستم رو میذارم رو دستگیرهی در و فشارش میدم پائین. تِقی صدا میده. همیشه همین صدا رو میده. آدم رو رسوا میکنه. منم همیشه به سازندهاش فحش میدم. این دفعه هم همین کار رو ميکنم. بیست و هشت ساله که فحش میدم. هم به سازندهی در، هم به معمار خونه. مرتیکه اومده سالن پذیرایی رو گذاشته درست روبروی در ورودی. پیش خودش نگفته اگه یهوقت یه مادرمُردهای مثل من پیدا شه و نخواد رویِ ماه چندتا غریبه رو ببینه باید چه غلطی کنه!
تنها جایی تو این خونه که بشه از دست آدما راحت بود همون توالتشه که افتاده کُنجِ خونه. نمیدونم ماها چرا اینقدر با توالتهامون بد برخورد میکنیم. اونا همیشه محجورن از ما. در صورتی که این ماهائیم که بهشون خیلی احتیاج داریم نه اونا به ما!
دیگه برای رفتن به توالت دیر شده چون بلایی که نباید سرم میاومد، اومده: عمهاماینا از شهرستان مثل چی خراب شدن رو سر مون. اولین سوالشون رو از حفظم: «خب چی کار میکنی؟» و بلافاصله و بدون اینکه رو جواب سوال اول فکر کرده باشن یا معنیش رو فهمیده باشن، دنبالهاش رو با: «چرا ازدواج نمیکنی؟» میگیرن. عادت کردن بندهگان خدا.
یکی نیست بگه آخه بابا تبریک عید بخوره تو سر من، لااقل بذار عرقت خشک شه، بذار حداقل دو دفعه قیافم رو که یادت رفته ببینی، بعد! نمیدونم ازدواج من چه نفعی واسه اینا داره یا اصلن فامیلای دیگه، که نرسیده میرن سراغش. واقعا چیز دیگهای مهمتر از این نیست؟
شایدم نیس چون آخه مسخرهاس بگی چیز مینویسی واسه خودت! (اصلا راز به این مهمی رو واسهچی باید بگی؟)
ـ آخه یه مرد رو چه به این کارا! تمرکزت رو بده به کارت تا پیشرفت کنی.
مسخرهاس بگی وقتی پیشرفت معنی خودش رو از دست میده اونوقت باید چی کار کرد؟!
مسخرهاس بگی نگرانِ کفشاتی اون بیرون تو سرما!
چون گفتن اینا مسخرهاس منم یه جواب پرت میدم: «راستی عمه میدونی تو ماهی که گذشت هشتتا سانحهی هوایی داشتیم؟»
۱۳۸۸۰۵۲۶
اتوبوس سنگین
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ ده)
از وقتی خودمو شناختم، نتونستم با این مسئله کنار بیام که وقتی یه پیرمرد یا یه پیرزن میاد تو اتوبوس و من نشسته باشم، جامو باید بدم بهش یا نه؟! به خودم میگم شاید اصلن از اینکه اونو به یاد سنش می اندازم خوشش نیاد؟
این سوال مثل یه سایه همیشه باهامه: وقتی به یکی کمک میکنی چقدر توش گذشت سهم داره، چقدر ترحم و چقدر خودخواهی؟
امروز که میرفتم سر کار باز این سوال تو سرم چرخ خورد وقتی پیرمرد با این ریتم تو یکی از ایسگاها اومد بالا: پای سالم، عصا و بعدشم کشیدنِ جور پای گچگرفته توسط عصا و پای سالم. خلاصه این دفعه وضع بدتر از دفعههای قبل بود. چون طرف هم پیر بود، هم عصا داشت. یعنی هر طور حساب میکردی آخرش میرسیدی به اینجا که باید پاشی و جاتو بدی بهش!
بالا اومدنش صدای تکتک مسافرا رو درآوُرد. اما اونا وقتی دیدن طرف هم عصا داره هم موهاش سفیده، قیافشون شد عینهو آدمای تو دوربین مخفیها که گیر کارایی میافتن که باید تو خلوت انجام بدن اما انجام میدن درست جلو رویِ ملت! اونم نه از این دوربین مخفیهای مزخرفی که تو صدا و سیما پونصد و پنج دفعه پخش شده. از اون روسیهاش که دیویدیش پره تو خیابونا وقتی از سر کار برمیگردیم خونه و با ولع میخریمش.
حالا پیرمرد داره تونل انسانیِ اتوبوس رو طی میکنه. آدمایی که نشستن مثل تو مهمونیا که وقتی یه بزرگتر میاد هی پا میشن و جای بالاتر رو خالی میکنن، هی پا میشدن جلو پاش و میخواستن جاشون بدن بهش. اما پیرمرد هر کی پا میشد، خیلی محترمانه ازش میخواست بشینه. همه میخواستن یه جوری اون احساس افتضاحی رو که تو ایسگا موقع سوارشدنش بالا آورده بودن و با خودشون یدک میکشیدن، جبران کنن. اونا با هم سر این موضوع مسابقه میدادن.
پیرمرد با اودیسهی نفسگیرش، فاصلهاش رو با من کمتر و کمتر میکرد. وقتی به یکی دو قدمی من رسید رومو کردم سمت شیشه. یه واکنش ناخودآگاه. درست مثل بیشتر وقتایی که داری تو پیادهرو راه میری و جلوت یه زن سبز میشه و چشاتون فاصله رو زودتر از شما طی میکنن و میرسن به هم. اما وقتی زنه به دوقدمیات میرسه انگار وجود نداشتی: نیگاش پرت میشه یا رو زمین، یا میخوره تو در و دیوار. نمیدونم اینجا کی مقصره، کسی که اول نگاه رو شروع کرده، اون زنه، یا کسی که دنبالهی نگاه رو گرفته، یعنی خودت. ولی من احساس میکنم الان اون زنهام.
پیرمرد مثل یه سردار فاتح رومی که بدونه بعد از پیروزی چطور باید با اسبش قدم برداره تا تو شنلش باد بیفته و با شکوه شه، من و همهی اون سربازای شکستخورده رو جا میذاره و میره تو فضای نیمه خالیِ روبرویِ درِ پشتیِ اتوبوس وامیایسه.
اون تو ایسگاه بعد اولین نفره که پیاده میشه.
۱۳۸۸۰۵۲۴
پیشواز
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ نه)
دارم همون کاری رو انجام میدم که بقیهی هماتاقیام انجام میدن: در حالیکه جواد پا شده تا نیمرو درست کنه و با ماست بخوره، ما، یعنی من و سهتا دیگه از هم اتاقیام دراز کشیدیم.
تنها تفاوتمون تو نوع دراز کشیدنمونه: اونا خوابن و من بیدار. فقط چشام بستهاس. چون بدبختانه تو این جمع من تنها کسی هستم که درد دل رادیو رو میفهمم. وقتی جواد بازش میکنه تا زمان رو از دست نده، حس میکنم از اینکه جواد به کارای خودش میرسه، ناراحته. اما از اونطرفم بارها پیش خودم فکر کردم که این همدردی یه جاش میلنگه. چون رادیو تنها موجودی تو دنیاس که وقتی میخواد حرف بزنه، همینطور واسه خودش چیز میبافه و میره جلو. اصلن توجه نمیکنه که مخاطباش ممکنه هزار نفر باشن یا هیچکس.
دارم تو ذهنم تعداد قدمای جواد برای درست کردن نیمرو رو میشمارم تا اگه جایی خطا کرد بهش بگم!
جواد یه زندگیِ تخممرغی داره. اگه با اون بود تو تمام نوبتای غذای دانشکده، تخممرغ رو میکشید به جون ملت. همه مدل غذا با تخممرغ رو یا خودش امتحان کرده یا داده به خورد ما. یه بار به شوخی بهش گفتم: «فکر کنم حتی خدا رو هم با تخممرغ شناختی!» که بدجوری از دستم شاکی شد و یه ماهی دور و بر من نمیاومد.
اون که پا شده و داره نیمرو آماده میکنه یعنی اینکه حال چیز دیگهای رو نداره. منظورم نوع دیگهای از غذاس که ممکن بود بتونه با تخممرغ آماده کنه. همیشه اینطوریه، وقتی حال نداره یا سر یه موضوعی حالش گرفتهاس، نیمرو درست میکنه. یادمه یه بار با یونسی قرار داشت. همین پارسال بود. زمانی که سال دوم بودیم. خب مسلما یونسی تنها دختر دانشکده نبود. اما تو زندگی پر از تخممرغِ جواد یه اتفاق خوب بود. دخترِ کوتاه قدِ چادریای که همیشهی خدا پایین چادر مشکی و عربش خاکی بود. همیشه موزائیکای کف کلاس رو نگا میکرد. نمیدونم اصلن یه بار هم موفق شده بود جواد رو ببینه یا نه!
یه روز که منم تو خوابگاه بودم یونسی زنگ زد و قراری رو که با جواد گذاشته بودن به هم زد. وقتی برگشت تو اتاق رو قشنگ یادمه. کتاب دستم بود و تنها نشسته بودم رو تخت که آروم در رو باز کرد و در حالیکه مثل یونسی کاشیا رو نیگا میکرد وارد اتاق شد. اصلن حواسش به من نبود. چون یهو لباسی رو که پوشیده بود تا باهاش بره سر قرار، درآورد. برای این میگم حواسش نبود چون اصلن جلوی ما لباساشو درنمیآورد.
وقتی این کار رو کرد تنها واکنشی که میتونستم انجام بدم، انجام دادم: جوری خندم گرفت که از تخت افتادم پایین! آخه احمق تمام موهای سینهاش رو زده بود. نمیدونم تو اون کلهی پر از تخممرغش با یونسی چی کار کرده بود.
حالا نیمروش آمادهاس.
باید تا دهـپونزده دقیقهی دیگه که اذون میزنه، همهاش رو بخوره چون میخواد تا اون موقع اسمش ثبت شه تو دفتر ورود به بهشت!
۱۳۸۸۰۵۲۱
نگاهی پرت از پشت میز
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ هشت)
چطوری میشه که فرق دنیای یکی با یکیدیگه میشه از رو زمین تا تهِ آسمون؟
حالا میگم چطوری:
من و دوستم که عکاسه و پسرخالهاش که خلبان یه هواپیمای جنگیه نشستیم دور یه میز تو کافه و داریم گپ میزنیم. کلا زیاد حرف همدیگرو نمیفهمیم. دوستم پسرخالهاش رو آورده تا بلکه یه خورده دنیاش عوض شه. اون داره از موشکهایی حرف میزنه که وقتی از رو هواپیما ول میشن به قول خودش: «یه نقطه روی یه بشکه رو تو فاصلهی صد و بیست کیلومتری میزنن!»
ـ بعدشم بوم! این صدای بشکهاس وقتی میترکه. چون احتمالا بشکه هم باید نابود شه، نه؟!
این رو که بهش میگم بدجوری میخوره تو ذوقش. آخه خیلی قضیه رو جدی گرفته. یه نفس عمیق میکشه تا جنگمون رو از سر بگیریم. سینهاش رو صاف میکنه و میگه: «ماها بهش میگیم Fire & Forget. عکسشم دارم. میخوای ببینی؟»
خم میشه و دستش رو میکنه تو کیفش تا در بیاره پرینتهای جدیدی رو که گرفته. دلم برای صفحهی کاغذ و اون پرینتری میسوزه که اینا رو چاپ کرده روش. همینطوری که داره خم میشه تا برگهها رو درآره، یاد اون کارگره میافتم تو «شما زندهها»یِ اندرسون که نشسته تو ماشینش و رو به دوربین میگه: «این دیگه چه اختراعیه که شماها کردین؟!»
حالا مخم مونده که این اختراع هواپیما رو چهشکلی ارزیابی کنه؟
پسرخالهی دوستم جوابم رو میده، انگار ذهنم رو خونده باشه: «آخه چرا اینطوری به قضیه نیگا میکنی؟!...بیا فرض کن یه کشور بخواد بهمون حمله کنه! چهجوری میخوای دفاع کنی از مرزامون؟ چطور میخوای از کشت و کشتار جلوگیری کنی؟ به نظرت این دید بشردوستانه نیست؟ چرا این رو یه عامل بازدارنده فرض نمیکنی؟»
جوری برگشته بهم نیگا میکنه که انگار تمومه. انگار دادگاه جنگ ما رأیش رو اعلام کرده به نفع اون. بازم سینهاش رو صاف میکنه و میچسبه به پشتیِ صندلیش. اما فرق این دفعه با دفعههای قبلیش اینه که دستاش رو هم حق به جانب میچسبونه به سینهاش. حالا من تو وسط این معرکه حواسم رفته درست به پشت این قاب:
دخترکی مشکیپوش، سیگاری رو با دستهایی روشن میکنه که رگهاش از فرط فریادی که معلومه به جایی نرسیده، میخواد جِر بده پوست سفید و نحیفش رو. نباید اولیش باشه چون دور سرش حالهی دوده. پُک اول رو با عصبانیت زیاد هُل میده تو هوای کافه. هوایی که ما هم داریم میسوزونیمش. هوایی که فاصلهی نامرئی میز ما رو با دختره مشخص میکنه. از این نظر مثل یه دیواره. حال کسی رو دارم که انگار یقهاش رو گرفته باشن و وادارش کنن نیگا کنه به چیزی که اطرافش وجود داشته ولی تا حالا نمیدیده.
همونطور که نگام پیش دخترک جامونده میگم:
ـ همهی ما زندهها تو هر لحظه و هر جایی که نشسته باشیم، مسئولیم. مثلا اگه یه نفر تو میز پشتسرت داره سیگار میکشه شاید به نظرت و تو نگاه اول داره به حق استفاده از هوای تو تجاوز میکنه اما اگه خوب نیگا کنی داره یه دیوارْ فاصله رو به رُخت میکشه. دیواری که وقتی میبینیش وحشت ورتمیداره. کماند آدمایی که میخوان برش دارن و کم کنن این فاصله رو.
درست اونطرف پشت میز ما و دقیقا مثل میز ما، باید فاتحهی رابطه رو خوند.
۱۳۸۸۰۵۲۰
دستور پخت غذا
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ هفت)
نشسته درست جلو روم و داره بهم دستور پخت غذا میده:
«مرغ رو میذاری آبپز میشه. بعد با سوسیس بندری تفت داده شده چرخ میکنی و پیاز رنده شده رو میزنی تنگش! بعد خوب ورْزش میدی تا بشه عینهو گوشتی که با پیاز میخوابونی و آمادهاش میکنی واسه کوبیده. حالا آمادهاس: تیکههای کوچولو رو ازش برمیداری و درست مثل زمانی که میخوای کتلت درست کنی، میگیری تو دستت و میاندازیش تو مایتابه.»
به شخصه نمیدونم از توش چی در میآد! واقعا نمیدونم.
میخواد بهم راههای مختلف سریع درست کردن غذا رو یاد بده. فکر میکنم دلش واسه تجردم سوخته باشه یا شایدم اونو یاد سی و خُردهای سال پیشش میاندازم. زمانی که جوون بود و رو F - 27 کار میکرد. اون زمانا تازه از آمریکا اومده بود، اما الان همهاش حسرتش رو میخوره. اونجا دوره دیده بود و کلی خاطره داشت که واقعی بود و قشنگ. اما بعد از برگشتنش به ایران به اندازهی ده برابر اون خاطرهها، خاطرهی چاخان واسه خودش ساخته بود و جابهجا ازشون استفاده میکرد. وقتی شروع میکرد به تعریف اونا، همه حفظش بودن ولی مزاحمش نمیشدن. همیشه وقتی یکی از اون راستاش رو تعریف میکرد پشتبندش یهدونه از اون چاخاناشم میبست. همیشه با یه نفر شروع میکرد و بعد از چند دقیقه مخاطباش میشدن کل اونایی که دور و برش بودن!
ولی رو هم رفته دوست داشتنیه، هم خودش، هم راههای سریع غذا درست کردنش: «...ببین اصلن حالا که خونه مجردیت رو ردیف کردی نذار بهت بد بگذره... میخوای اصلن یه چیز دیگه یادت بدم. ببین نون باگت رو که خریدی، خمیر توش رو که اغلب ماها میریزیم دور دربیار و با تخممرغ و زردچوبه و نعنا و فلفل خوب ورزش بده. بعد بذارش تو یخچال تا بگیره. یه نیم ساعتی کافیشه. بعد که گرفت بیارش بیرون و مثل زمانی که میخوای کتلت درست کنی، به تیکههای کوچولو تقسیمش کن و یه تفت کوچولو بهش بده. عالی میشه! درست کن خودت میبینی.»
نمیدونم چرا اینقدر علاقه داره به غذاهایی شبیه کتلت!
اگه ناشر بودم درست مثل کتابی که دریابندری توش آشپزی یاد میده، کتاب دستور غذاهاشو میدادم زیر چاپ و یه عنوان خوشگلی مثل «مستطاب مجردی» میزدم روش!
همینجوری که داره توضیح میده، آدمای دور و برش رو کرده دو دسته: یه سری تعجب کردن و ساکت گوش میدن و یه سری هم بهش میخندن. دلم میخواد ازش سوال کنم که یه چاخان میبنده درست پشت دستور طبخ غذاش:
«... تو بعضی از جاهایی که عشایر زندگی میکنن خون رو نجس نمیدونن. اونا بعد از اینکه گوسفند رو سر بریدن، خونش رو دور نمیریزن. خون رو تو یه تشت جمع میکنن و تا اونجایی که من میدونم بهش آرد و چیزایی که خودشون میدونن چیه، میزنن و بعد یه خمیری درست میکنن و فرو میکننش تو رودهی گوسفنده! بعد میپزنش و بعد از تیکه تیکه کردنش، میخورن. من ازش خوردم. مزهاش مثله...مزهاش مثله...»
تلفن که زنگ میخوره، میپره بهش تا خودش رو از زیر خروارها چاخان بکشه بیرون. درست مثل لحظات آخر زندگی کسی که داره غرق میشه اما غریقنجات سر برسه و دستش رو چنگ بزنه.