۱۳۹۳۰۸۲۵

محنت‌نامه/ وقت (=بخت) مساعد "نه‌ـ‌‌نوشتن"

عزیز من!
اینترو< ببخش اگر که با تاخیر به تو می‌نویسم. آنروز که در ای‌‌ـ‌نامه کردی آن چیز را، من دو روز قبلش به میم ر. نوشته‌بودم: ...آخر مجبور شدم از دوباره پی خانه‌گردی بروم. آن همسایه که گفتم دبنگ ‌بود و دیوار به دیوار بود و گفتم دردسرساز شده‌بود، مجبورم کرد پی مجدد خانه‌گردی بروم. نمی‌دانم روزگار بد شده یا که همواره انگار اینطور بوده‌باشد یا که ما بد شده‌باشیم؛ همه می‌خواهند یه پا دون خوان باشند ولی نه مثلن اسکار وایلد. مردک چلغوز پفیوز از تجرد و تنهایی همین را یادگرفته که هر شب که نه، هر چند شب یک بار با یکی بخوابد و نعره‌های حیوانی‌اش را برایم بفرستد. تیغه کشیده‌‌بودند نسناس‌های سازنده‌ی آن لامکان مثلن: هرکار دیگری بکند آن پشت، انگار تو می‌کنی. خلاصه، دنیای ما به‌هم خورد و مرا مجبور به خانه‌گردی دوباره کرد. تا خانه پیداکنم و چیزهایم را بیاورم اینجا که انترنت سرعت‌دار ندارد، و تا وقت‌پیداکنم که چیزی درخور برایت بنویسم، شد امشب. در این جابه‌جایی یک کار احمقانه‌ هم کرده‌ام؛ به یکباره تصمیم‌گرفتم چندتایی از وسایل خانه‌ی کوچکم را بدهم تا ببرند. یک ال‌ـ‌‌مبل داشتم و چندتا تیر و تخته‌ی خوابیدن، به علاوه‌ی میز و صندلی همیشه نشستن پشت کامپیوتر و چیزنوشتن. پول آن‌ها که چیزی هم نشد البته، اضافه‌کردم به مقداری پس‌انداز ناچیز تا خانه ساکت‌تر بگیرم. فقط عقل‌کردم نکردم بدهم بیایند ماشین کوچک سفیدم را ببرند. هرچند این‌بار خانه‌ام طوری است که سقفی بالای سرش نیست ولی میگذارمش همین جلوی خانه چشمم بهش باشد. در طبقه‌ی اول چندان ازش دور نیستم. حالا من و یک تکه قالی و یک کامپیوتر همیشه نوشتنم و ماشین کوچک سفیدم در یک ردیفیم. بامزه شده. حالا که دارم به تو می‌نویسم جوری قوزکرده‌ام که چند بار به چندبار به پشت می‌افتم تا دوباره نیروی نوشتن پیداکنم...
   پست اینترو< گفته‌بودی که چرا پس نمی‌نویسم؟
   می‌نویسم می‌گذارم جلوی آتش نگاش می‌کنم کاغذها را.  بعد لختی که گذشت دستم که جلو می‌رود بردارد چیزهایی، با چنان سرعتی می‌سوزد و خاکستر می‌شود که تنم گزگزمی‌شود. بعد که خاکستر شد، خاکسترها را دیدمی‌زنم؛ آزادانه به هرسوی آشپزخانه‌م سرک‌می‌کشند. بعد با آن سرک‌کشیدن‌ها صدای جلزو‌ولز کلمات که نوشته‌ام ذهنم را پرمی‌کند... این‌ها نوشتن نیست عزیز من!، این‌ها نوشتن نیست. نوشتن، وقت می‌خواهد ناجور. نشستم بررسی‌کردم ببینم بالاخره چه کاره‌ام در نوشتن. دیدم بالزاک‌که‌می‌نوشت، روز می‌خوابید که کار نمی‌کرد، شب تا صبح می‌نوشت. فلوبر‌که‌می‌نوشت یک میز گنده‌ی جنسش نمی‌دانم از چه چیز چوبی داشت رو به سن، پنجره‌اش محاط‌شده‌ی بلوط بود که می‌نوشت. شاید حالا بگویی سارترکه‌می‌نوشت، در کافه می‌نوشت. من می‌گویم حواست به تفارق دیارها باشد! نوشتن وقت می‌خواهد بنشینی ساعت‌ها جلوی کرسر ورد یا سفیدی کاغذ تا بیاید. منظورم اصلن آنطور الهام نیست که خوب می‌دانی. منظورم نوعی شاید تمرکز و جمع‌کردن قوای ذهنی باشد در یک بازه‌ي زمانی مشخص. من منتها "وقت نوشتن" ندارم؛ به همین خاطر باورکن توی توالت وقت کار روی پاهام که نشسته‌بودم شده چیز نوشتم، مثلن ایده یا چیزی که کاراکتری شب قبل گفته‌باشد توی دیالوگش. توی تبلت توی ماشین حرف‌زده‌ام یادم نرود. توی دفتر یادداشتی که دارم تا مثلن یادم نرود. جلوی مردم. توی رسید عابربانک توی جیبم مانده‌ی نمی‌دانم چند روز پیش. توی سررسید توی ماشین که گذاشته‌ام. اما این‌ها "نوشتن" نمی‌شود. این‌ها که گفتم جز یاوه و عروگوز و چس‌ناله، هیچ نیست. نوشتن وقت می‌خواهد بگذاری هر روز براش. جمالزاده و هدایت و ساعدی را از خودمان بگیر، برای نوشتن باید یکی مثل کافکا باشی. نه اینکه الگویت باشد که اشتباه است (تو که غریبه نیستی، می‌دانی آخر کار زمانه همواره الگودادن است برای خلق. به نظرم نویسنده و شاعر می‌آیند تا الگو پاره‌شود، نباشد). باید کافکا باشی بنشینی مدام پای نوشتن، ندانی نفهمی پایت شده چوب. بعد رهانکرده، همان چوب‌شده‌گی پات را بنویسی! برای نوشتن باید بکت بود؛ استعفانامه‌مان را در توالت بنویسیم بعد کونمان را با همان استعفانامه که نوشته‌ایم پاک‌کنیم و مچاله که کردیم بگذاریم جلوی رییس تا بتوانیم بنویسیم. برای نوشتن باید یکی مثل الک نگین روس بود. چخوف‌وار سفرکرد در ایالات روس. از خود زندگی مثل سلین چیز گرفت و در خود زندگی خنج‌زد بی‌رحمانه و رمان درآورد. برای نوشتن باید کوندرا بود چنان بجنگی با زمانه‌ی الگودرار که تا فرسنگ‌ها پرتت‌کنند آنور وطن کافکا. بعد دوباره خودت را پاره‌کنی با نوشتن. بعد شهروندی چندین‌ساله‌ت را بگیرند، بعد آنرا به تخمت بگیری و چندسالی سوت که زدی بی‌خود، فرانسوی شوی؛ در هشتاد و پنج سالگی رمان دربیاوری همچنان به زبان فرانسه! جایی خواندم دولت‌آبادی در قهوه‌خانه می‌نوشته. اما تو به من بگو آن‌که نوشته در قهوه‌خانه چیزی شده چون پتک که مرا تکانی داده‌باشد؟ خب نه! توانسته انحناایجاد‌کند در فضاـ‌زمان من؟‌ خب نه! عالم ادبیات سرش را بخورد، توانسته انحناایجاد‌کند در فضاـ‌زمان رمان فارسی؟ ( این رمان فارسی هم شده عجب چیزی؛ ما داریم مدام دور خودمان می‌چرخیم مدام در فصل گذار، می‌خواهیم رمان‌مان دور خودش نچرخد و فرونرود!) خب نه! نمی‌دانم، شاید کاری کرده‌اند که "من" وقت نوشتن نداشته‌باشم؛ وقتی من از بوق‌سگ تا دوازده ساعت بعد از بوق‌سگ جنازه می‌آیم خانه، دیگر چه نوشتنی! نهایت بشود قوایم را جمع‌کنم، چیزی به تو یا میم یا میم ر. بنویسم. چیزی چنان اصلن بیرون نمی‌آید از اینی که گفتم بشود رمان.    
   تو ببین؛ این همه جلسه می‌گذارند چار نفر می‌آیند می‌نیشنند لاس‌می‌زنند که نوشتن چیست. تو بگو؛ چرا ما اگر پس نوشتن می‌دانیم هیچ‌کداممان هیچ پخی نمی‌شویم؟ هرکس می‌آید چند صباحی چارتا چیز می‌نویسد می‌رود بی‌آنکه "من" از مرداب بیرون‌تر بیایم. خب وقتی من سر از مرداب بیرون‌نکنم، کسی هم آنطرف با زبانی دیگر نمی‌فهمد من کجای مردابم.
   این چیزی که می‌گویم شاید توهمی بیش نباشد: برای نوشتن باید پاک‌‌باز بود عزیز من!

از آن همه، فقط لب‌های شیرینت مال من.

فدات.

۱۳۹۳۰۵۲۴

محنت‌نامه/ مولوی‌نامه یا ضد ملای روم؟

یا: ـ دل‌زاد ره شوق بود ریگ روان را.

میم عزیز!
آن حکایت از مثنوی که گفتی خواندم. راستش، پیشترها خوانده‌بودمش ولی نه اینطور که حالا. نمی‌دانستم که کوه یکسر با صدا کنار‌آید و با نور/ حقیقت نه. البته گفته‌باشم که ویژه‌گی نور/ حقیقت برایم یکسره جالب آمد در آن حکایت با وزن و قافیه. تو به من بگو یعنی کوه با آن عظمت در ادبیات ما، توان نگه‌داشتن خود از نور/ حقیقت را ندارد؟! یعنی می‌گویی خدای ملای رومی جل و علا، با این علم به عدم توان کوه، جبراییل را به سوی پیغامبرش گسیل‌کرده؟
   حالا که گفتی و می‌دانم، نمی‌فهمم.
   به‌نظرم کوه نه با صدا کناربیاید و نه با نور. بپرسی چرا؟ چون هم صدا را انعکاس بدهد و در خود نگاه‌ندارد و هم در مقابل نور (تو بخوان حقیقت) جلوه‌‌کند آنطور که به آن بگویند کوه ـ‌یادت نرفته که کوه‌رو باشم! شاهدخاطری بیاورم: مرداد سالی بود که رفته‌بودیم از شمال‌شرقی دماوند را بزنیم. شبِ صبحی که قرار‌بود به قله حمله‌کنیم را در تخت‌فریدون قرارگذاشتیم با چند نفری طلوع دماوند را ببینیم به توهم این که در آن روز در ایران جز اولین کسانی باشیم که طلوع خورشید را از پس‌پشت کوه‌ها ببینند. ‌هیچ‌وقت آن جلوه‌ی کوه‌ها مقابل طلوع نور از خاطرم نرود.

برقرار باش... راستی، روی شیدا را ببوس.

پی‌نوشت:    
           ] در چترهای بسته، باران است.   ـ رویایی [
ـ‌ببین؛ درباره‌ی آن چیز دیگر که گفتی درباره‌ی آزادی در مثنوی، پیشتر از اینکه تو به این مطلب اشاره‌کنی من و م. ر.، ـ‌آشنای جدیدم که نمی‌شناسیش‌ـ خرده‌گپی داشتیم در این باره (مفصل است. آمدی که ببیمنمت برایت خواهم‌گفت. آنروز با م. ر. حسابی از خجالت شعرای‌مان درآمدیم!). فی‌الحال همان را برایت بگویم تا وقت دیدنت که شد بیشتر گفت‌‌و‌گو کنیم. پیش از تو به م. ر. نوشته‌‌بودم:
جان من!
آزاد‌اندیشی در مثنوی مولوی عجب‌دارد برایم. من و تو می‌دانیم که؛ سوژه‌اندیش نداشته‌ایم در کلِ دشت فرهنگ/ بی‌فرهنگی‌مان، بنابراین اگر معنی‌ای که از آزاد‌اندیشی اراده‌می‌کنی در یکی از گفتمان‌های فلسفه‌ی سیاسی غرب سوژه‌اندیش بگنجد فکرنمی‌کنم چیزی از ملای رومی‌مان باقی‌بماند. من و تو می‌دانیم که؛ هر ایدئولوژی چارچوب فکری خودش را دارد و هر ایدئولوژی مذهبی هم زمخت‌تر از هرگونه ایدئولوژی‌ای دگری مراقب چارچوبش است (چرا؟ چون بدون آن هیچ است. و هیچ که قدرت ندارد. و ایدئولوژی خب طالب قدرت است). نمی‌دانم، شاید تو راضی باشی که مولوی در آن داستان که گفته‌ای روبه‌روی تعصب ایستاده است، اما آشنای عزیز من، تو به من بگو: مذهب بدون عصبیت‌ورزیدن برای تو معنی دارد؟ برای من که ندارد. مذهبی بودن همانش خوش است. باقی، چیزی ندارد. اگر عصبیت را بگیری از مذهب، آن پادگانی را می‌ماند که دژبان نداشته‌باشد. یعنی پادگانی که پادگان نباشد! مذهب می‌تواند مذهب نباشد؟ (این ماجرا البته برای دریدا و هواداران دیکانستغاکسیونش شاید معنا داشته‌باشد اما برای من ندارد) مثالی بزنم: ابراهیم در مقابل فرمان پروردگارش مبنی بر قربانی‌کردن فرزندش (با آن کش‌وقوس‌دادن اگزیستنسی ترس‌و‌لرز کار ندارم/ نداشته‌باش که بحثی دگر است) فرد مذهبی با شنیدن این ماجرا و این عصبیت (تو بگو نیروی ایمان) است که به ارگاسم ‌می‌رسد (؟). برای من، مولوی فردی مذهبی است. و زبان در مثنویِ او در خدمت ایدئولوژی مذهبی است. زبان مقصود کار نیست. کار روی زبان مقصود او نیست. ولی راوی خوبی دارد مثنوی. اما صرفن راوی است. ابزار است. وزن و قافیه داده. صنعتگر است. شاعر نیست (الحق‌و‌الانصاف که صنعت‌گر بزرگی است. که اگر نبود که من و تو حرفی نداشتیم درباره‌اش. هم به خاطر آن مثنوی و هم چون غزل دارد). آنچه به قول تو تحصیل‌کرده و بعدها در شمس، مخالفش را دیده گفته. گاهی به این برتری داده و گاهی به آن. اما بیش از این چه کرده؟ تو بگویی در زمانه‌ی خودش کار بزرگ کرده. من می‌گویم از اینجا که من ایستاده‌ام نه آن‌ زمان کار آنچنانی کرده و نه حالا در مثنوی.
   روزی با فردی که در جوانی تحصیلات حوزوی داشت ـ‌و بعدها چیز دیگری خوانده‌بود‌ـ هنگام استراحت هنگام کار، بر روی شعر فارسی تمرکز کرده‌بودیم. حرف جالبی زد. او گفت تو برای چه مولوی می‌خوانی وقتی کتاب‌هایی بهتر، این چیزها را با عمق بیشتر بافته‌اند. گرفتی که منظورش چه بوده؟ من فقط گفتم چون شعر/ صنعت است و سنت دارد و قصه‌های صرفن شیرین دارد می‌خوانم، وگرنه شریعت و عرفان و نصیحتش چندان به کارم نمی‌آید. اصلن گیریم اینکه در آن زمان چنین کار نیکویی کرده، اما حالا چه؟ زبان حالای من که زبان عصر مولوی نیست. آن داستان با زبان حال من چه می‌کند؟ هیچ. جز اینکه چیزی را که صدباره گفته‌شده کلفت‌ترش کرده/ می‌کند. زبان حالای من، زبان نیما است. روزی زبان، زبان فردوسی بود. بعد نظامی و حافظ آمدند. بعد نیما حمله‌کرد. شاعر و من باید با این زبان به مثنوی حمله‌کنیم. وگرنه آن سیطره‌ی هژمونیک که گفته‌ای که قراراست شکسته‌شود/ بشکنیم، هیچگاه نمی‌شکند.   

پس پی‌نوشت:
ـ مصرع عنوان این چیز که نوشتم از بی‌دل است البته اگر ذهن آشفته‌ی این روزهایم یاری‌کند. مصرع بعدی یا قبلی خاطرم نیست. قبلن نوشته‌بودم از حافظ است. الف صاد که خواند، گفت که از بی‌دل است.

۱۳۹۳۰۵۱۶

محنت‌نامه/ ـ‌ آگه نه‌ای از نازکی حوصله‌ی ما

به الف. صاد،
 از آن دور ایستاده‌ای رو به من، و می‌گویی چرا هنوز تنهام؟
یک شب در همیشه‌ خلوتم داشتم ای‌ـ‌بوک همسا‌یه‌ی نیما را می‌خواندم. به همین همه‌ی تنهایی‌هام فکرمی‌کردم و به نظرم رسید که ما از منظر دیگری هم تنها باشیم: وقتی رابطه‌ای صادقانه آغاز می‌شود، وقتی در ایجاد یک رابطه‌ی دوستی به چیزی جز خود دوستی فکرنکنیم، تنها می‌مانیم. دوستی صادقانه و ‌بی‌ریا، بدون انجام هیچگونه معامله‌ای = بده‌ـ‌بستانی، بی‌تنهایی پایدار نمی‌ماند. وقتی رابطه‌ای این چنین آغاز شود، باید انتظار تنهایی را داشت. بیندیشم که این ماجرا در مورد چیزهای دیگر هم صادق‌باشد. ببین:‌ چند روز پیشتر از این که اینجا این کس‌وشر را بنویسم، "مسنر" دیدم. خودش را که نه، فیلمش را. وقتی از رابطه‌اش با کوه می‌گفت و هژده صعود بالای هشت‌هزارتایی‌اش، دیدم تنها مانده خوش‌جور. وقتی شمالی دیواره‌ی درت را در دوازده ساعت بی‌خسته‌گی و به یکباره می‌زده، تنها بوده. حتی برادر صعود همیشه‌هایش نبوده. دو زن زنده‌گی‌اش که خواسته، نمانده‌اند. شاید بگویی خودخواه بوده. کدام‌مان نیستیم؟!: آن دو زن بچه می‌خواستند و زندگی آرام را رو به دوربین گفتند. شاید یک جور معامله‌ی خوش. ولی مسنر به خود رابطه خوش بوده. تنها مانده. با کوه مانده و سرآخر به قطب شمال شده. یک چیز دیگر می‌خواستم اضافه‌کنم که حالا یادم رفت. بمان تا بعد... 

برقرارباش.

پس‌نوشت:
ـ با بیت: سرشارکنی جام تغافل گنهت نیست، آگه نه‌ای از نازکی حوصله‌ی ما. (طالب آملی)   

۱۳۹۳۰۵۰۱

محنت‌نامه/ فریدون‌نامه

به م. ر.
آشنای عزیز من!
 چند روزی شده‌بودم به دهی در اطراف شهر کوچک آشنایی. نمی‌دانیش. درکل، تفاوتمان زیاد است ولی تکرارمان نه. ولی بگویم که رفتنم برای اطمینان از آنچه کرده‌ام بود به سال‌ها. منظورم آن سال‌هاست که صرف تربیت خود کرده‌ام که چه چیزها نگویم. روزها به شالیزار بودیم و بیشه، و غروب‌ها که می‌شد یا به ساحل خزر رفته‌بودیم یا به دکه‌ای در همان حوالی. آن مرد صاف و ساده روستایی/ شهری دکه‌دار که غروب‌ها تا پاسی از نیمه‌شب دکه‌ی پر دودش دل رهگذران را می‌ربود و دل من را، می‌گفت روزگاری فریدون که سه پسر داشت حوالی همین دکه‌ در این شهر اتراق‌داده به سوارانش. اسفندیار بود نام بزرگش، نام کوچکش اصغر. تو بگو اصغر اسفندیار نه رویینه‌تن بود و نه سبیل داشت مانند رویینه‌تنان نقالی‌ها. پشت هم دودمی‌کشید با اینکه سن و سالی نداشت. جوری که وقتی حرف‌می‌زد، واژه‌هاش از لای دندان‌های کرم‌خورده‌ و از ریخت‌افتاده‌اش با بوی نا و سیگار باهم بیرون‌می‌ریخت. بعدن آشنایم برایم گفت طلبه‌گی هم خوانده‌بوده دوسالی اسفندیار و رهایش‌کرده (هرچند بعد خودم فهمیدم طلبه‌گی او را نه). همان اولین روز با اینکه مسافر بودم من و غریبه، نزدیکم شد هی. گفت به اسم کوچک بخوانمش. خواندم. بعد به مثال تو که نه، به مانند خودش از غزل گفت. آشنای همراهم می‌گفت چندتایی دیوان دارد. روز بعدش آورده‌بود چندتاییش را. سررسید سال‌های دور بود. خط‌دار. از آن‌ها که وقتی نمی‌دانم مثلن ملال بیاید سراغت بازش می‌کنی و گوشه‌ایش را خط‌خطی می‌کنی و شکل یکسان می‌کشی تا مگر الاکلنگ ملالـهیجان، کفه‌ی هیجانش بچربد و پایینی بیاید دمی. برایم هی می‌خواند. انگار که سراپا گوش باشم. بودم البته. شیدای غزل بود اسفندیار. به دکه که می‌شدیم در همان دو روزی که بودیم به این منوال گذشت. دکه‌اش سر گذر دهات به شهر بود. آدم‌ها می‌آمدند. می‌رفتند. کمتر شهری. ادا و ریا نداشتند. یا اگر، کمتر بود. در غروب روز سوم، چند نفری دیگر بیامدند صدا را که شنیدند نزدیک ما ـ عاشق خواندن غزل با صدای بلند بود اسفندیار. این شور غزل‌گفتن برایم جذاب شده‌بود. همه داشتند چندتایی؛ در اندرویدشان، در جیب‌هاشان، در لای بیرون‌دادن دودهاشان. تا اینجا حالی خوش به من دست‌داده‌بود. بعد مثنوی‌هاشان آمد. بعد هم تعصب. حالم دگرشد. از نیما که گفتم. مهجور ماندم. با اینکه چند کیلومتری فاصله‌شان نبود و چند سالی از او، اما قرن‌ها دورتر را انگار خوش‌تر می‌دانستند. فقط خوش‌تر. در این میان البته اسفندیار کمی میانه داشت به اشعار نو. کمی از آن تعصب مدح و ستایش بعد سال‌ها البته، دور شده‌بود. همان را نیک‌دانستم. خوشبختانه نیما را داشتم و غزل‌های طالب را در اندروید تبلتم ( تو که غریبه نیستی، تازه‌گی‌ها کتابخانه‌ام را به گیگ این‌ور و آن‌ور می‌کشم). نشان‌شان دادم. چندتایی کتاب دیگر. گفتند می‌خوانیم. گفتم فقط غزل و قصیده و مثنوی نگویند که از رزوگار چه فاصله‌ای دارند به مانند سال‌های سررسیده‌ی کاغذهای خط‌دار اسفندیار. گفتم هزاران سال است همینیم. گفتم قسم به جدتان باورکنید غزل و قصیده و مثنوی کامل‌شده، کار دگر کنید اگر شد. گفتم نمانند. که می‌گندند. نمی‌دانم کار خوب کرده‌ام یا بد در آن شرایط لای دودها. اما گفتم. گفتم رو به زبان هم باشند. دو‌ـ‌سه نفری دورم جمع بودند. در همان غروب سوم که بودیم، کسی آمد گفتند ترانه‌سرا. جوانی بود تکیده. از همان‌ها که بازوهاشان حسرت بارفیکس داشته/ دارد. گفتند ادبیات فارسی خوانده. نشستیم. ترانه می‌گفت برای ملودی دیگران و اجرت می‌گرفت. با خود گفتم عجب! چه شهری! چه ذوق‌هایی! چندتایی برایم ترانه خواند. کلیشه‌بود. با همان خوی رادیکالی که می‌شناسی و چون درس‌خوانده بود نظرم را گفتم. گفت چاره چیست. گفتم بی‌چاره‌گی. گفتم تو خود دامن می‌زنی به همین بی‌چاره‌گی‌ش. غروب چهارم که برای خدانگهداری با چندتایی رفته‌بودم به دکه، نیامده‌بود. به رسم یادبود به اسفندیار سایه دادم، او به من رهی. من و آشنایم به تهران شدیم. برگشتنا، خوردم به تابلوی بلده/ یوشج. جایت خالی رفتم بر مزار نیما. آنچه گفته‌‌بود به سال‌ها، دستم‌بود. شب بود. برایش نخواندم.  
   راستی، شنیده‌بودم چه کیف‌داشت راننده‌گی بی‌بستن کمربند روی جاده‌ی خنک حوالی شالیزار، در آن چند روز/ شب فهمیدم.


تا بعد که باشی، قربانت.

۱۳۹۳۰۴۲۳

محنت‌نامه/ تحقق آرزویی دیرینه

به ح. سین،
هم‌دانشگاهی من!
گفته‌بودی چرا فوتبال تماشانمی‌کنم. چرا البته که می‌کنم. آن‌‌هم از نوع نابش. دیشب بازی ژرمن‌ها را دیدم از سر تا به ته. اما وقت دیدن، این چیز که می‌گویم سراغم آمده بود. شاید برای همین است که نمی‌توانم آنطور که باید پای فوتبال را بگیرم. ژرمن‌ها شاید آدم‌های باهوشی نباشند، فقط اینکه بعد از دو جنگ بزرگ با کلی آدم کشتن و کثافت‌کاری، بالاخره یک روز خسته شدند و نشستند و فهمیدند می‌شود میدان جنگ را هم شبیه‌سازی کرد: فوتبال. آن‌ها درام جنگ را به زمین فوتبال کشاندند. اینکه بتوانند دنیاها را اینطور بگیرند و گرفته‌اند. آرزویی که توخولسکی و هیتلر هردو با هم داشتند. هرچند در روش توفیر داشتند. ژرمن‌ها حالا دویچه‌لندشان را دوباره بر سر زبان‌ها انداخته‌اند با قهرمانی در به اصطلاح جام‌جهانی. حالاست که می‌توانند پیراهن چهار ستاره‌ی تیم ملی‌شان را هم با شبیه‌سازی جای پیراهن ارتش‌شان آلمان، جابزنند و سرود فتح بخوانند به گوش مردم با خود مردم. همان آرزوی بیسمارک که به‌ش نرسید. همان آرزوی هیتلر که به‌ش نرسید. شاید چون روشش اشتباه بود. شاید چون به زندگی ایمان نداشت. شاید چون این حرف نیچه را به اشتباه به او گفته‌بودند و فهمیده‌بود که: زندگی؛ خطرناک، برهنه و بی‌شرمانه زندگی‌کردن است. اینکه بتوانی به "نیروی زندگی" اعتماد کنی. نه اینکه مدام با مرگ دست و پنجه سازکنی. این ماجرا چیزی‌ است که فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها احتمالن باید طی‌کنند: آنقدر از یکدیگر بکشند تا در یک ساعتی در یک شب/ روز، بالاخره خسته‌بشوند و با اطمینان از اینکه هر دو درام فوتبال را باورکرده‌اند، به بازی قهرمانی بیندیشند. از من بپرسی کی این وقت برسد؟ زمانی شبیه روزی که سرهنگ آئورلیانو با اعلام آتش‌بس به اردوی محافظه‌کاران رفت و وقتی با نشستن ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰ ﻣﺬاﻛﺮﻩ فهمید هردو برای کسب قدرت می‌جنگند، دست از جنگیدن با اسلحه شست.
دیدی حالا چطور فوتبال تماشابکنم!


تا وقت دیگر، قربانت.  

۱۳۹۳۰۱۲۴

محنت‌نامه/ عاشقانه


عزیزم،  
   یک روز شب بود. نیم‌شبی. بیدارشدم. همانطور نشستم تاشده روی تخت. نیم‌شبِ روزی بود که جوابم کرده‌‌بودی. نه، آن نبود. آن نیم‌شبی دگر بود پیش از این. آن، همان نیم‌شبِ چند روز بعدِ روزی بود که عاشق تن تو شده‌بودم. که پاسخ‌ت آمد سخت، که واژه‌هات آمده‌بود به دریدن تصویرهام، که ریخت تصورها را از منحنی‌های تن تو، که ناجورشد تصویر: نبودی، ویرانه‌ای بود. من نبود. سرگردان بود. با ویرانه باد بود. سکوت آدمی بود: مات. باد بود که می‌آمد و در ویرانه می‌پیچید. صداداشت. سوزنداشت. از خواب پریدم تا کرنشده. وررفتم جام را تا زمان را پیداکنم. که کجام؛ یک ربع مانده بود به سه. بی‌خود بلندشده‌بودم. باید می‌خوابیدم. نخوابیدم. همان وررفتم تا گوشی را پیداکنم، دستم خورده‌بود به چیزی. دنبال آن دستم‌خورد به چیزی گشتم. تاریک بود. لمس‌ش کردم. استکان بود. خندیدم. یادم‌آمد یادم‌رفته برایم کنیاک آرمن بریزم قبل خوابیدن. پس این شده‌بود که دوباره واژه‌هات ‌آمده‌بود به خوابم، که طوفان ‌آورده‌بود و می‌پیچید و ویرانه‌ کرده‌بود. آویزان که کردم پاها را از تخت، انگشت پام خورد به چیزی. ناجور دردگرفت. اولش نه، بعد که درد مثل آرمن ‌دوید در رگ‌هام. اما نه آنجور خوش. یک‌جورِ پلیدی. یک‌جورِ زشتی. تا برسد به مغزم. همانجا که مقصرش دانسته‌بودی به تفسیرهام. به درک! به خود گفتم. بعد گفتم این وقتِ نیم‌شبی سگ کجا بود بدهم زخمم را جلویش بیندازم تا بخورد، همین درد را بفرستم مغزم را چه‌جور بخورد. که اگر آنرا، تفسیرها را. پس انگشت را بیشتر فشاردادم به دردگرفتن. بی‌خودی‌بود. نشد. نیامد. بی‌حس شده‌بود انگار. فکرکردم که فشاردادم. توهم شاید. چراغ کوچک همیشه خواندن سر دستم بود. زدم. همیشه که اینطور تامی‌شوم می‌زنم. نگام افتاد به شست پام که ملتهب شده‌بود. حالم بدشد. ربطی به انگشت نداشت. یعنی ربط‌داشت ولی آنقدر که به التهاب داشت به انگشت نداشت. از این التهاب نفرت‌کردم: یک عصری، مادرِپدر به خانه‌ی ما بود. حنایی بود موهای سر و ناخن‌های دست‌ها، پاها. ولی نه موهای پاهاش. ندیدم هیچ‌وقت آن‌ها را مثل تو بزند از ته‌ِته. سیگارمی‌کشید به وفور. زر. بند‌بندِ انگشتان دستانش سوخته‌ به سال‌های سیگارکشی. التهاب خاصی داشتند بندها. این التهاب کمتر می‌شد تا می‌رسید به کف. کف، بیشتر بوی عرق قاتی داشت با زر. با آن حنایی‌ها و التهاب‌ها و بوی عرق قاتی با زر و انگشتر طلا به عیار دوازده، گاهی بچه‌بازی‌ش می‌گرفت برای من و برادرانم: سرمان ‌می‌کشید که یعنی محبت. دروغ‌بود. می‌خواست خرمان کند لاکردار. و می‌کرد. و می‌شدیم. خلق عجیبی داشت برای دفع بلا برای پسرش. شاید چون خودش این‌ کاره بود. ما را وادارمی‌کرد بعد شستن دست و پایمان به سه‌بار، از در خانه بیرون برویم و بعد بیاییم تو. عجیب اینکه این کار هم باید سه‌بار می‌شد. در طول این مدت خودش مدام اوراد می‌خواند، من با هراس به بیرون پرت‌می‌شدم و مادرم لب‌می‌گزید. این شده که از هرچه التهاب نفرت‌می‌کنم که مبادا. حالا هم از این التهاب؛ از این شست نفرت‌می‌کنم. اصلن از اینکه چقدر شبیه شست اوست نفرت‌می‌کنم...
   بماند، باید پاشوم آرمن بریزم برایم و بعد اگر شد کمی بخوابم.
  

پی‌نوشت:
ـ با بیت: مهربانی‌هاست با ما محنت ایام را، گرچه ناکامیم، با ما رشک‌باشد کام را. (طالب آملی)
ـ پیشتر از من که با آن نامه‌‌ی تو اینطور شوم، سلین شرح‌ حالی موجز و کوتاه از این احوالات در سفرش داده بود. تا قبل از آن نیم‌شب می‌دانستم، ولی نفهمیده‌بودم. آن نیم‌شب فهمیدم: "بهتره خیال برت ندارد، آدما چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت اینه که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف می‌زند. هرکس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان میاد، هرکدوم از طرفین سعی می‌کنند دردشان رو روی دوش دیگری بندازند، ولی هرکاری که بکنند بی‌نتیجه‌است و دردهاشون رو دست‌نخورده نگه می‌دارند و دوباره ازسر می‌گیرند و بازهم سعی می‌کنند جایی براش پیداکنند."307) عزیزم، شاید برای همین است که عشق همواره در مراجعه است.
ـ شرافت کسی را در ساق پاها جستجوکردن هم خود شیوه‌ای است. من به آن نزدیکم. ساق پاهای تو اصیل‌‌اند.
ـ آن سال‌ها که می‌شدیم خرِ مادر‌ِپدر، نمی‌دانستم با شستن جلوی در، خضر را می‌شودآورد. که اگر می‌دانستم گریه‌نمی‌کردم. آب‌برمی‌داشتم می‌ریختم حداقل یک‌بار از همان سه‌بار، بلکه بیاید و نفسم را بگیرد. هرچند، نشنیده‌ام که او به صدای بچه‌ای بیاید ولی هست که جان بچه‌ای بگیرد.

۱۳۹۲۱۲۲۲

محنت‌نامه/ ـــ بهارانه؟!

یا: نسبت من با بهار چه‌ باشد؟
میم عزیز،
] او از نوروز‌ورزی امتناع‌می‌کرد./ نون ب.، دفتر دوم طرح‌ها [
به‌نظرم‌آمد که رسم و سنت به‌اختیارکردن اهمیت دارد تا به اجبار. این به‌اختیارکردن یعنی با فکر و احساس جدید/به‌روز طرحی در آنچه بوده درانداختن. مثلن تفسیر منطق‌الطیور شیخ ما عطار، با دیدن عکس‌های تلسکوپ فضاییشان؛ هابل. یعنی چیزی از ما، با نوری از دیگری‌ها که آن عکس‌ها از کیهان‌مان به عطار بتابانیم (خودمانیم؛ بی‌چاره شیخ!)
   دانسته‌بودی که آدم نو+روز نیستم. چون چند سالی هست که چیز نویی در روزها نمی‌بینم حقیقتن؛ نه در آدم‌‌ها که تنها تغییرشان انگار در پیری است و خسته‌گی‌شدن، و نه در طبیعت که به سیکل خودش‌ است. و از یک‌طرف دعوت‌شده‌ی بنفشه‌ها نیستم. و از طرف دیگر هم نمی‌خواهم از آن‌ها سوء‌استفاده کرده و فصلی را به نامشان بزنم (هه! به‌نام‌زدن:‌ کار دیروز و هنوز ما: چه بیهوده). آن بی‌نوا زیبا‌های چندروزه، اصلن نمی‌دانند ما درباره‌شان چه دلالت‌پردازی‌ها که نمی‌کنیم (دوباره: یادت آمد که گفته‌بودمت: انسان: حیوانِ بازی، حالا ببین چه داریم؛ انسان: حیوانِ بازیِ دلالت‌پردازی...). اصلن چه بهتر که ندانند! اگر می‌دانستند که مانند هنوز مایه‌ی رسوایی ما بود. ما آدم‌ها هم که چقدر اهل خضوع!... پس با نوشتن بهار گرفته‌ام در این چند ساله. و اما آن چیز که می‌خواهم‌بگویم: تفسیر جدیدی نیست البته. نوعی اعلان من باشد که تازه من بدان رسیده‌باشد انگار. و نقل‌است که پیشترها پیشینیان گفته‌باشند. فقط من، یک روز عصر پاییزی که پای دیدن تابلو‌ها پشت مانیتور اینترنت نشسته‌بوده عمیقن لمسش‌کرده‌است، همین و بس. و آن چیز چیست: نقاشی است اثر Andrew Wyeth، به نام Spring. مثل اینکه نقاشی درباره‌ی یک چشم‌انداز، یا یک چمن‌زار تپه‌ی سرسبز باشد به فصل آمدن بهار (چون بهار در نام تابلو دلالت آن دارد). در برجسته‌سازی پیش‌رو یک پیرمرد داریم گویا، و در بالای قاب و پشت، همین دشتی که گفتم و ارتفاع‌می‌گیرد. بالای تپه با افق مرز دارد. از کنتراست نه‌چندانِ راست و چپ، و پایین و بالای تابلو که بگذریم، می‌رسیم به آسمان اما، آبی و بهاری نیست. جوان نیست. تر و تازه نیست. آسمان گرفته‌است. کدر است. رنگ مرده‌ی کرمی دارد. چمن هم آنچنان سبز نیست. گوشه‌ی سمت راست تابلو، چمن‌ها جوان‌تر به نظر می‌رسند تا گوشه‌ی سمت چپ. چپ به چمن‌های زمستان‌زده نزدیک‌تر است. این‌ها همه در پس‌زمینه است. در پیش ما، آن پیرمردی که گفتم‌ ـ‌چون سرش موی سپید دارد‌ـ بی‌حرکت درازکشیده. مرده به‌نظرمی‌آید. فروغی در چشمانش نیست. اطراف جسد را برف‌ گرفته ولی آرام‌آرام گویا ـ‌اگر حرکت تابلو ادامه داشته‌باشد، اگر روزها بگذرند و بهار جای پایش را آنطور مانند همیشه بازکندـ دارد آب می‌شود. سر او در سمت راست و پایش به چپ امتداد‌دارد. برف‌های سمت پای او که شیب هم دارد، بیشتر آب‌شده‌اند و پاهای او لخت و عور بیرون‌زده‌اند. استخوانی به‌نظرمی‌آیند. دستان او طوری روی شکمش گذاشته‌شده چنانکه مرده‌گان مسیحی. پس احتمال اینکه مرده‌باشد بسیار است. و حالا که بهار سر‌رسیده (‌با دلالت ‌نام تابلو که خبر از آمدن بهار می‌دهد و البته پوشش بالای تپه‌) برف‌ها از روی جسد کنار می‌روند و جسد هویدا. تن او سالم می‌نماید. دست‌نخورده. پنداری زنده است. اما او مرده. نشانه‌ها چنین می‌گویند. مرگ او، خبر مرگ او برای ما، با بهار می‌آید. مرگ او با بهار بر ما آشکارشده. شگفتا، این بهار است که مرگ آورده!
] بیابان‌ها هیچ‌گاه در انتظار باران و یا سبزشدن آنطور که دشت‌ها یا چمن‌زارها، نیستند. این ماییم که چنین دوست‌داریم فکرکنیم./ نون ب.، دفتر پنجم روزنوشت‌ها[
  
تا بعد که باشی برقرار، ببوس روی شیدا را.

با پس‌نوشت:
ـ از آن پیشنیان که گفتم، یکی الیوت است. او بسیار موجز و استتیک‌تر از من گفته. با صنعت بسیار ساده‌ی غریب‌نمایی گفته. در The Waste Landش گفته. آنچه گفته:
April is a cruelest month, breeding/ Lilacs out of the dead land, mixing/ Memory & desire, stirring/ Dull roots with spring rain  
ـ گوشه‌ی تابلو رد گاری گاریچی چنان عیان است که نمی‌توان از آن گذشت. قصه‌ها دارد برای خودش. در فرصتی اگر شد برات کاغذ‌می‌کنم. فقط همین بس که بدانی در یکی از صدها روایتی که دارد، می‌گویند مرد گاریچی چاق بوده یا استخوان‌ درشت. منظورم این است که سنگین بوده ـ‌رد گاری چون عمیق است. مردی شاید شبیه ژان وال‌ ژان. او پیرمرد را تا آنجا آورده و رها کرده ـ‌حالا اینکه چطور رهاکرده بماند. او سمت راست تابلو به پایین جسته (جای پایش در تابلو نیست)... در روایتی دیگر می‌گویند او اصلن به پایین نجسته، بلکه با یک حرکت تن نیرومندش، جسد پیرمرد را به پایین پرتاب‌کرده. از اثر این پرتاب همین بس که با ذوب‌شدن برف‌ها، می‌بینی که جسد اثر خود را روی چمن تپه انداخته... در روایتی دیگر، پیرمرد اصلن زنده بوده تا بدان‌جا. او مرد گاریچی را اجیرکرده که در ازای مبلغی، او را تا بدین‌جا بالا بیاورند... در روایتی دیگر مرد گاریچی نبوده، گاریچی یک زن بوده...
ـ البته که می‌توان خوانش عرفانی داشت. این دیگر باب میل ماست که همه‌جور قرص عرفان خورده‌ایم/می‌خوریم. چون که دیگر می‌دانی، بدان نپرداختم.
ـ بگو؛ شاید خوانش تو دیدن دیگری بازکند صرفن من‌باب گفت‌ـ‌وـ‌گو.
ـ به عنوان یک آدم کوه+رو، بسیار شنیده‌ام به روستاهای پای کوه هنگام آغاز صعود که، جسد کوهنوردان زمستانی، در بهار است که با آب شدن برف‌ها و جاری‌شدنشان در آب رودهای فصلی به روستاها می‌رسد. و همچنان هم می‌رسند. مرگ با بهار آمده. بهار نوید مرگ دارد. دریچه‌ای دیگر: می‌توان‌گفت ایندو هم‌شانه‌اند باهم. هم‌عرض. انگار چیزی در طول نباشد در این عالم. زنده‌گی و سرزنده‌گی چمن تابلو در قید بودن جسد پیرمرد است که "معنا‌دار" می‌شود.

با پی‌نوشت:
ـ با بیت: درگذر از گل که گل هر نوبهار بر تو می‌خندد نه در تو، شرم‌دار/ عطار.
ـ تا به حال به این فکر افتاده‌ای که کل مثنوی سیر تطور طیور شیخ را با رجحان اخلاق (Ethic) به دین از نو بنویسی؟ ...به گمانم این کاری است که نیما سخت بدان دل‌بسته‌گی داشت.
ـ خودمانیم؛ این کار که من کردم هم خود نشانی از سنت داشت: نوشتن یک عیدانه به بهانه‌ی آمدن بنفشه‌ها!... هه!
ـ و سرآخر اینکه همه‌چیز برای من باز به سیکل شد. به قول پیر یوشج، تفارق است مابین دانستن و فهمیدن. میم عزیز، "فهمیده‌ام" که همه‌چیز به سیکل است انگار. چیزی جلونمی‌رود. این ماییم که دوست داریم فکرکنیم با  بهار چیزها تازه می‌شوند. وگرنه پیشتر دانسته‌‌ایم که مثلن گیاهان هم در زمستان دارند کار و بار خود می‌کنند.

۱۳۹۲۱۲۱۱

محنت‌نامه/ بی‌چاره من! تــــــــــــــا بی‌چاره ساد!

میم عزیز،
بازگفت‌وگویی برخی چیزها عجب دارد!
یک شب برایم خواب پیری دیدم. فرتوت و تنها شده‌بودم. راستش، در انتهای زندگی به گمانم نبودم ولی به غایت پیر بودم آنچنان که بگویند پیری در فلانی افتاده. در همان پیری که بودم، یادم‌آمد در جوانی به قریب صد، یک چنین چیزهایی در تصوراتم بوده. هراس‌کردم. بعد نمی‌دانم تا چه حد بعدش بیدارشدم. در خاطرم نمانده یعنی. هر آنچه دیده‌بودم در کاغذ‌کردم. در همان دفتر لعنتی که می‌دانی. تا دو‌ـ‌‌سه روز بعدش شک‌بودم. حرفم‌نمی‌شد با کسی. حتی منی که حرف‌می‌زدم با من زیر دوش همواره، با من هم هیچ‌نمی‌گفتم. تو بگو اصلن چه می‌گفتم؟ می‌گفتم که پیریت شده آن!؟ که ریختت شده آن؟ که تنت بوی سلول‌های مرده و شاش می‌دهد؟ سر غذاخوردن هنگام کار، که غذانمی‌خوردم که، خیره‌می‌‌شدم به جایی. یکی می‌زد به بازوم که هی کجایی! دستم می‌انداختند. خیال‌می‌کردند عاشقیت ربوده مرا. کاش او بود به جای پیری. اما نبود... شک‌بودنم که طی‌شد و بعدش راهی‌شد، باورت نشود شاید ولی، هی می‌خندیدم. تا چند روز که ماجرا جلوه‌می‌کرد در ذهنم، هی می‌خندیدم. بعد یکی شبی برای آشنایی چند ماهه، ماجرا را نقل‌می‌کردم که درآمد که؛ می‌خندی؟ می‌خندیدی؟ و من نگاهش‌کردم همانطور پشت فرمان یک بزرگراه. و چیزی نگفتم. نمی‌شناسیش. چنان هراسیده‌بود از من که فون‌هایم را جوابی نیامد تا مدت‌ها پس از شنیدن ماجرا... یک‌بار دیگر هم ماجرا را با جزئیات بیشتر برای کسی که در فکر عاشقیت بود برایم، نقل‌‌کردم. مشتاقی هیجانی ما در روزهای اول عاشقی، سدی بود برای حیرتش. آن روزها که گذشت، چند روز بعد از آن روزها هم که گذشت، حیرتش جلوه‌کرد و دید آنچه او عاشقش بوده من نبودم. چیزی در من ساخته‌بوده که جعل‌بوده، که نداشته و نداشته‌ام، که ویران‌شده در نظرش...
   (دیده‌ای به بعضی‌ها معشوق‌بوده‌گی نیامده‌باشد؟)
   آری فدایت‌شوم، بازگفت‌و‌گویی برخی چیزها سخت عجب دارد!
   ] سرچشمه‌ی همه‌چیز خود ماییم و با این است که خود ما معنی پیدامی‌کنیم./ نیما، حرف‌های همسایه [
   غمگینم برای ساد: مازوخیست دارم.
   حال که این شد بگذار تا بگویمت: حال چراغی را دارم بالای تیرکی چوبی در کوچه‌ای تاریک، که باریکه راهی را روشن نگاه‌می‌دارد برای عبور. فکرمی‌کنم سایبانی هم بالای سر داشته‌باشم. کماکان با او هستم تا فرسوده‌شود/فرسوده‌شوم.
    ] اصلی‌ترین حال‌ها آن است که خودش به واسطه‌ی زنده‌گی فراهم‌آید، پیش از آنکه خودتان قصد‌کنید./ نیما، همان[
   چون ذهن پریشان دارم دو روزی، حواله‌ات می‌دهم به شوریده‌ای در این باره، در اینجا.

   تا بعد که باشی به‌قرار، ببوس روی شیدا را به دیار غریب. 

۱۳۹۲۱۱۲۹

محنت‌نامه/ عاشقانه ـــــــــــ شورنامه

عزیزم،
   "چه شد که ما رسیده‌ایم به اینجا؟"
   به روال آشنا؛ داشتم ورمی‌رفتم با ذهنم به اتفاقات این روزها که آن سوال شد به یکباره...
   ببینی گاهی که می‌خاهی کاری بکنی و نمی‌دانی آن کار چیست؟ برای تو شده که رفته‌باشد دستت سوی بوم و ندانی ابتدایش چه ‌خاهی‌کشیدن؟ شده برایت؟ من چنینم این روزها. نه انتظار و نه هیجانی، نه اتفاقی و نه آنچه که می‌خاهم که نمی‌دانم که چیست. با یک جرقه از یک آشنا، می‌تپم، می‌روم پشت فون. لحظه‌ا‌ی بعد چیزی برایم نمانده از آن تپش: همانطور که او حرف‌می‌زند سررشته‌ی حرف‌ها را ‌سپرده‌ام به خیال. سوال بی‌خودی می‌کنم و جواب بی‌خودی ‌می‌شنوم/نمی‌شنوم و حرف بی‌ربط می‌زند و می‌زنم و حرفمان می‌شود/نمی‌شود و چون اینطور می‌شود، خب، معمول‌بیفتد که کسی هم اطرافم نماند. بعد خیلی راحت/ناراحت پامی‌شوم و آن دفتر لعنتی را بازمی‌کنم، می‌نویسم (می‌دانی که؛ همانکه روز آشناییت پایش را نوشته‌‌ام، نیست. یعنی هست، دفتر دیگری است، ادامه‌ی همان ولی‌):
ـ من چطور با یک تلفن چند دقیقه‌ای به خیال می‌روم، آن‌هم به ساعت‌ها!... بی‌شک که بیمار باشم. (2022)
   خب تو هم که گذاشته‌ای و رفته‌ای. به هر کسی هم که نمی‌شود "تو" گفت. بنابراین می‌مانم اینجا با تنم تنها. با ذهنم تنها. گاهی با تنم ورمی‌روم و گاهی با ذهنم. از هر دو، چیزی متساعد نمی‌شود این روزها جز بوی عرق و مانده‌گی... تباهی.
                                               
تا وقت دیگر، باش، اگر بشود که مدام می‌بوسمت.

پس‌نوشت:
ـ راستی آن عکس که با آن بلوز نارنجی‌ـ‌تیره گرفته‌ای در هوای برفی دیار غریب:‌ کلی خواستنی شده‌بودی برایم... بمان تا بعد که بیایم در آن ولایت مجازی‌ـ‌جعلی ببویمت. 
ـ راستش به جشن/ناجشن سالگرد یک پیروزی/شکست در این روزها ورمی‌رفتم. به شعارها، نغمه‌ها، شورها، سرودها... هه! سرودها! نگفتمت؛ اینجا با چند همکار دو گروه سرود گذاشته‌بودیم. چه شیرین، چه بانمک شده بود (آخ! که اگر بودی؛ می‌آوردمت جز دسته‌ی خودم. یارکشی بود مانند بازی‌های بچه‌گی‌هامان. همان ابتدای گردو‌شکستن می‌کشیدمت... ‌همانجا میان جمع می‌بوسیدمت. شاید هم لبی برایت باقی‌نمی‌گذاشتم که چیزی بخانی!). می‌دانی که، سرودهای حماسی و انقلابی را در هر جای جهان و با هر آدمی از جهان دوست‌دارم. شور دارد لاکردار... هرچند گفتن ندارد و می‌دانی، با انقلاب‌هاش چندان ورنمی‌روم، سرودهاش، نغمه‌هاش و شورهاش را عاشقم. سرودها را دانلودکرده، می‌خاندیم. امتیاز می‌دادیم به هر دسته. من شده بودم سردسته‌ی یکی از آندو. مصرع‌ها را برمی‌داشتم و چیز دیگری می‌گذاشتم: بی‌ترتیب‌شان می‌کردم. قافیه‌ها را همانطور. یا یک نغمه را با یکی دیگر قاتی‌می‌کردم، وه که چه حظی می‌برم از این تحریف‌ها! ...می‌دانی، یکی داریم عاشق شطرنج. ولی از ابتدای جوانی‌اش برده‌اند داده‌اند که پرورشش بدهند اندامش را به اشتباه (سر همین، بهش می‌گوییم شامپانزه!) او را هم گرفته‌بودیمش به سرود دست‌جمعی. بی‌نوا با آن مخ تحلیلی و دقیقش. او شده بود سردسته‌ی جمع دوم ما. می‌دانی سرآخر کدام دسته برنده‌شد: دسته‌ی من نبود... یک کار بامزه‌ی دیگر هم کرده‌بودیم. رفتیم پی چیزهای آن دوران: با زلف‌ها نمی‌شد کاری کرد. رییسمان نگذاشت یعنی. از همه مهمتر بگویم، زن‌‌های چندتا از همکارها هم گوی سبقت را از رییسمان ربوده، از بچه‌گی کردنشان جلوگیری‌کرده، کار را تا سرحد تحریم جنسی هم پیش‌گرفته و چون به این نقطه ضعف خاک‌بر‌سریمان رسیده، فارغ‌شده‌بودند... القصه، دسته‌ی من در این یکی هوش‌ربا شده‌بود. من که سردسته بودم، کلاه‌گیس گرفته‌بودم. هیپی شده‌بودم با این سر کچلم!
   دیگر بگویم، رفتیم سراغ لباس‌های آن دروان: شلوار پاچه‌گشاد مثلن. رفتیم و گرفتیم. به من طوری نگاه‌می‌کرد. دایی یکی از بچه‌ها بود، انگار مادرقحبه باشم من. حرامزاده، نفرین‌شده من... نمی‌دانم چرا. باورکن. نپرسیدم ازش. یک‌جور هراس ازش. حرف‌نمی‌زد لاکردار. آمدیم بیرون. به آن یکی از بچه‌ها گفتم؛ چرا اینطور به من زل‌زده بود. گفت؛ پسر دایی‌ دو روز مانده به انتهای انقلاب از خانه می‌زند بیرون و هیچ‌وقت برنگشته. هیچ‌وقت دیگر هم برنگشته. حتی تا همین امروز که دیگ انقلاب سررفته. گفت؛ بعدها، کلی زورزدیم و راضی‌کردیم بنده‌ خدایی را در عوض گرفتن مقدارکی پول، سنگی به جعل بنشاند در گورستان تا بلکه دایی آرام‌بگیرد. دایی انگار که فهمید‌ه‌باشد که قصه چیست و لو رفتیم (همانی که از ما پول گرفته‌بود، از دایی هم چیزکی انگار تلکه‌کرده‌بود!)‌... گفتم عکسش، عکسش را برایم بیاور. می‌دانی چه گفت: عکس نمی‌خاهد. تو او هستی! ...ببینی آوار ریخته‌باشد بر سرت چه حسی داشته‌باشی؟ همانطور سرپا نشستم. سربردم لای دو زانو ـ‌معبد همیشه‌گی سرم‌ـ هق‌هق زدم... بعد بلند‌شدم یقه‌ی آن گه را گرفتم. گفت نمی‌دانسته اینطور می‌شود. قسم و آیه. هی‌آورد. هی‌آورد. گفت خودش آنجا فهمیده که گذشته کار از کار. این کاره نبودم. ولش‌کردم. ولم‌کرد. ول‌کردیم بازنمایی را....
   ببخش اگر اندوهگینت کردم، ...(این کار کجایش بامزه بود؟!)...
   شواهدش را دیدی: بوی عرق و مانده‌گی می‌دهد سر تا به پایم... ذهنیاتم.
                                       ] ای ذهن!
                                                                        ای زخم منتشر! / ی. رویایی[
پی‌نوشت:
ـ چند روزی می‌شود که محرری در اینجا (تو بگو نساخ. حواست پیش بارتلبی ملویل نباشد!)، از طالب، غزل‌هایش را گذاشته و من می‌خانم به جعل: این بی‌اعتدالی لازم طبع من است/ بی‌سبب بدنام می‌سازم شراب ناب را.

۱۳۹۲۱۰۱۸

محنت‌نامه/ چرخه‌گی‌ـ‌بی‌چرخه‌گی با من از پی سرگشته‌گی

میم عزیز،
یک شب، چه شبی بود و چه ساعت، نمی‌دانم ـ‌همین‌قدر در یادم مانده که وقت خوابیدن بود‌ـ جمله‌هایی در ذهنم پاگرفت که ننوشتم. همان ننوشتن، از دست‌رفتن بود. هه! کاری که به تمامی در آن تبحر دارم: ازدست‌رفتن... می‌دانی، راستش از رختخواب بیرون‌آمدن را نیک نپنداشتم که درعوض، خیال‌پس‌نشستن را بهتر. حالا نگاه‌کن چه داشتم با ننوشتن در آن شب: جمله‌ها پی‌در‌پی وصل‌می‌کردند خیالی را به خیالی دیگر و بعد خیالی دیگر و همینطور در چرخه‌مانندی باز به خیالی دیگر تا اینکه خواب مرا برربود. آن جمله‌ها مطلع نامه‌ای می‌شد که قرار‌بود در پاسخ نامه‌ات کنم. و نشد. و حالا این آن چیز است که می‌اندیشم (که البته با این جمله‌ها حدس‌می‌زنم تا به حال باید برایت روشن‌شده‌باشد): چرخه‌‌گی خیال‌ها و بی‌چرخه‌گی خواب.    
   می‌دانی، راستش مانده‌ام که چرا آن چیزها که درباره‌ی چرخه گفته‌ای را تا آن حد قطع و یقینش داده‌ای. تو را اینطور دیدم در پرداختن به چرخه. ولی من به نسبت و وابستگی می‌بینم. راستش مدت‌ها پیش از آنکه تو برایم بنویسی رفته بودم برای چرخه. دانستنش که چیست و چرا. که به هستی‌مان بازمی‌گردد. که‌ پاسخش شاید باشد در حدود چه‌کسی و چه چیزی. چرخه جالب شده بود برایم از هر جهت:‌ که ما با چرخه زنده‌ایم. و نه اینکه فقط زنده‌ باشیم؛ که هستی/ نیستی‌مان به آن است. آب و هوا را بگذار برای فراموشی. خود آب و هوا هم محصول چرخه‌اند. ما هم محصول آب و ‌هوا. پس، محصول چرخه‌ایم و این البته که کشف جدیدی نیستولی چیزی باید باشد، یعنی هست، که به چرخه ضربه بزند تا آنرا برایمان دچار معنا کند. بی این "چیز" آن چرخه معنا ‌ندارد. در مثال بالا مثلن، نیک‌می‌‌دانی که تا خود محصول مصرف‌‌نشود، چرخه برایمان معنایی ندارد. و اینجا نقطه‌ای است که "هستمان" در کنار "نیستمان" می‌ایستد. با هم، در یک رده، یکجا.
   بگذار مثالی از علوم پوزوتیویستی بزنم که در آن چیزها خانده‌ای: پیشترها در مدرسه که بودیم می‌گفتندمان که هوا را اگر بکشیم از یکجا دیگر چیزی در آن‌جا نمی‌ماند. خلاء مطلق داریم و بس (‌مدت‌ها بعدتر که مسن‌تر شدم، حسرت این را داشتم که چرا یکی آنجا نبود که بگوید پس این خلاء مطلق مگر بالاخره یک "چیز" نیست؟ اگر یک "چیز" نیست پس چیست؟!). در عصر بچه‌گی خلاء را با خَلا کلنجار می‌رفتم... سئوال که نمی‌گذاشتن بپرسی. نپرسیدم. بعدها آن کلنجار رفتن‌ها شد مسئله‌های جدی که مثال قارچ اطرافم را پرمی‌کرد تا نفس به سختی بکشم. رو به دایره‌ی معارف‌ها آوردم (این استعاره‌ای که با دایره هم می‌آوریم برای دانش (؟) جالب است: دوست داریم همه‌چیز را آنجا، یکجا جمع‌شده ببینیم! خب مسلم است که نیست. به همین خاطر است که  دایره‌ی معارف‌ها داریم و نه دایره‌ی معارف. یعنی درواقع در یک چرخه‌ـ‌بی‌چرخه داده‌ایم دایره‌ها را برایمان درهم فروکرده‌اند). پرت افتادم باز. ببخش... اخیرن ذره‌ای کشف شده به لطف شتاب‌دهنده‌ی کافرهای اروپایی که "Higz" می‌نامندش ـ‌‌این ذره در خلاء بچه‌گیمان جولان می‌دهد/ می‌داده/ خواهد‌داد. آنقدر دمای آن لوله‌ها را پایین آورده‌اند که ذره، خودی نشان دهد (دمایی البته نرسیده به صفر مطلق). و نشان داده. پس، بالای جو هم خلاء به آن معنای بچه‌گی که فروکرده‌اند در ما نداریم. و بدین ترتیب دیگر نیوتن کمی دود شده و رفته هوا. دیگر اف مساوی با اِم‌ـ‌آ نیست در خلاء. چون دیگر خلاءی به آن معنایی که او گفته نیست. همانکه بنیامین تئوریزه‌اش کرده: هر ساخته‌ای و ساختنی را ویرانی‌ای. این کافرهای جدید چیزی را خراب کرده‌اند که کافرهای قدیمی‌شان ساخته بوده‌اند. آنرا ویران کرده‌اند. آن‌ها ویران می‌کنند و دوباره می‌سازند. درهمان ویرانی دوباره سازه دارند. و در سازه‌ای که دوباره و صدباره بالامی‌برند نقاط پانکچر. نه اینکه تعمدی در کار باشد: ویژه‌گی هستی/ نیستی ماست انگار... دیدی پس: در چرخه‌ی ساختن، بی‌چرخه‌ی ویرانی همدوشش است. یا می‌توان عکسش نهاد: در بی‌چرخه‌ی ساختن، چرخه‌ی ویرانی.
  بگذار مثالی دیگر بزنم این‌بار از جهت فیکشن: در "صد سال تنهایی" مارکز (البته این واژه‌ی تنهایی، همان معنای فاحشه شده‌اش را ندارد. باید توضیحش داد خب دوباره: این تنهایی آن تنهایی نیست که ما معمولن در فارسی‌ـ‌شکرـاست اراده‌می‌کنیم. به نظرت چیزی معادل همان سالیچوت فرنگی چه داریم؟ = تنهایی بارورانه؟!). در این تنهایی هم که خود محصول چرخه است، چیزی وجود دارد که ضربه می‌زند. در رمان مارکز هم که به تازه‌گی به‌دست گرفته‌ام تا بخانم (عجب! می‌بینی اینجا هم چرخه داریم: من دوباره کتابی را از مبدا به مقصد می‌خانم. اما بی‌چرخه‌اش: منی که سال‌ها تغییر داشته‌ام و این در خوانش‌ مجددم، مسلمن خود باب تغییرات)، چرخه موج می‌زند. صد سال تنهایی خانواده‌ی بوئندیا مکرر در مکرر در شخصیت‌ها چرخه می‌شود. ولی چیزی که آن چرخه‌ها را دچار معنا می‌کند ضربه‌هایی است که تعمدن توسط دست نویسنده به آن‌ها زده‌می‌شود: بی‌چرخه‌ها. این بی‌چرخه‌ها همراه با چرخه‌ها وجود دارند. نه اینکه جدا باشند. در دل خانواده و شخصیت‌ها هستند. با چرخه‌ها چرخ می‌خورند: اینکه سرهنگ آئورلیانو را به ماکوندو می‌آورند تا اعدامش کنند/ نمی‌کنند. اینکه خاستگاه‌ش، آغاز/ پایان است. سرهنگ آئورلیانویی با ماهی‌های کوچک طلاییش، که آن‌ها را در یک چرخه‌ـ‌بی‌چرخه می‌سازد و ویران می‌کند و دوباره می‌سازد و باز ویران‌می‌کند. یا همچون آئورلیانوی دوم (همین گذاشتن واژه‌ی دوم پس از نام اول نشان از ضربه به چرخه دارد) همراه با فنر ساعت‌هایش، آمارانتا با دوختن دکمه‌ها و کفن‌اش، خوزه آرکادیوی دوم با مکاتیب، اورسولا با خاطره‌هایش. خود اثر هم در یک چرخه‌ـ‌بی‌چرخه غوطه‌می‌خورد: مارکز ماکوندو را می‌سازد و پس از صد سال تنهایی، انگار که عمرش به سر آمده باشد ویرانش می‌کند: باد می‌آورد و نوزادی با دم خوک که خوراک مورچه‌های سرخ می‌شود. او پس از صد سال تقریبی، نشانی از خانواده‌ی بوئندیا باقی نمی‌گذارد. اما آیا واقعن اینطور است؟ او از ما می‌خاهد چرخه را در همین‌جا در انتهایش بهلیم. اما ردپایی می‌ماند. و این همان ضربه است. این ضربه (تو بخوان ردپا)، آئورلیانو نام دارد. اویی که مانند سقرات، باز در یک چرخه‌ـ‌بی‌چرخه از دوست می‌نالد. ابتدا دوستی ندارد، بعد می‌یابد، و سپس چون در فقدان آمارانتاارسولا، دوستی نمی‌یابد، به قول مارکز؛ قدیمی‌ترین و غم‌انگیزترین فریاد بشریت را در ماکوندو طنین می‌اندازد. این فریاد، آن دوستی و چرخه‌اش را دچار معنامی‌کند. این فریاد، همان ضربه، همان بی‌چرخه است. تو دقت‌کن: حتی نام بچه‌ها هم در چرخه‌ـ‌بی‌چرخه است: همه خوزه‌آرکادیواند و همه خوزه‌آرکادیو نیستند. گویی محتاج چرخه‌ـ‌بی‌چرخه باشند.

تا وقت دیگر که باشی، ببوس روی شیدا را.

پی‌نوشت‌ها:
ـ انگار وظیفه‌ی من کشف چرخه‌ام باشد، رفتم به درون دایره‌ی معارف‌ها. و به شاهنامه‌ی شاه گشتاسب. شاید بگویی چه ربطی دارد. در چرخه است که همه‌چیز می‌ماند. که می‌توانیم چیزها را نگه‌داریم. که تو پیر می‌شوی. که بچه‌ات می‌شود. که بچه‌ات بزرگ می‌شود. تو را می‌راند/ نمی‌راند. بچه‌ات، بچه پس می‌اندازد/ نمی‌اندازد. زندگی را می‌دهد/ نمی‌دهد دست فرزندش و ‌آن‌ها نیز هم. بحث چرندی یا خوبی چرخه نیست. بحث وجود چرخه است. آن‌هم با یک خاستگاه نیچه‌ای: متکثر. در سکس هم همان رفت و برگشت چرخه‌وار است... چرخ فردوسی ماندنش به چرخه است.
ـ بخوانم را از جهت تجربه "بخانم" نگاشتم. به گمانم شاید بار زبان نوشتاری فارسی را بزدایم!... باقی نگارش‌ها هم از همین گمان پیروی‌می‌کند. این را هم بگویم که این تجربه‌ برای من جدید است. پیشترها کسانی، گویا این کار را کرده‌اند. نمی‌دانم آن‌ها نیز همین گمان را داشته‌اند یا نه.
ـ عزیزم، وقتی شیفته‌گی را در عین بی‌شیفتگی‌ تجربه کنی، آنوقت می‌فهمی چه می‌گویم. سخت است. نیک‌می‌دانم. به خصوص برای ما که از روی منطق فلسفه‌ی ارستو (بخوان ارسطو) ترتیب تربیت‌مان را داده‌اند ـ‌هرچند ندانند و ناخودآگاه این کار را کرده باشند. آن‌هم به اجدادمان.
ـ "یکشنبه‌های خسته‌کننده‌ی دوران مرگ". عجب! مگر دوران مرگ هم یکشنبه‌های خسته‌کننده دارد؟ این گفته‌ی مارکز است در رمان. گفته‌ای که دوستش دارم. دوست‌داشتن من به کنار. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که چطور این یکشنبه‌ها می‌تواند معنی دهد در عصر مرگ، خستگی‌هایش. به نظرم تنها زمانی می‌تواند معنی دهد که اشباح ما، درست مانند زمان قبل از مرگ ما، زنده‌باشند. اگر یادت باشد آن‌ها در رمان قدم می‌زنند. خب چطور؟ مگر اشباح قدم می‌زنند؟ قدم نمی‌زنند مگر اینکه زنده‌باشند مانند قبل از مرگ ما. یعنی آن‌هایی که مرده‌اند زنده‌اند. یک وضعیت مرده/ زنده‌گی. باهم. درکنارهم. یکجا. شاید چیزی شبیه  The Explanation رنه مگریت. شاید هم مانند گرگور زامزا تا وقتی نمرده است (نمی‌دانی چه حسرتی می‌برم از اینکه کافکا این شخصیتش را کشت و دیگر دوباره زنده نکرد مانند گراکوس شکارچی). یعنی همانطور انسان‌ـ‌حشره به زندگی ادامه دهیم. به نظرم می‌رسد اگر یکشنبه باشد برای ما زنده‌ها، بی‌یکشنبه هم باشد برای مرده‌گان. منتها در کنار ما. نه جدای ما. 
ـ پیلارترنرا و اورسولا دو کاراکتر زن نیچه‌‌ای موجود در رمان‌ هستند. پیشترها جمله‌ای درباره‌ی اورسولا نوشته‌ام که عینن پس از گذشت سال‌ها از خوانش اولیه‌ام همچنان می‌پسندمش: همه‌ی مردها (بخان بچه‌ها) به یک اورسولاـ‌پیلارترنرا سخت محتاجند.  
ـ مانند عشق یا مرگ یا نفرت که در چرخه‌ی بازنمایی زندگی به آن ضربه می‌زنند. و رمان سازند. و داستان هم. اینها همه همزمانـ‌هم‌مکان با چرخه‌ی بازنمایی جعلی زندگی حضور دارند.