اشاره: نوشتهی زیر را به سفارش گردون نوشتم. کوتاهشدهاش
را برایشان فرستادم و نسخهی اصلیش را اینجا نشرمیدهم. پیش از آنکه اما گردون بخواهد تا بنویسم، "یاد" نیما مرا برآشفتهبود. پس، چیزی
که در زیر آمده وامدار قطعهی نیما و سوژهی سفارشی گردون است.
]
آه! میگویند چو بگذشت روزی/ بگذرد هرچیز با آنروز. بازمیگویند خوابی هست کار
زندگانی/ زآن نباید یادکردن،/ خاطر خود را بیسبب ناشادکردن./ برخلاف یاوهی مردم/
پیش چشم من ولیکن،/ نگذرد چیزی بدون سوز/ میکشم تصویر آنرا/ یاد من میآید از آنروز!
[
وقتی در سال بلوا بودهباشی باید بدانی چه میگویم
اما شیدا را نشناسی که خود تا بدان روز گمانی بیش نبود به شناختنش. آنروز، به دکتر
که بودیم شیدا پکرشد. رفتیم جلوی در که هوای تازه بخوریم. سیگار گرفت. آتشکرد. هر
دو کشیدیم. یک لحظه حسکردم نتواند روی پاهایش بایستد. دستم را بردم بگیرمش، پسزد.
با لرز خاصی که ندیده بودم. با این حال گرفتمش. ولی گفت ولش کنم. ولش کردم. رفتم
تو تا باقی کارها را بکنم. پله بود. بالا رفتم. زنِ پشت میز میخندید پشت فون که
بود با لب سرخ و ناخن سرخ دستانش. گفتم: "هر دو تصمیمان را بابتش گرفتهایم، میخواهیم نگهش داریم." انگار نشنیدهباشد. ماندم چهکنم تا فونش تمام شود. گفتم به
شیدا نگاهی بکنم. دیدم؛ داشت سیگار دودمیکرد و به بچهها با مادرشان نگاهمیکرد.
زنهای مادر طوری نگاهش میکردند با سیگار که دستش بود. ولی شیدا حواسش پی بچهها
بود. همان شد سیگار را انداخت. به شیدا گفتهبودم حداقل وضعمان از سنگی برگوری
که بهتر است. قبول نکردهبود. گفتهبودم بعد آن همه تلاش باز هم خوب است. مسخرهام
کردهبود. حقداشت خب. گفتهبودم بعد آن همه تلاشِ آمدنش، حقدارد ازش سوالشود.
او که دیگری نیست سندروم نداشتهباشد. دارد. داشتهباشد. من که نمیتوانم بگویم
برو بمیر. زن صدایم کرد: "به هرحال اگه پشیمون شدید..." و بعد با سرخی
دستانش کاغذی سُرداد روبهروم. با غیظ نگاهشکردم. نگاهمنکرد. با فونش ورمیرفت.
نمیخواستم باشد. گفتم لبان و دستانش را باهم یک جا خوردکنم. بعد گفتم به این سرخی
چه مربوط که رسم زمانه باشد انگار. تسویهکردم. بعد رفتم پایین. انگار آرامتر شده
باشد شیدا ولی نه آنطور مثل قبل ـهیچوقت نمیشویم مثل قبل. بعد شیدا گفت چرا
نگفتی؟ گفتم چی؟ گفت اینکه زوتر آمدهبودم را. گفتم درصدی احتمال اینکه اینیکی مثل
قبلی ها نشود. گفت: "هه! نشد نه؟" چیزی نگفتم. پیادهکشیدیم به رفتن. حواسم بود از ماشین که
پارکش کردهبودیم رد نشویم. شدیم. هنوز فونها نزدهبودند اقوام. حسکردم پیاده هم
چه خوب اینوقت، مثل زمانی که بعدش میخواهم بنویسم. که؛ باردارم میکند. بعد دیدم
همانطور ساکت زلمیزند به بچهها با مادرشان با سیگاری که نفهمیدم کی دوباره درآورد و دستش است. دیدم الان
است که بپرسد چرا؟ نپرسید. بعد دیدم هنوز با این همه سال که پیش همیم و میخوابیم
و بلند میشوم و راه میرویم و نقمیزنیم به هم، چقدر غریبهایم به هم. یک خورده
که راه رفتیم گفتم حالاست که قوم زنگ بزنند بگویند این سومی چه شد جوابش. نگفتم.
پیش خودم گفتم یعنی. ولی شیدا گفت ـبیکه نگاهمکند که عذاب کشیدم: "اگر جای بچه من میرفتم بهتر نبود..." محکم گفتم: "زِرنزن!" برگشت با لطف بهم
نگاهکرد. بعد گفتم خودش هم میداند که هرسه تایید کردهاند که نمیماند، که مردنی
است. نگاهش کردم. دلم میخواست لبانش روی لبانم باشد. اما نشد. اینجا که جای این
کارها نیست توی خیابان پیاده. جرم دارد. چیزی نگفتم. گفت برگردیم. برگشتنا توی
ماشین گفت فون که زدند پس خبرش با تو. آن شد که بوسیدم گونهاش را.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر