۱۳۹۳۱۲۱۴

مادر؛ یک دست‌نوشت

(یک از سه)

اشاره: کوتاه‌شده‌‌ی نوشته‌ی زیر را به سفارش گردون نوشتم که آنجا نیز تمرین نوشتن می‌کنم. نخستین از سه لته‌ی به‌هم ناپیوسته‌ای که، ردپایی از "بچه‌ی مردم"‌ آل‌احمد دارد و غیر از این هیچ ارزشی ندارد.

دیگر بس است. دیگر توان ادامه‌دادن ندارم. چیزهایی که خواهم‌نوشت را دیگر هیچ‌وقت توان گفتن پیدا نخواهم‌کرد. این نوشته باید سوزانده‌شود. چه کسی را یارای گفتن این ماجراست؟ این چیز برای آن نیست تا عبرت مردم شود. عبرت مردم به چه کار من می‌آید به این سن و سال که رسیده‌ام و همچنان پرسه می‌زنم به خیابان‌ها و کوچه‌ها؟ چه کسی از این مردم حتی برای یک لحظه می‌تواند درک‌کند که مرا چطور به سه‌سالگی آواره‌کرده‌اند؟ راستی چرا؟ این راستی چرا را مدام در کوچه‌ها و خیابان‌ها که قدم‌می‌زدم و می‌زنم، بارها از خود پرسیده‌ام. پرسیده‌ام تا جراتش را پیداکنم. نه جرات بیان چیزی را، که جرات رفتن به جایی را که زمانی در آن رهاشده‌ام. آری رها‌شده‌ام. در کجای این شهر یک روز من رها‌شده‌ام؟ رها که نه آواره. آواره که یکی دستم را بگیرد به جایی بسپرد. آواره به سه سالگی! چیزی که به من گفته‌اند و تازه آنهم معلوم نیست تا چه حد درست باشد. چرا؟ چرا نکرد لااقل نوشته‌ای، چیزی در جیبم بگذارد که مرا تا این حد سرگردان و حیران خودش نکند؟ نه که حیران خودش، که حیران هویتم نکند؟ نام مهم نیست. نامت هرچه باشد. اینکه ندانی کیستی و چیستی تا پایان عمر چنان زخم بازی است در جان تو که هر روز و هر لحظه که عابری ببینی، ژنده‌پوش‌ترین عابر حتی، مدام از خودت می‌پرسی کی‌ای و پدرت کیست تا بیشتر سرباز‌کند. پس باید خلاصش کنی. ضربه‌ی کاری را فرودآوری. دیگر تمام است. از کجا میایی؟ چرا آواره‌ات کرده‌اند؟ به کدامین گناه نکرده تو در سه سالگی در کوچه‌ها پرسه‌می‌زدی؟ پرسه‌زنی از سه‌سالگی تا به حال؟ به هرکه بگویی می‌گوید محال‌است! دیگر جان پرسیدنش را ندارم. دیگر توانی برای ادامه‌ی این ابهام ندارم. نه اینکه به مردم، که به خودم. هرچه تلاش کرده‌ام یکی مثل خودم بیابم بی‌فایده بود. بارها به زهدانی که مرا در خود پرورانده چه نفرین‌ها که نکرده‌ام. همان زهدانی که روزی مرا در کوچه به سه‌سالگی آواره‌کرد. دیگر بس است. دیگر توان ادامه‌دادن ندارم. باید قطعش کرد این پیوند شوم آواره‌گی را با من. چه‌کسی گفته شاعر آواره است؟! آواره‌‌تر از من؟ تمام شعرها را زیر و روکرده‌ام. شاعر شده‌ام. هه، شاعر! چه سود؟ فکرمی‌کردم درمان است. گفته‌بودند هست. اما چه بن‌بستی! چه ناگزیر بن‌بستی که به من روی آورد با شعر. چه واژه‌ها که با خود و به خیال خود رنگ‌کرده‌ام و عبث‌بود. حالا که خوب‌فکرمی‌کنم می‌بینم شعر هم طاقت شرح این آواره‌گی را نداشت. وقتی شعر هم نداشته‌باشد دیگر چه چیز دارد؟ باید کار را تمام‌کرد. دیگر بس است. دیگر توان ادامه‌دادن ندارم. دیگر توان فکر به مبدا را ندارم: زنجیری شوم که مدام مرا به خود می‌کشد و تنها پاسخش، لبخند دردناک چهره‌ی کریه تنهایی مرگ‌زای و بی‌ریشه‌گی است. باید همین امشب کار را تمام‌کرد. آری همین امشب؛ خداحافظ ای زهدان بی‌شعور که مرا بیهوده پروراندی! خداحافظ ای زخمِ باز آواره‌گی! ای سه سالگی نحس! ای مادر خطاکار به سه‌سالگی!

هیچ نظری موجود نیست: