(دو
از سه)
اشاره: دومین نوشتهای که به سفارش گردون نوشتم. همانطورکه پیشتر گفتم؛ اینها سه لتهی بههم
ناپیوستهای هستند که نمیدانم چطور کنار هم بر روی دیوار بمانند؛ که ردپایی از "بچهی
مردم" آلاحمد دارند و غیر از این هیچ ارزشی ندارند جز اتودی در چیزنوشتن ادبی.
در غروب یک روز پاییزی، مرد تصمیمگرفت
رازی را که سالها از زنش، پنهاننگهداشتهبود به او بگوید. این تصمیم، چند وقتی
بود که در مرد آرامآرام نزج گرفتهبود و هفتهی پیش که در قبرستان مانند همیشه روبهروی
دو سنگ قبر آرام ایستادهبودند کاملن نهاییشد. در آن روز بهنظرش رسید حالا که
دیگر بچههایشان سروسامانی گرفتهاند و غروب عمر نزدیکاست، لحظهی مناسبی است
برای بیان آن راز:
ـ مرد: عزیزم...خوبی؟
ـ زن: چطور؟
ـ مرد: آ....همینطوری پرسیدم.
زن نگاهش را از روی سنگ قبری
که مقابلش نام یک زن رویش حک شدهبود برداشت و انداخت به مرد که نگاهش را پیش از
او دزدیدهبود و انداختهبود روی سنگ قبر کناری که نام یک مرد رویش حک شدهبود. زن
چند لحظهای همانطور ماند و چون دید که نگاه مرد همانطور به سنگ قبر میخکوبشده،
ترجیحداد سنت سکوتی را که سالها به خاطر مرد همواره روبهروی این دو سنگ قبر
داشتهاند، حفظکند. لحظهای بعد اما، به یک دلیل نتوانست بر حس کنجکاوانهی زنانهی
خود فایقآید: سنت سکوتی که تنها امروز و ناگهان از سوی مرد شکسته شدهبود. پس همچنانی
که رو به سنگ داشت، پرسید:
ـ چرا سکوت رو شکستی؟
ـ آ...راستش...میخواستم بگم...یعنی میخوام بگم...یعنی سالهاس که...
حالا هر دو به چشمان هم دقیقشدهبودند.
ـ مرد: این دوتایی که سالها نشونتمیدادم مادر و پدر من نیستند... من
توی سهسالگی توی خیابون رهاشدم. یعنی ولم کردن... بهم گفتن که احتمالن دستمو از
دست مادرم کندم و ولشدم... ولی من هیچوقت باورنکردم. تو باورت میشه؟... چیزی که
من فکرمیکنم اینه که اون باید منو رهاکردهباشه. هرچند، دلیلشم هیچ نمیدونم.
مرد نفسی را که در سینهاش حبسکردهبود
بیرونداد. چشمانش را رو به زن بست و نفسی عمیق کشید. با خود فکرکرد تا به حال
روبهروی این زن که حالا با این اعتراف خودخواسته برایش تا حد زیادی غریبه جلوهمیکند،
اینقدر راحت نفس نکشیدهبوده. حتی لحظههایی که باهم خوابیدهبودند و نفسهاشان بههم
میخورده. وقتی چشمانش را بازمیکرد چیزی را که میدید باور نکرد. زن با لبخندی از
کنار مرد ردشد و گفت:
ـ دستبردار مرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر