۱۳۹۳۱۲۱۶

اعتراف

(سه از سه)

مرد غلتی‌زد و ابتدا صورتش را روبه‌روی زن گذاشت. بعد دست چپش را که بی‌هدف روی پهلویش افتاده‌بود برداشت و به‌آرامی روی سر زن گذاشت و آرام موهای زن را نوازش‌کرد. زن نفس عمیقی‌کشید؛ انگار نوازش‌های مرد در انتخاب او مابین خوابیدن و حس‌نکردن نوازش‌ها، و نخوابیدن و لمس‌کردنشان، او را مردد‌ کرده‌باشد. چیزی که خواسته‌ی مرد بود: در نشئه‌ی بعد از هم‌خوابگی از خود بگوید.
ـ تو خیلی شیرینی...اینو به خودم میگم تا بیشتر باورکنم که مال خودمی.
ـ اوم... بگیر بخواب.
ـ عزیزم...
ـ هوم...
ـ می‌خوام یه چیزه خیلی مهمی رو بهت بگم.
ـ ...که من شیرینم!
ـ اونو که هستی...یه چیز دیگه.
   تغییر لحن مرد، کنجکاوی‌ زنانه‌‌ی زن را تحریک‌‌کرد. چشمان زن که تا آن لحظه بسته‌بود بازشد، و به چشمان مرد دوخته‌‌شد. مرد در حالیکه می‌کوشید با دست راستش تکیه‌گاهی محبت‌آمیز بسازد برای فاجعه‌ای که احتمالش را می‌داد با این اعتراف خودخواسته پیش‌آید، رو به زن گفت:
ـ راستش مدت‌هاست که می‌خواستم بهت بگم...می‌دونی راستش منو توی سه‌سالگی توی خیابون ول‌کردن و رفتن...
   زن که براق‌ شده‌بود دست چپ مرد را پس‌زد، به سمتش هجوم برد، و لبانش را طوری روی لبان مرد گذاشت که نزدیک بود نفسش بند‌بیاید. بعد همانطور که روی مرد بود، به چشم‌های مرد دقیق‌‌تر شد، با دو دستش دو طرف پوست صورت مرد را طوری به عقب‌کشید که کسی بخواهد چشمان کسی را از حدقه دربیاورد. سپس با لحنی عاشقانه گفت:
 ـ عزیزم... منو یاد یکی از داستان‌ها...داستان‌های جلال انداختی...آ...اسمش چی بود...آها: بچه‌ی مردم...می‌دونی، از این ناراحتم که حتی تو کنار منم توی نوشته‌هات غرق‌شدی. ولی حالا بهم بگو با این بوسه تونستم بهت حالی کنم که تو بغل منی و نه تو بغل نوشته‌هات؟...بگو!
   مرد دیگر چیزی نگفت. 


پی‌نوشت:
ـ به جای اشاره: سومین لته از لته‌های باقی‌مانده. برای اطلاع از ماجرای لته‌ها به دو پست پیش از این رجوع‌شود.

هیچ نظری موجود نیست: