۱۳۹۴۰۱۰۷

دو

برای فِرد "شب ایگوانا"
ـ واقعن نظرت اینه؟
ـ نخوندیش مگه...خوندیش که!
ـ چرا... یه طوری شدم...
ـ هرچی دم دستت بود باید باهاش وربری؟
ـ هی... بی‌خیال!
ـ مگه زنته؟
ـ هُوووش!
ـ اگه می‌فهمیدی که...
ـ منظورت چیه؟
ـ هیچی...
ـ‌ داره بیشتر یه طوریم می‌شه‌ها...
ـ بذار بشه.
ـ کس‌وشر نگو!... نگرانت شدم. بفهم احمق!
ـ لازم‌نکرده!
ـ ... سیگار داری؟
ـ تو که زن داشتی!
ـ چه ربطی داره؟
ـ آدما که عوض‌نمی‌شن...
ـ آ...گشتم... نیست!
ـ راستی؛ توی ترکم...
ـ می‌گم نیست...
ـ باید اون بالا، روی کابینت گاز باشه.
ـ آره.
ـ واسه منم بگیر....
ـ هروقت سیگار رو اینجا می‌گیرم یادش می‌افتم...
ـ حروم‌زاده...
ـ نوشیدنی‌ای... چیزی؟
 ـ هاه!... ببین اون پایین تو کابینت چیزی پیدا‌کردی، کردی.
ـ آره...یه چیزایی هس...
ـ کاش به‌جای وقتی که گذاشتی و سرک‌کشیدی تو دفترِ من، سر رات یه جانی‌ـ‌واکر می‌گرفتی.
ـ اووو! امرتون مطاع سرورم... تو شیدا رو نمی‌شناسی؟
ـ گوسفند نباش!
ـ چطور؟
ـ بلوف‌های زنانه یه دور باطله...
ـ هه! ببین کی داره چی می‌گه؛ عزب اوقلی یالقوز!
ـ (اتفاقن من باید اینو بگم نه تو)...
ـ عرقه؟
ـ خرماس... لعنت!
ـ چی‌شد؟
ـ همیشه باهاش میاد!
ـ آه! میدونم... میخوای...
ـ به‌تخمت! بریز... حالا که دیگه نیس.
 ـ سال‌ها گذشته از اون روزا...
ـ ...که با عربده درو رومون بازمی‌کرد!
ـ مامان هنوزم پنجره‌ی روبه حیاط رو بازمی‌ذاره...
ـ اون گوهم مث تو بود! سرک‌می‌کشید تو نوشته‌هام...
ـ دیگه نمی‌کشم.
ـ غلط‌می‌کنی بکشی!
ـ ...تو می‌شدی سپر نعره‌ها و بشقاب‌هاش!
ـ ...وقتی چیزی خراب‌بشه، خراب‌شده رفته.
ـ چی گفتی؟
ـ آدما گناهی ندارن راستش. هستی‌شون معیوبه...
ـ لابد مث من!
ـ مث تو!... بی‌نواها! لایق ترحم‌‌ان...
ـ مث من!
ـ مث تو!... سعی‌می‌کنن نشون‌بدن که خوبن ولی ته وجودشون پر گندابه. مگه اینکه...
ـ مث تو!
ـ آره، مث من!... که اُق‌بزنن لای نوشته‌هاشون و بشن یه هیولا!... بزرگ‌تر و بزرگ‌تر!... نیگاکن دور و برتو. کجا بودی چند ساعت پیش؛ وسط یه هیاهو واسه هیچ!
ـ بازار رو می‌گی!...هه! تو زن نداری!
ـ چه ربطی داره؟
ـ د همین دیگه!
ـ لحظه‌ی تحویل سال مث وقتِ ارگاسمه.... سر لحظه‌ش خوبه. توی یه جهان دیگه‌‌ای... اما بعدش سقوطه؛ دوووم!... جای اولت هم نیستی! خود مینوس با دمش پرتت می‌کنه دورتر و دورترتر... فقط بار گناهانته که بیشتر شده.
ـ دست‌بردار!
ـ گفتم که نمی‌فهمی.... 

پی‌نوشت به جای اشاره:

ـ متن بالا صرفن یک تمرین است که مانند این روزها کوتاه‌شده‌اش را برای گردون فرستاده‌بودم در اولین روز سال جدید شمسی. خیال‌کنم شروع خوبی باشد: سالی که نکو باشد از برای نوشتن، از دیالوگش پیداست لابد!

۱۳۹۳۱۲۲۵

از آن‌روز

اشاره: نوشته‌ی زیر را به سفارش گردون نوشتم. کوتاه‌شده‌اش را برایشان فرستادم و نسخه‌ی اصلیش را اینجا نشرمی‌دهم. پیش از آن‌که اما گردون بخواهد تا بنویسم، "یاد" نیما مرا برآشفته‌بود. پس، چیزی که در زیر آمده وام‌دار قطعه‌ی نیما و سوژه‌ی سفارشی گردون است.
] آه! می‌گویند چو بگذشت روزی/ بگذرد هرچیز با آن‌روز. بازمی‌گویند خوابی هست کار زندگانی/ زآن نباید یادکردن،/ خاطر خود را بی‌سبب ناشادکردن./ برخلاف یاوه‌ی مردم/ پیش چشم من ولیکن،/ نگذرد چیزی بدون سوز/ می‌کشم تصویر آن‌را/ یاد من می‌آید از آن‌روز!  [

وقتی در سال بلوا بوده‌‌باشی باید بدانی چه می‌گویم اما شیدا را نشناسی که خود تا بدان روز گمانی بیش نبود به شناختنش. آنروز، به دکتر که بودیم شیدا پکرشد. رفتیم جلوی در که هوای تازه بخوریم. سیگار گرفت. آتش‌کرد. هر دو کشیدیم. یک لحظه حس‌کردم نتواند روی پاهایش بایستد. دستم را بردم بگیرمش، پس‌زد. با لرز خاصی که ندیده بودم. با این حال گرفتمش. ولی گفت ولش کنم. ولش کردم. رفتم تو تا باقی کارها را بکنم. پله بود. بالا رفتم. زنِ پشت میز می‌خندید پشت فون که بود با لب سرخ و ناخن سرخ دستانش. گفتم: "هر دو تصمیمان را بابتش گرفته‌ایم، می‌خواهیم نگه‌ش داریم." انگار نشنیده‌باشد. ماندم چه‌کنم تا فونش تمام شود. گفتم به شیدا نگاهی بکنم. دیدم؛ داشت سیگار دودمی‌کرد و به بچه‌ها با مادرشان نگاه‌می‌کرد. زن‌های مادر طوری نگاهش می‌کردند با سیگار که دستش بود. ولی شیدا حواسش پی بچه‌ها بود. همان شد سیگار را انداخت. به شیدا گفته‌بودم حداقل وضعمان از سنگی برگوری که بهتر است. قبول نکرده‌‌بود. گفته‌بودم بعد آن همه تلاش باز هم خوب است. مسخره‌ام کرده‌بود. حق‌داشت خب. گفته‌بودم بعد آن همه تلاشِ آمدنش، حق‌دارد ازش سوال‌شود. او که دیگری نیست سندروم نداشته‌باشد. دارد. داشته‌باشد. من که نمی‌توانم بگویم برو بمیر. زن صدایم کرد: "به هرحال اگه پشیمون شدید..." و بعد با سرخی دستانش کاغذی سُرداد روبه‌‌روم. با غیظ نگاهش‌کردم. نگاهم‌نکرد. با فونش ورمی‌رفت. نمی‌خواستم باشد. گفتم لبان و دستانش را باهم یک جا خوردکنم. بعد گفتم به این سرخی چه مربوط که رسم زمانه باشد انگار. تسویه‌کردم. بعد رفتم پایین. انگار آرامتر شده باشد شیدا ولی نه آنطور مثل قبل ـ‌‌هیچ‌وقت نمی‌شویم مثل قبل. بعد شیدا گفت چرا نگفتی؟‌ گفتم چی؟ گفت اینکه زوتر آمده‌بودم را. گفتم درصدی احتمال اینکه اینیکی مثل قبلی ها نشود. گفت: "هه! نشد نه؟" چیزی نگفتم. پیاده‌کشیدیم به رفتن. حواسم بود از ماشین که پارکش کرده‌بودیم رد نشویم. شدیم. هنوز فون‌ها نزده‌بودند اقوام. حس‌کردم پیاده هم چه خوب این‌وقت، مثل زمانی که بعدش می‌خواهم بنویسم. که؛ باردارم می‌کند. بعد دیدم همانطور ساکت زل‌می‌زند به بچه‌‌ها با مادرشان با سیگاری که نفهمیدم کی دوباره درآورد و دستش است. دیدم الان است که بپرسد چرا؟‌ نپرسید. بعد دیدم هنوز با این همه سال که پیش همیم و می‌خوابیم و بلند می‌شوم و راه می‌رویم و نق‌میزنیم به هم، چقدر غریبه‌ایم به هم. یک خورده که راه رفتیم گفتم حالاست که قوم زنگ بزنند بگویند این سومی چه شد جوابش. نگفتم. پیش خودم گفتم یعنی. ولی شیدا گفت ـ‌‌بی‌که نگاهم‌کند که عذاب کشیدم: "اگر جای بچه من می‌رفتم بهتر نبود..." محکم گفتم: "زِرنزن!" برگشت با لطف بهم نگاه‌کرد. بعد گفتم خودش هم می‌داند که هرسه تایید کرده‌اند که نمی‌ماند، که مردنی است. نگاهش کردم. دلم می‌خواست لبانش روی لبانم باشد. اما نشد. اینجا که جای این کارها نیست توی خیابان پیاده. جرم دارد. چیزی نگفتم. گفت برگردیم. برگشتنا توی ماشین گفت فون که زدند پس خبرش با تو. آن شد که بوسیدم گونه‌اش را.

۱۳۹۳۱۲۱۶

اعتراف

(سه از سه)

مرد غلتی‌زد و ابتدا صورتش را روبه‌روی زن گذاشت. بعد دست چپش را که بی‌هدف روی پهلویش افتاده‌بود برداشت و به‌آرامی روی سر زن گذاشت و آرام موهای زن را نوازش‌کرد. زن نفس عمیقی‌کشید؛ انگار نوازش‌های مرد در انتخاب او مابین خوابیدن و حس‌نکردن نوازش‌ها، و نخوابیدن و لمس‌کردنشان، او را مردد‌ کرده‌باشد. چیزی که خواسته‌ی مرد بود: در نشئه‌ی بعد از هم‌خوابگی از خود بگوید.
ـ تو خیلی شیرینی...اینو به خودم میگم تا بیشتر باورکنم که مال خودمی.
ـ اوم... بگیر بخواب.
ـ عزیزم...
ـ هوم...
ـ می‌خوام یه چیزه خیلی مهمی رو بهت بگم.
ـ ...که من شیرینم!
ـ اونو که هستی...یه چیز دیگه.
   تغییر لحن مرد، کنجکاوی‌ زنانه‌‌ی زن را تحریک‌‌کرد. چشمان زن که تا آن لحظه بسته‌بود بازشد، و به چشمان مرد دوخته‌‌شد. مرد در حالیکه می‌کوشید با دست راستش تکیه‌گاهی محبت‌آمیز بسازد برای فاجعه‌ای که احتمالش را می‌داد با این اعتراف خودخواسته پیش‌آید، رو به زن گفت:
ـ راستش مدت‌هاست که می‌خواستم بهت بگم...می‌دونی راستش منو توی سه‌سالگی توی خیابون ول‌کردن و رفتن...
   زن که براق‌ شده‌بود دست چپ مرد را پس‌زد، به سمتش هجوم برد، و لبانش را طوری روی لبان مرد گذاشت که نزدیک بود نفسش بند‌بیاید. بعد همانطور که روی مرد بود، به چشم‌های مرد دقیق‌‌تر شد، با دو دستش دو طرف پوست صورت مرد را طوری به عقب‌کشید که کسی بخواهد چشمان کسی را از حدقه دربیاورد. سپس با لحنی عاشقانه گفت:
 ـ عزیزم... منو یاد یکی از داستان‌ها...داستان‌های جلال انداختی...آ...اسمش چی بود...آها: بچه‌ی مردم...می‌دونی، از این ناراحتم که حتی تو کنار منم توی نوشته‌هات غرق‌شدی. ولی حالا بهم بگو با این بوسه تونستم بهت حالی کنم که تو بغل منی و نه تو بغل نوشته‌هات؟...بگو!
   مرد دیگر چیزی نگفت. 


پی‌نوشت:
ـ به جای اشاره: سومین لته از لته‌های باقی‌مانده. برای اطلاع از ماجرای لته‌ها به دو پست پیش از این رجوع‌شود.

۱۳۹۳۱۲۱۵

دست‌بردار!

(دو از سه)

اشاره: دومین نوشته‌ای که به سفارش گردون نوشتم. همانطورکه پیشتر گفتم؛ این‌ها سه لته‌ی به‌هم ناپیوسته‌ای هستند که نمی‌دانم چطور کنار هم بر روی دیوار بمانند؛ که ردپایی از "بچه‌ی مردم"‌ آل‌احمد دارند و غیر از این هیچ ارزشی ندارند جز اتودی در چیزنوشتن ادبی.

در غروب یک روز پاییزی، مرد تصمیم‌گرفت رازی را که سال‌ها از زنش، پنهان‌نگه‌داشته‌بود به او بگوید. این تصمیم، چند وقتی بود که در مرد آرام‌آرام نزج‌ گرفته‌بود و هفته‌‌ی پیش که در قبرستان مانند همیشه روبه‌روی دو سنگ قبر آرام ایستاده‌‌بودند کاملن نهایی‌شد. در آن روز به‌نظرش رسید حالا که دیگر بچه‌هایشان سروسامانی گرفته‌اند و غروب عمر نزدیک‌است، لحظه‌ی مناسبی است برای بیان آن راز:
ـ مرد: عزیزم...خوبی؟
ـ زن: چطور؟
ـ مرد: آ....همینطوری پرسیدم.
   زن نگاهش را از روی سنگ قبری که مقابلش نام یک زن رویش حک‌ شده‌بود برداشت و انداخت به مرد که نگاهش را پیش از او دزدیده‌بود و ‌انداخته‌بود روی سنگ قبر کناری که نام یک مرد رویش حک ‌شده‌بود. زن چند لحظه‌ای همانطور ماند و چون دید که نگاه مرد همانطور به سنگ قبر میخ‌کوب‌شده‌، ترجیح‌داد سنت سکوتی را که سال‌ها به خاطر مرد همواره روبه‌روی این دو سنگ قبر داشته‌اند، حفظ‌کند. لحظه‌ای بعد اما، به یک دلیل نتوانست بر حس کنجکاوانه‌ی زنانه‌ی خود فایق‌آید: سنت سکوتی که تنها امروز و ناگهان از سوی مرد شکسته ‌شده‌بود. پس همچنانی که رو به سنگ داشت، ‌پرسید:
ـ چرا سکوت رو شکستی؟
ـ آ...راستش...می‌خواستم بگم...یعنی می‌خوام بگم...یعنی سال‌هاس که...
حالا هر دو به چشمان هم دقیق‌شده‌‌بودند.
ـ مرد: این دوتایی که سال‌ها نشونت‌می‌دادم مادر و پدر من نیستند... من توی سه‌سالگی توی خیابون رها‌شدم. یعنی ولم کردن... بهم گفتن که احتمالن دستمو از دست مادرم کندم و ول‌شدم... ولی من هیچ‌وقت باورنکردم. تو باورت می‌شه؟... چیزی که من فکرمی‌کنم اینه که اون باید منو رهاکرده‌باشه. هرچند، دلیلشم هیچ نمی‌دونم.    
   مرد نفسی را که در سینه‌اش حبس‌کرده‌بود بیرون‌داد. چشمانش را رو به زن بست و نفسی عمیق کشید. با خود فکرکرد تا به حال روبه‌روی این زن که حالا با این اعتراف خودخواسته برایش تا حد زیادی غریبه‌ جلوه‌می‌کند، اینقدر راحت نفس نکشیده‌بوده. حتی لحظه‌هایی که باهم خوابیده‌بودند و نفس‌هاشان به‌هم می‌خورده. وقتی چشمانش را بازمی‌کرد چیزی را که می‌دید باور نکرد. زن با لبخندی از کنار مرد رد‌شد و گفت:
ـ دست‌بردار مرد! 

۱۳۹۳۱۲۱۴

مادر؛ یک دست‌نوشت

(یک از سه)

اشاره: کوتاه‌شده‌‌ی نوشته‌ی زیر را به سفارش گردون نوشتم که آنجا نیز تمرین نوشتن می‌کنم. نخستین از سه لته‌ی به‌هم ناپیوسته‌ای که، ردپایی از "بچه‌ی مردم"‌ آل‌احمد دارد و غیر از این هیچ ارزشی ندارد.

دیگر بس است. دیگر توان ادامه‌دادن ندارم. چیزهایی که خواهم‌نوشت را دیگر هیچ‌وقت توان گفتن پیدا نخواهم‌کرد. این نوشته باید سوزانده‌شود. چه کسی را یارای گفتن این ماجراست؟ این چیز برای آن نیست تا عبرت مردم شود. عبرت مردم به چه کار من می‌آید به این سن و سال که رسیده‌ام و همچنان پرسه می‌زنم به خیابان‌ها و کوچه‌ها؟ چه کسی از این مردم حتی برای یک لحظه می‌تواند درک‌کند که مرا چطور به سه‌سالگی آواره‌کرده‌اند؟ راستی چرا؟ این راستی چرا را مدام در کوچه‌ها و خیابان‌ها که قدم‌می‌زدم و می‌زنم، بارها از خود پرسیده‌ام. پرسیده‌ام تا جراتش را پیداکنم. نه جرات بیان چیزی را، که جرات رفتن به جایی را که زمانی در آن رهاشده‌ام. آری رها‌شده‌ام. در کجای این شهر یک روز من رها‌شده‌ام؟ رها که نه آواره. آواره که یکی دستم را بگیرد به جایی بسپرد. آواره به سه سالگی! چیزی که به من گفته‌اند و تازه آنهم معلوم نیست تا چه حد درست باشد. چرا؟ چرا نکرد لااقل نوشته‌ای، چیزی در جیبم بگذارد که مرا تا این حد سرگردان و حیران خودش نکند؟ نه که حیران خودش، که حیران هویتم نکند؟ نام مهم نیست. نامت هرچه باشد. اینکه ندانی کیستی و چیستی تا پایان عمر چنان زخم بازی است در جان تو که هر روز و هر لحظه که عابری ببینی، ژنده‌پوش‌ترین عابر حتی، مدام از خودت می‌پرسی کی‌ای و پدرت کیست تا بیشتر سرباز‌کند. پس باید خلاصش کنی. ضربه‌ی کاری را فرودآوری. دیگر تمام است. از کجا میایی؟ چرا آواره‌ات کرده‌اند؟ به کدامین گناه نکرده تو در سه سالگی در کوچه‌ها پرسه‌می‌زدی؟ پرسه‌زنی از سه‌سالگی تا به حال؟ به هرکه بگویی می‌گوید محال‌است! دیگر جان پرسیدنش را ندارم. دیگر توانی برای ادامه‌ی این ابهام ندارم. نه اینکه به مردم، که به خودم. هرچه تلاش کرده‌ام یکی مثل خودم بیابم بی‌فایده بود. بارها به زهدانی که مرا در خود پرورانده چه نفرین‌ها که نکرده‌ام. همان زهدانی که روزی مرا در کوچه به سه‌سالگی آواره‌کرد. دیگر بس است. دیگر توان ادامه‌دادن ندارم. باید قطعش کرد این پیوند شوم آواره‌گی را با من. چه‌کسی گفته شاعر آواره است؟! آواره‌‌تر از من؟ تمام شعرها را زیر و روکرده‌ام. شاعر شده‌ام. هه، شاعر! چه سود؟ فکرمی‌کردم درمان است. گفته‌بودند هست. اما چه بن‌بستی! چه ناگزیر بن‌بستی که به من روی آورد با شعر. چه واژه‌ها که با خود و به خیال خود رنگ‌کرده‌ام و عبث‌بود. حالا که خوب‌فکرمی‌کنم می‌بینم شعر هم طاقت شرح این آواره‌گی را نداشت. وقتی شعر هم نداشته‌باشد دیگر چه چیز دارد؟ باید کار را تمام‌کرد. دیگر بس است. دیگر توان ادامه‌دادن ندارم. دیگر توان فکر به مبدا را ندارم: زنجیری شوم که مدام مرا به خود می‌کشد و تنها پاسخش، لبخند دردناک چهره‌ی کریه تنهایی مرگ‌زای و بی‌ریشه‌گی است. باید همین امشب کار را تمام‌کرد. آری همین امشب؛ خداحافظ ای زهدان بی‌شعور که مرا بیهوده پروراندی! خداحافظ ای زخمِ باز آواره‌گی! ای سه سالگی نحس! ای مادر خطاکار به سه‌سالگی!